•••••
بر تن و قامت شهر رخت عزا جامه کنید
بوی تابوتِ پر از تیر حسن می اید...
#غریبمدینه
#شهادتامامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
آقاۍ دلم❣
شما ڪه باشید
مگر ڪسی گم میشود؟!
آقا نظرے ڪن
ڪه روزمون بی گناه باشه
به نیٺ شادے دل شما
صلی الله علیڪ یا صاحب الزمان
اللّهمُ عَجِّل لِوَلیّڪَ الفَرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن...
#امامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه رو یکجا ببخش!
#امام_حسن (علیه السلام)
#صدقه
#انفاق
💛•°.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت34
سرش رو تکون داد ... قبل از اینکه جوابی بده گفتم :
_ببخشید آقای نبوی اگر لطف کنید من همینجاها پیاده میشم
از توی آینه نگاهی کرد و گفت :
_مگه رسیدیم ؟
_تقریبا ... از این خیابون تا خونه چند دقیقه بیشتر راه نیست ترجیح میدم پیاده برم بقیه اش رو
_اوکی. هر جور راحتی
راهنما رو زد و رفت کنار خیابون ... همیشه عاشق این تق تق کردن صدای راهنما بودم !
_خیلی لطف کردین ...
_خواهش میکنم وظیفه بود
_با اجازه ... خداحافظ
_به سلامت
پیاده شدم و در رو بستم داشتم میرفتم که صدام زد
_الهام خانوم ؟
عجب رویی داره ها ! اگه دو تا میدون پایین تر پیاده میشدم حتما میگفت الی بهم ! والله
برگشتم سمتش به سمت پنجره خم شده بود
_بیشتر از اینا مواظب خودت باش ... بای
گاز داد و رفت !
تا خونه داشتم فکر میکردم که این پارسا عجب آدم خاصیه ! یعنی حداقل از نظر تیپ و مدل حرف زدن و برخورد
کاملا متفاوت بود با مردای خانواده ما !
یه جوری بود که بیشتر به دل من مینشست انگار !
وقتی رسیدم خونه در جواب مامان که همون اول گیر داد چرا رنگت پریده فقط گفتم امروز تنها بودم خیلی خسته
شدم . دستم رو هم یواشکی با یه کش طبی که همیشه توی جعبه ی داروهامون بود بستم و با یه لباس آستین بلند
کاملا پوشش دادم جوری که مامان که هیچ خودمم یادم رفت دستم چی شده بوده !البته چون دردش خیلی زیاد نبود
و یه مسکن هم خورده بودم.
بعد از ناهار و نماز حسابی خوابیدم . بعداز ظهر که بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود .
رفتم توی آشپزخونه تا یه لیوان چای بخورم که دیدم مامان داره کیک درست میکنه
_به به چه مامان کدبانویی ! به چه مناسبت داری کیک میپزی مامان جونم ؟
_ساعت خواب ! مگه کیک پختن مناسبت میخواد ؟
_نه ! چه بهانه ای بهتر از این که میدونی یه دونه دخترت عاشق کیکه و میخوای حس مادرانت رو براش اینجوری
خرج کنی نه ؟
سینه نقاره با آهنگ میگوید رضا
گوش کن اینجا دل هر سنگ میگوید رضا
#امام_رضا
آقـا امامزمان(عج)
صبح بہ عشقِ شما
چشم باز میکنہ
این عشق فهمیدنے نیست!
[ سلامـ یوسف زهرآ ]
#اسـتاد_پنآهیآن
#جمعہهاےانتظار
- -💚
اسوه دختر محجوب قصه ی ما براش
#خواستگار اومده و میخواد جواب مثبت بده ،اما خواستگارش بهش گفته که من تورو نمیخوام وباید جلوی بقیه جواب منفی بدی😳
اسوه که واقعا عاشق شده حالا نمیدونه باید دلش رو انتخاب کنه و وصال و خواسته خودش؟
یا فراق و خواسته عشقش؟
لینکپارتاول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
❤️🍃
#جدالیپرپیچوخم از
👆عشق اسوه روباهم به تماشابشینیم👆
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت34 سرش رو تکون داد ... قبل از اینکه جوابی بده گفتم : _ببخشید آقای نبوی اگر لطف کنید
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
آرزو میکنم برایت
در پسِ تمام نرسیدن ها،
نداشتن ها ، از یاد نبرے
رویاهاے قشنگت رآ
کہ هر تمام شدنے بہ معناےِ
پایانِ زندگے نیستـ||🌻
#انگیزشۍ🍭
-عصرتون بخـیر🤠
^^
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Mimiram Az Bi Gharari....mp3
5.79M
💔 شهادت #امام_حسن علیه السلام
🎵میمیرم از بی قراری آقام آقام
🎵که تو هنوز حرم نداری آقام آقام...
