دستانم بوی عشق می دهند.
بوی انار و خرمالو...
آنقدر که کوچه های "پاییز" را
دست در دست خیالت
قدم زدم!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🏵🎗🏵🎗🏵🎗
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت122
خانم ولدی شیرینی را داخل ظرفی چید و با چند پیش دستی به اتاق برد. بعد از چند دقیقه آمد و گفت:
–آقا گفت بهت بگم بری تو اتاق.
دوباره استرس گرفتم.
–برای چی؟ من که فعلا اونجا کاری ندارم.
ولدی دستش را جلوی دهانش برد و گفت:
–لابد باهات کار داره دیگه، پاشو.
با بیمیلی بلند شدم و پرسیدم:
–رفتی داخل اتاق چیکار میکردن؟
–حسابی گرم حرف زدن بودن. تو چت شده؟ مگه امدن خواستگاریت؟
بیحرف به طرف اتاق راه افتادم.
تقهایی به در زدم و وارد اتاق شدم و فوری پشت میزم نشستم.
راستین گفت:
–خانم مزینی ایشون آقا رامین هستن. قراره با هم یه کاری رو جدای کار خودمون شروع کنیم. من بهشون گفتم که کارهای مقدماتی رو تو میتونی انجام بدی و کمکشون کنی.
در لحظه احساس کردم رنگ از رخم پرید. هراسان گفتم:
–من؟ من نمیتونم.
راستین و آقا رضا متحیر نگاهی به یکدیگر انداختند.
رامین سرش را پایین انداخت و گفت:
–اگه ایشون نمیتونن بچهها هستن انجام میدن، مشکلی نیست.
آقا رضا گفت:
–اگر این کار صد درصد شد من خودم هستم. خانم مزینی کارهای همین شرکت رو انجام بدن بهتره.
با چشمهای گرد شده پرسیدم:
–مگه میخواهید یه شرکت دیگه بزنید؟
راستین گفت:
–فقط میخواهیم ثبت کنیم جاش که همینجا میشه. واسه وام گرفتن لازمه، آقا رامین تو بانک آشنا داره، میتونه کارمون رو راه بندازه.
با خشم به رامین نگاه کردم. چرا راستین اینقدر زود به او اعتماد کرده بود.
یک ساعتی با هم صحبت کردند. کمکم متوجه شدم که رامین میخواهد برایشان چکار کند. میخواست از اعتبار رامین و از گردش حسابش استفاده کند و
از بانک درخواست وام کند و خیلی راحت درصد کمی از وام را بردارد و برود. بعد راستین باید وام را به تنهایی پس بدهد.
بعد از رفتن رامین رو به راستین گفتم:
–چرا میخواهید این کار رو انجام بدید؟ این که همش به نفع اونه، اگر نتونی وام رو پس بدی چی؟ شرکت از دست میره که...
راستین گفت:
–ریسکه دیگه، چارهایی نداریم.
آقا رضا گفت:
–البته هنوز بهش اوکی ندادیم. قراره فکر کنیم.
من به رامین ذرهایی اعتماد نداشتم. میدانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست.
رو به آقا رضا گفتم:
–این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست.
آقا رضا با تعجب پرسید:
–شما از کجا میدونید؟
رو به راستین گفتم:
–حداقل با این آقا کار نکنید.
راستین گفت:
–چطور؟
–قابل اعتماد نیست.
–مگه میشناسیدش؟
از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم:
–خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش میکنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو میزدید رو چرا شرکت نمیکنید؟
سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور میرفت و راستین هم متحیر نگاهم میکرد.
فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
#ادامهدارد...
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم .
حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار !
هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم
که ساکتش کنم ! اما نمی شد
هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا
میشد !
چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می
لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟
با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ...
لینک پارت اول رمان هیجانیِ الهام 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🕊 🦋 پارتگذاری شب ها 🦋🕊
گفتم:
دقت کردی ما چشامون
باهم حرف میزنه؟!