🎤 حاج محمود کریمی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت35
_باز تو زبونت باز شد؟ نخیر من حوصله حس مادرانه ندارم عزیزم ! شب بعد شام قراره بریم خونه عموت گفتم
دست خالی نریم بهتره
_چه خبره خونه عمو مگه ؟
_قراره چند روز دیگه مادرجون بیاد میخوان با بابات بشینن برای مراسم و این چیزا حرف بزنن
_وا ! مگه چند روزه مادر جون رفته مامان ؟
_انگار خیلی هم دلت تنگ نشده ها ! حسابی سرت گرم کاره .. الان یه هفته گذشته !
_راست میگیا ! حواسم نبود اصلا
لیوان چای رو گذاشتم روی میز تا خنک بشه . مامان هم داشت با همزن سفیده رو میزد
صدامو بردم بالا که بشنوه
_مامان ! میخوای بده من هم بزنم ؟
_نه دختر گلم ! خسته میشی یه وقت
_ نه بخدا ... تعارف میکنیا . مگه من با شما چه فرقی دارم آخه ؟ بده من خسته میشیا
_تو به چیزی دست نزنی من راحتترم تجربه اینو ثابت کرده . بشین چایتو بخور
_ خدایا خودت شاهدی که زمونه بر عکس شده ! ما داوطلبانه میریم واسه کار و کمک این مادران زحمت کش ما رو
پس میزنن ناجور
همزن رو خاموش کرد .
_الهام خانوم تموم شد . توام میخوای داوطلب بشی بلند شو شام درست کن من پس نمیزنم کمکت رو
لیوان چای رو با دو تا حبه قند برداشتم و بلند شدم ... مامان خنده ای کرد و گفت : کجا پس کمک چی ؟
_ خدا گفت بلند شو برو مادرت اصلا جنبه نداره ! 5 دقیقه دیگه اینجا بشینی میگه دیگ حلیم بار بذار ... والا !
مثل همیشه دو تایی خندیدیم ... مامان بنده خدا موند تو آشپزخونه دوست داشتنیش و من رفتم پای تلویزیون لم
دادم !
شام رو تقریبا زودتر از همیشه خوردیم و آماده شدیم که بریم خونه عمو اینا . ساناز در رو باز کرد ... تا کیک رو
دست مامان دید چشمهاش برقی زد که فقط من میفهمیدم دلیلش چیه !
کلا این دختر عاشق هر نوع خوراکی و هله هوله بود ... دست خودشم نبود .
عمه اینا هم اومده بودن ... شب خیلی خوبی بود . تقریبا به همه خوش گذشت فقط جای مادر جون به صورت خیلی
تابلو خالی بود
احسان و حامد سر بریدن کیک و نوشتن لیست مهمونها و اینکه کیا برن دنبال میوه و شربت و شیرینی و خلاصه همه
چیز کلی مسخره بازی در آوردن که ما مرده بودیم از خنده .گرچه من هی بلند میخندیدم مامان هم با چشم و ابرو
برام خط و نشون میکشید
یکی نبود بگه آخه مگه خندیدنم جرمه !؟ والا
دوست داشتم اتفاقات امروز رو برای سانی تعریف میکردم ولی سپیده همش چسبیده بود بهمون و میترسیدم حرف
بزنم !
.
انتظارِ ما را بہ
جمعه ها ختم نکنید||☝️🏻
ما سالهاستـ که
منتظرِ خون خواهِ حسینیمـ♥
.
💕[ #اللهمعجللولیکالفرج
🍃🌸
#پارت۳۴۰
کمی خم شدودرصورتم دقیق شد.
–خوبی؟
با نگاه کردن به لیوان آب محبتش راسرکشیدم وباسرجواب مثبت دادم.
–اگه حالت خوب نیست امروز روبروخونه.
خواستم بگویم حالم باتوخوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امیدبه دیدنت دارم.
به صفحه ی مانیتوراشاره ایی کردم.
–ممنون که زحمت کشیدی، حتما خیلی اذیت شدی.
دوباره سردوجدی شد.
–مجبوربودم انجامشون بدم، امروزبایدتحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم وچیزی نگفتم.
–اگه نمیری خونه پس کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان رابرداشتم وجرعه ایی ازآب خوردم. چشم هایم رابستم وبوکشیدم هنوزعطردستش روی لیوان بود.