گفت:
پلک نزن صدات
قطع و وصل میشه...
❤️❤️❤️❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
35-Tafsir hamd.mp3_90599.mp3
4.07M
🔺 سیره مرحوم #علامه_مجلسی(رحمتاللهعلیه) در قرائت قرآنکریم
🔸 یکی از آن برجستگان که حضرت #امام_خمینی(رحمتاللهعلیه) به #مطالعه_کتابهای ایشان سفارش داشتهاند، فقیه عارف، مرحوم #ملامحمدتقی_مجلسی(رضواناللهتعالیعلیه) است.
◻️ آثار علمی زیادی از ایشان به یادگار باقی مانده است؛ از جمله کتاب معروف #بحارالأنوار که در حدود 110 جلد به چاپ رسیده است. در حقیقت بحارالأنوار به تنهایی، یک #کتابخانه است.
🔸 در اجازهای که ملامحمدتقی مجلسی برای فرزندشان مینویسند، سفارش میکنند که:
⏮ #هر_روز_یک_جزء_قرآن_تلاوت_کن.
نه فقط در ماه رمضان بلکه در طول سال.
◻️🔸◻️🔸◻️
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۵
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🏵🎗🏵🎗🏵🎗 #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت122 خانم ولدی شیرینی را داخل ظ
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
#بیـــــــᏪــــو 🌈
در جوانے پاڪ زیســٺن شیوهے پیغمبرےست؛
الحمدالله دائمأ و أبدا...🌸🌼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••••
بر تن و قامت شهر رخت عزا جامه کنید
بوی تابوتِ پر از تیر حسن می اید...
#غریبمدینه
#شهادتامامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن...
#امامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت33
مگه اینکه دستم به این محمودی نرسه با این دکوراسیونش ! نمیدونم چجوری هر روز این وسیله ها رو سه سوت
پیدا میکنه با این ارتفاعات !؟
خدا رو شکر وسایلمو از روی بیکاری جمع کرده بودم و کیفم آماده برداشتن بود فقط !
میخواستم برم از پارسا خداحافظی کنم که خودش با کیف کارش و لب تاپش اومد بیرون .
وقتی دید آماده رفتنم گفت :
پایین منتظرتم میرم ماشین رو روشن کنم .. فقط در سالن رو قفل کن . اینم کلید
دسته کلید رو گرفته بود جلوی صورتم . نمیدونستم باهاش برم یا نه ؟ حالم زیاد بد نبود ولی اصلا حوصله مترو رو
نداشتم !
هنوز مردد بودم که دسته کلید رو تکون داد یعنی بگیر . خدایا همین یه بار ! خودت که دیدی چه سقوط آزادی
داشتم .. گناه دارم آخه ... اصلا مگه چی میشه خوب همکاریم دیگه!
با تردید کلید رو ازش گرفتم و لبخند موفقیت آمیزش رو موقع بیرون رفتن ندیده گرفتم !
برقها رو خاموش کردم ... در اتاق ها رو بستم و رفتم در اصلی رو از بیرون قفل کردم . همونجوری که از پله ها
میرفتم پایین با خودم گفتم :
سانی کجایی که ببینی جناب رئیس پررو میخواد راننده شخصیه الی جونت بشه !
لبخند شیطنت آمیزی اومد رو لبم و رفتم توی کوچه !
ماشینش شاسی بلند و مشکی بود . من یه عمرم زندگی کنم نمیفهمم مدل ماشینا چی به چیه !؟ یادم باشه پشتش رو
بخونم بعدا
وقتی دید اومدم بیرون پیاده شد و در جلو رو برام باز کرد و بفرمایید گفت .
خیلی مودبانه گفتم : ممنون آقای نبوی عقب راحتترم .
اونم خیلی خونسرد در جلو رو بست و در عقب رو باز کرد : هر جور راحتی
_مرسی
نشستم و در رو بست . یعنی این کلاس گذاشتنش تو قلبم !
تقریبا تمام مسیر رو پارسا داشت با مشتری های همیشگی و چاپخونه و همکاراش حرف میزد !
ایشالا که جریمه بشی اساسی ! از آهنگ های آروم خارجی که گذاشته بود بدم نیومد ... تقریبا خوب بود یعنی !
یادم باشه یکم زبانم رو تقویت کنم اینجور وقتها به دردم میخوره ! حالاخدا کنه دستم کبود نشه حوصله گیر دادنهای
مامان رو اصلا ندارم !
همیشه همینجوری بودم . فکرم از یه موضوع یهو میپرید رو یه موضوع دیگه که کاملا هم بی ربط بود ...
_بپیچم راست ؟
سرم رو که به شیشه چسبونده بودم بلند کردم و یه نگاه به خیابون کردم ...
_بله راست .
_شرمنده این گوشیه من۲۳ ساعته زنگ خور داره ..گاهی واقعا کلافم میکنه .
_بله .. به هر حال مسائل کاری مهمه دیگه !
🍃داستان یه دختر غیر مذهبی که
اصلا تواین حال و هوا نیست ولی عاشق پسری میشه که رفته #سوریه☺️ و............
🙈😍🙈
لینک پارت اول رمان زیبای ریحانه و آقاسید 👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/618
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت33 مگه اینکه دستم به این محمودی نرسه با این دکوراسیونش ! نمیدونم چجوری هر روز این وسیل
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .
•••••
بر تن و قامت شهر رخت عزا جامه کنید
بوی تابوتِ پر از تیر حسن می اید...
#غریبمدینه
#شهادتامامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
آقاۍ دلم❣
شما ڪه باشید
مگر ڪسی گم میشود؟!
آقا نظرے ڪن
ڪه روزمون بی گناه باشه
به نیٺ شادے دل شما
صلی الله علیڪ یا صاحب الزمان
اللّهمُ عَجِّل لِوَلیّڪَ الفَرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه #استوری
◾️آقا تو منو رها کنی کجا برم امام حسن...
#امامحسن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه رو یکجا ببخش!
#امام_حسن (علیه السلام)
#صدقه
#انفاق
💛•°.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت34
سرش رو تکون داد ... قبل از اینکه جوابی بده گفتم :
_ببخشید آقای نبوی اگر لطف کنید من همینجاها پیاده میشم
از توی آینه نگاهی کرد و گفت :
_مگه رسیدیم ؟
_تقریبا ... از این خیابون تا خونه چند دقیقه بیشتر راه نیست ترجیح میدم پیاده برم بقیه اش رو
_اوکی. هر جور راحتی
راهنما رو زد و رفت کنار خیابون ... همیشه عاشق این تق تق کردن صدای راهنما بودم !
_خیلی لطف کردین ...
_خواهش میکنم وظیفه بود
_با اجازه ... خداحافظ
_به سلامت
پیاده شدم و در رو بستم داشتم میرفتم که صدام زد
_الهام خانوم ؟
عجب رویی داره ها ! اگه دو تا میدون پایین تر پیاده میشدم حتما میگفت الی بهم ! والله
برگشتم سمتش به سمت پنجره خم شده بود
_بیشتر از اینا مواظب خودت باش ... بای
گاز داد و رفت !
تا خونه داشتم فکر میکردم که این پارسا عجب آدم خاصیه ! یعنی حداقل از نظر تیپ و مدل حرف زدن و برخورد
کاملا متفاوت بود با مردای خانواده ما !
یه جوری بود که بیشتر به دل من مینشست انگار !
وقتی رسیدم خونه در جواب مامان که همون اول گیر داد چرا رنگت پریده فقط گفتم امروز تنها بودم خیلی خسته
شدم . دستم رو هم یواشکی با یه کش طبی که همیشه توی جعبه ی داروهامون بود بستم و با یه لباس آستین بلند
کاملا پوشش دادم جوری که مامان که هیچ خودمم یادم رفت دستم چی شده بوده !البته چون دردش خیلی زیاد نبود
و یه مسکن هم خورده بودم.