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
36-Tafsir hamd.mp3_90597.mp3
4.35M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۶
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
حضرت آیتالله سبحانی(دامتبرکاته):
🔹 آیتالله العظمی خوئی(رحمتاللهعلیه) فرمودند:
«در سن هفتادسالگی احساس کردم #حافظهام در حال #ضعیفشدن است. به #حفظ_قرآن مشغول شدم و دوباره حافظهام به حالت اول برگشت».
◀️آقایان! سورههای کوچک را حفظ کنید و در نمازتان هم بخوانید. همیشه حفظ قرآن باید برای شما #مسلم باشد.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت35 _باز تو زبونت باز شد؟ نخیر من حوصله حس مادرانه ندارم عزیزم ! شب بعد شام قراره بریم خ
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
🌙ما گُـمْ شُـدِگـانیمْ
ڪه اَنــدَرْ خَـمِ دُنــیـا🌴
🌞تَنها هُنـَرِ ماست
ْ ڪِه مَجنـونِ حُسِـینیم🌹
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
[♥]
›و چه احساس نجیبےست کهـ با دیـدن تـۅ...
طلـب عـشق زِ بیگـانه ندارم هرگـز•••‹
•«صلےاللهعلیڪیااباعبدالله»•🌹
🥺
#اللهمالرزقناحرم
#ڪربلا🍃
•●❥❥❥❥●•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
CQACAgQAAx0CVgJNTgACAjpfiRGO_ka8khzyv9IiK7fOGuQM_gACkwYAAiow0FAh8vEmVMEi7RsE.mp3
4.05M
•|آخر یه روز شیعه برات حرم میسازه|•
#حاجامیرعباسے🎙
#شہیدبابڪنورے♥️
•●❥❥❥❥●•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔮🔮🔮🔮🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت123
بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت:
–خانم مزینی، مثل روز روشنه که ما اون مناقصه رو برنده نمیشیم. اونقدر شرکتهای دیگه شرایطشون خیلی از ما بهتره، ما الان تو مرحلهی بحرانی هستیم. سرمایهی زیادی نداریم که...
حرفش را بریدم.
–حالا ما سعیمون رو میکنیم. چیزی که از دست نمیدیم.
راستین گفت:
–الان با این وضع دلار چیکار میتونیم بکنیم؟
–خب چرا اصلا ما دوربین خارجی میخریم؟ با این قیمت دلار معلومه که روز به روز افت میکنیم. ایرانی با کیفیت بخریم که بهتره.
رضا گفت:
–مارکهای ایرانی بعضیهاش دید در شبشون واضح نیست.
بلند شدم و به طرف صندلیها رفتم. روبروی آقارضا نشستم.
–گفتم که بهترین مارک رو میخریم.
راستین گفت:
–اصلا اون شرکت قبول نمیکنه، نظرش دوربین با برند خارجیه.
عجولانه گفتم:
–خب میتونیم با مدیرش صحبت کنیم، برنامون رو براشون توضیح بدیم.
راستین خندید.
آقا رضا سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.
دلخور راستین را نگاه کردم. بلند شدم و به طرف میزم رفتم.
آقا رضا از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و آرام چیزی به راستین گفت.
در ظاهر مشغول کارم بودم ولی حرکاتشان را زیر نظر داشتم. راستین جملهایی به او گفت و به پنجره اشاره کرد. دوباره آقا رضا رفت.
بعد از چند دقیقه راستین بلند شد و ظرف شیرینی را از روی میز با یک پیش دستی برداشت و به طرفم آمد.
ظرف را مقابلم گرفت.
–چرا شیرینی برنداشتی؟
–ممنون. میل ندارم.
ظرف را همانجا روی میز گذاشت.
–از فردا دیگه میری تو اتاق خودت.
از حرفش دلم گرفت. گرچه اینجا معذب بودم و از کمر هم ناقص شده بودم ولی قلبم آرام بود.
پرسیدم:
–تو اتاق آقا رضا؟
–رضا میاد پیش من، اون اخلاق خاصی داره، فکر کنم اینجوری توام راحتتری. لبخند زد و ادامه داد:
–اتاقت اختصاصی میشه.
–ممنون.
پا کج کرد برای رفتن اما دوباره برگشت و گفت:
–واقعا نمیتونستم پیشنهادت رو قبول کنم چون یه کار نشدنیه، تو اصلا مدیر اون شرکت رو نمیشناسی چطور...
با لبهی اوراقی که روی میز بود شروع به بازی کردم.
–من میشناسمش، مگه آقای براتی نیست؟
–منظورم دونستن اسمش نیست اون اصلا نمیدونه تو حسابدار این شرکتی.
–من خیلی خوب آقای براتی رو میشناسم. هم اینجا دیدمش، هم توی اون محل کار قبلیم دیدمش، با آقای صارمی آشناست چند بار دیدمش که اونجا امده، میتونم از اون کانال وارد بشم و با آقای صارمی صحبت کنم. بعدشم من میخوام یه برنامه درست و حسابی بنویسم و براش توضیح بدم. آقای صارمی و آقا رضا هم میتونن کمک کنن.
–برای خرید فروشگاه امده بود؟
–خرید هم کرد، ولی دیدم که با آقای صارمی دوستانه صحبت میکردن.
لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست، همین باعث شد توضیح بیشتری بدهم.
–من با آقای صارمی صحبت میکنم ببینم آشناییتشون تا چه حده، ببینید ممکنه من تلاشم رو بکنم و هیچ اتفاقی هم نیفته، حداقل از دست روی دست گذاشتن که بهتره.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و متفکر به پنجره نگاه کرد.
–چرا میخوای این کار رو کنی؟
استفهامی نگاهش کردم.
دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد.
–تو میتونی ماه به ماه حقوقت رو بگیری و اصلا اهمیتی ندی که ما چیکار میکنیم. چرا برات مهمه و میخوای خودت رو اذیت کنی؟
از سوالش قلبم تا نزدیک ریهام آمد. اوراق زیر دستم را باشتاب بیشتری به بازی گرفتم. چشم به انگشتانم داشتم و با خودم فکر میکردم که چه بگویم.
اوراق از زیر دستم کشیده شد.
–این بدبختا پاره شدن، ولشون کن.
صاف نشستم و انگشتهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–من فقط خواستم کمکتون کنم. شما خودتون گفتید میتونم تو کارهای دیگه هم نظر بدم. اگر موافق نیستید که هیچی.
نفسش را بیرون داد و برگشت روی همان صندلی که چند دقیقه قبل آقارضا نشسته بود نشست.
–پاشو بیا اینجا. از حرفش ماتم برد.
دوباره اشاره کرد که بروم.
بلند شدم و رفتم روبرویش نشستم.
اوراقی که دستش بود را پشت و رو کرد و به میز خودش اشاره کرد.
–اون خودکار رو بده.
فوری خودکار را به دستش رساندم.
شروع به حساب کتاب کردن کرد. کارش که تمام شد گفت:
– حتی ما مناقصه رو برنده هم بشیم نیروی کمی برای نصب و کارای دیگه داریم. حجم کار بالاس. همینطور سرمایه، ما تقریبا هیچ سرمایهایی نداریم.
–خب با پیش قراردادی که میگیریم خرد خرد کار میکنیم.
لبهایش را روی هم فشاد داد و خودکار را روی میز انداخت و محکم گفت:
#ادامهدارد...
🔮🔮🔮🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت124
–عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد.
از حرفش شوکه شدم. نه از جملههایی که گفته بود. از کلمهایی که اول جملهاش به کار برده بود.
غرق شده در کلمهایی شدم که شنیده بودم.
واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمهایی بگوید. پس تکه کلامش نبود.
احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟
سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابهام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم.
ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم.
–اگر سرمایهی اولیه تامین بشه چی؟
سرش را کج کرد.
–از کجا؟
–حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده.
–اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد.
–این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیهی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه.
–چطوری؟
–خودم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–پول جهیزیم و یه پساندازی که چند ساله تو بورسه.
دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–پس یعنی میخواهید با ما شریک بشید؟
–راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم.
–باشه شریک آینده، گرچه میدونم نشدنیه،
راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتیبازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم.
حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من میگفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزهایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود.
از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم میرسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت کردم. صدف گفت میتوانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم.
پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم.
آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت:
–من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟
خیلی دلم میخواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد.
–قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه.
–باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم.
–کجا؟
–همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه.
–یعنی چی مربوط به منه؟
–حالا امدی میبینی.
–شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت:
–باشه پیام میدم.
#ادامهدارد...
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش #مشکوک به لیوان پر از آب در دستم نگاه کردو پرسید:😳
–چرا نمی خوری؟
از سالن بریم بیرون می خورم.😌
#زیر_چشمی کنترلم می کرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.😉
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی #سرش بریزم و فرار کنم.🤨
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای #قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.😶
ولی با دیدن مرد پشت سرم شوکه شدم و خنده ام محو شد و هین بلندی کشیدم.
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🔮🔮🔮🔮 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت124 –عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر می
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
#پروفایلشہادتامامحسن(ع)🍁
[• حـتی هـزار تـیـرِ به تـشـییع آمـده
• بردند سهمی از کفنت! أیها الکریم💔]
#شهادتامامحسنمجتبیتسلیت🥺🍂
•●❥❥ ❥❥●•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•