بعد از ناهار و نماز حسابی خوابیدم . بعداز ظهر که بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود .
رفتم توی آشپزخونه تا یه لیوان چای بخورم که دیدم مامان داره کیک درست میکنه
_به به چه مامان کدبانویی ! به چه مناسبت داری کیک میپزی مامان جونم ؟
_ساعت خواب ! مگه کیک پختن مناسبت میخواد ؟
_نه ! چه بهانه ای بهتر از این که میدونی یه دونه دخترت عاشق کیکه و میخوای حس مادرانت رو براش اینجوری
خرج کنی نه ؟
سینه نقاره با آهنگ میگوید رضا
گوش کن اینجا دل هر سنگ میگوید رضا
#امام_رضا
آقـا امامزمان(عج)
صبح بہ عشقِ شما
چشم باز میکنہ
این عشق فهمیدنے نیست!
[ سلامـ یوسف زهرآ ]
#اسـتاد_پنآهیآن
#جمعہهاےانتظار
- -💚
اسوه دختر محجوب قصه ی ما براش
#خواستگار اومده و میخواد جواب مثبت بده ،اما خواستگارش بهش گفته که من تورو نمیخوام وباید جلوی بقیه جواب منفی بدی😳
اسوه که واقعا عاشق شده حالا نمیدونه باید دلش رو انتخاب کنه و وصال و خواسته خودش؟
یا فراق و خواسته عشقش؟
لینکپارتاول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊
❤️🍃
#جدالیپرپیچوخم از
👆عشق اسوه روباهم به تماشابشینیم👆
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت34 سرش رو تکون داد ... قبل از اینکه جوابی بده گفتم : _ببخشید آقای نبوی اگر لطف کنید
👆👆
🦋پارت جدید و جذابمون
از رمان زیبای #عبورزمانبیدارتمیکند
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057
🌸🍃 . . . .
آرزو میکنم برایت
در پسِ تمام نرسیدن ها،
نداشتن ها ، از یاد نبرے
رویاهاے قشنگت رآ
کہ هر تمام شدنے بہ معناےِ
پایانِ زندگے نیستـ||🌻
#انگیزشۍ🍭
-عصرتون بخـیر🤠
^^
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Mimiram Az Bi Gharari....mp3
5.79M
💔 شهادت #امام_حسن علیه السلام
🎵میمیرم از بی قراری آقام آقام
🎵که تو هنوز حرم نداری آقام آقام...
🎤 حاج محمود کریمی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت35
_باز تو زبونت باز شد؟ نخیر من حوصله حس مادرانه ندارم عزیزم ! شب بعد شام قراره بریم خونه عموت گفتم
دست خالی نریم بهتره
_چه خبره خونه عمو مگه ؟
_قراره چند روز دیگه مادرجون بیاد میخوان با بابات بشینن برای مراسم و این چیزا حرف بزنن
_وا ! مگه چند روزه مادر جون رفته مامان ؟
_انگار خیلی هم دلت تنگ نشده ها ! حسابی سرت گرم کاره .. الان یه هفته گذشته !
_راست میگیا ! حواسم نبود اصلا
لیوان چای رو گذاشتم روی میز تا خنک بشه . مامان هم داشت با همزن سفیده رو میزد
صدامو بردم بالا که بشنوه
_مامان ! میخوای بده من هم بزنم ؟
_نه دختر گلم ! خسته میشی یه وقت
_ نه بخدا ... تعارف میکنیا . مگه من با شما چه فرقی دارم آخه ؟ بده من خسته میشیا
_تو به چیزی دست نزنی من راحتترم تجربه اینو ثابت کرده . بشین چایتو بخور
_ خدایا خودت شاهدی که زمونه بر عکس شده ! ما داوطلبانه میریم واسه کار و کمک این مادران زحمت کش ما رو
پس میزنن ناجور
همزن رو خاموش کرد .
_الهام خانوم تموم شد . توام میخوای داوطلب بشی بلند شو شام درست کن من پس نمیزنم کمکت رو
لیوان چای رو با دو تا حبه قند برداشتم و بلند شدم ... مامان خنده ای کرد و گفت : کجا پس کمک چی ؟
_ خدا گفت بلند شو برو مادرت اصلا جنبه نداره ! 5 دقیقه دیگه اینجا بشینی میگه دیگ حلیم بار بذار ... والا !
مثل همیشه دو تایی خندیدیم ... مامان بنده خدا موند تو آشپزخونه دوست داشتنیش و من رفتم پای تلویزیون لم
دادم !
شام رو تقریبا زودتر از همیشه خوردیم و آماده شدیم که بریم خونه عمو اینا . ساناز در رو باز کرد ... تا کیک رو
دست مامان دید چشمهاش برقی زد که فقط من میفهمیدم دلیلش چیه !
کلا این دختر عاشق هر نوع خوراکی و هله هوله بود ... دست خودشم نبود .
عمه اینا هم اومده بودن ... شب خیلی خوبی بود . تقریبا به همه خوش گذشت فقط جای مادر جون به صورت خیلی
تابلو خالی بود
احسان و حامد سر بریدن کیک و نوشتن لیست مهمونها و اینکه کیا برن دنبال میوه و شربت و شیرینی و خلاصه همه
چیز کلی مسخره بازی در آوردن که ما مرده بودیم از خنده .گرچه من هی بلند میخندیدم مامان هم با چشم و ابرو
برام خط و نشون میکشید
یکی نبود بگه آخه مگه خندیدنم جرمه !؟ والا
دوست داشتم اتفاقات امروز رو برای سانی تعریف میکردم ولی سپیده همش چسبیده بود بهمون و میترسیدم حرف
بزنم !
.
انتظارِ ما را بہ
جمعه ها ختم نکنید||☝️🏻
ما سالهاستـ که
منتظرِ خون خواهِ حسینیمـ♥
.
💕[ #اللهمعجللولیکالفرج
🍃🌸
#پارت۳۴۰
کمی خم شدودرصورتم دقیق شد.
–خوبی؟
با نگاه کردن به لیوان آب محبتش راسرکشیدم وباسرجواب مثبت دادم.
–اگه حالت خوب نیست امروز روبروخونه.
خواستم بگویم حالم باتوخوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امیدبه دیدنت دارم.
به صفحه ی مانیتوراشاره ایی کردم.
–ممنون که زحمت کشیدی، حتما خیلی اذیت شدی.
دوباره سردوجدی شد.
–مجبوربودم انجامشون بدم، امروزبایدتحویل داده میشد.
ازحرفش خجالت کشیدم وچیزی نگفتم.
–اگه نمیری خونه پس کارها تا ظهر روی میزم باشه.
بعدخیلی زود رفت.
لیوان رابرداشتم وجرعه ایی ازآب خوردم. چشم هایم رابستم وبوکشیدم هنوزعطردستش روی لیوان بود.
لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979
🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
36-Tafsir hamd.mp3_90597.mp3
4.35M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۳۶
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
حضرت آیتالله سبحانی(دامتبرکاته):
🔹 آیتالله العظمی خوئی(رحمتاللهعلیه) فرمودند:
«در سن هفتادسالگی احساس کردم #حافظهام در حال #ضعیفشدن است. به #حفظ_قرآن مشغول شدم و دوباره حافظهام به حالت اول برگشت».
◀️آقایان! سورههای کوچک را حفظ کنید و در نمازتان هم بخوانید. همیشه حفظ قرآن باید برای شما #مسلم باشد.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#الهام #پارت35 _باز تو زبونت باز شد؟ نخیر من حوصله حس مادرانه ندارم عزیزم ! شب بعد شام قراره بریم خ
👆👆
🦋پارت جدید و
جذابمون از رمان زیبای #الهام
😍❤️😍❤️😍
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/hadis_eshghe/12178
🌸🍃 . . . .