eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
چای را که آوردی, خودت هم بنشین من چای را, قند پهلو, دوست دارم... عصرتون به همین خوشرنگی😍🙏 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوایِ خودت را که داشته باشی هر روز بهترین روزِ هفته است و فصل ها ، زیباترین... فقط کافیست حالِ دلت خوب باشد! عصربخیر✋☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️بهشون بگو که اگه همونجای که الان هستن جاشون خوبه بگو همونجا سنگر بکنند .... 🌷شهید محمود کاوه🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم جواب آزمایشات ، چند روزی زمان می برد و روز بعد کلاس های مخصوص قبل از عقد برگزار میشد . بنابراین به خانه ی خانم جان برگشتیم و با ورودمان کلی اسپند روی اسپنددان خانم جان جذغاله شد و دودش در چشم ما رفت! عمه افروز که بیشتر از حتی مادر خوشحال بود مدام می پرسید : ـ چی شد خب ؟ و مهیار پاسخ داد : ـ جوابش که الان حاضر نمیشه ، سه روز دیگه ، فردا هم گفتن باید بریم واسه کلاس های قبل از عقد . خانم جان در حالیکه سینی لیوان های چایی را می آورد تا روی ایوان کنار هم بنشینیم و بنوشیم گفت : ـ آصف و ارجمند هم رفتن بیرون ... نگفتن کجا میرن ولی فکر کنم دارن در مورد مهریه با هم حرف میزنن . نگاهم به عمه بود که پرسیدم : ـ پس مامانم چی ؟ عمه نفس بلندی کشید : ـ اونم رفته خرید ... البته فکر کنم واسه دامادش . مهیار چنان متعجب سر بلند کرد که همه نگاهش کردیم : ـ من !! خانم جان بلند خندید : ـ ببخشید مگه نقره جان چند تا داماد داره ؟ و همه زدند زیر خنده و مهیار سرخ شد . این شرم و خجالتش را دوست داشتم . پسر با حیایی بود . از همان دوران کودکی که با هم همبازی بودیم ، این را فهمیدم . حتی یکبار که به اصرار پدر و مادر روسری سر کرده بودم و توی بازی روسری ام را از سرم کشید ، چشمانش را فوری بست و گفت : ـ مستانه ... چشمامو بستم ... روسری تو سرت کن ... قول میدم نگات نکنم. و وقتی روسری گلدار آبی رنگم را سر کردم ، چشم گشود و با لبخند گفت : ـ به خدا موهاتو ندیدم خیالت راحت . خیلی من راحت بودم اما نمی دانم چرا او فکر می کرد من از اینکه موهایم را ببیند ، دلخور میشوم . آن روزها ، بچه بودم و تعصب خاصی روی روسری ام نداشتم . اما بر خلاف من ، مهیار خیلی روی روسری ام حساس بود . حتی گاهی که موهای بلندم را خانم جان می بافت ، مهیار به شوخی چشمانش را می بست و می گفت : ـ بلند شو برو روسری تو سر کن که من نبینم . شاید از همان روزها بود که دلخور میشدم که چرا نمی خواهد موهای بلند مرا ببیند ؟! چه روزهای بی آلایش و بی ریایی بود ! یادش بخیر . تمام دار و ندارهای مردم ، روی دایره ی اخلاص بود . کسی چیزی نداشت که از دیگران مخفی کند . صداقت مردم آن روزها ، بوی عطر خوش سیب داشت انگار . مست می کرد آدم را . پای سفره هایشان بی ریایی بود و مهمان نوازی . 🥀🥀🥀🥀🥀 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهید مطهری : اگر است پس متمدن ترینند‼️ آنان که را انکار می کنند مسلمأ عقل را هم باید انکار کنند زیرا وجه افتراق انسان با حیوان است‼️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺میگن شبا فرشته ها 💜از آرزوی آدما 🌺قصه میگن واسه خدا 💜خدا کنه همین حالا 🌺رویای تو هر چی باشه 💜گفته بشه پیش خدا 🌹شبتون غرق در عطر گل🌹 🌟 شبتون ماه 🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ [💙] حالا ڪه تا حريم [🥀] مـــــا را نمی‌بــــرنــد... ما قلبمان شكستْ💔 🕌 را بياوريد
امـامـا‌ جـانم‌ براۍ دیدنِ شما‌ دارد‌ به درد‌ مۍآید... :)❤️🌱 -نامہ‌یڪ‌ ڪارگر‌بہ‌امام‌(ره)... ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...عشق ۲۱۳ انگار منتظر بود تا صدای حسام رو بشنوه ، یهو با داد و حرص گفت : _تو چی ؟ واقعا عاشق شدی ؟ اونم عاشق این !؟ حس تو بچگانه و احمقانه نبود !؟ خیلی دست نیافتنی بود برات ؟ خیلی ملاحت و زیبایی داشت ؟ یا شادم خیلی خوب دلبری بلد بود حتی بیشتر از من! حسام مثل همیشه با آرامش جواب داد : _آره من واقعا عاشق شدم .... واقعا دوستش دارم ، اما نه بخاطر چیزایی که تو ذهن خراب تو پرسه می زنه ! من دوستش دارم ، چون تو وجودش چیزایی داره که تو سخت درکش میکنی ، نجابت ، حیا ، ایمان ... _مسخرست ! چون یه چادر انداخته رو سرش نجابت داره !؟ می تونه بشه عروس حاج کاظمی که همه عمر با ترس از خودش و اعتقاداتش حرف میزنی ؟ اگر واقعا نجیب و با حجب و حیا بود راه نمی افتاد دنبال تو موس موس کنه ! _پس حدسم درست بود ! برات متاسفم ، در حق من دشمنی کردی و برای بابام یه مشت کاغذ بی ارزش فرستادی ، یه سری چرندیاتم زدی تنگش که غیرت حاج کاظمُ به جوش بیاری ! اما خبر نداشتی که ما با تو خیلی فرق داریم ، من از پدرم هیچ وقت با ترس حرف نزدم ... همه حسم بهش احترامه ! چون برای چیزایی ارزش قائلم که شک دارم به تو یاد داده باشند اصلا ... شک کردم که کار تو باشه ، هم اون عکس ها و نامه ، هم پیامک های وقت و بی وقتت به الهام اما می دونی که من تا از چیزی مطمئن نباشم کاری نمی کنم خواستی که از هم دورمون کنی ، می خواستی زهرت رو از طریق پدرم بریزی اما خوشبختانه بی فایده بود ! چون نه تنها موفق نشدی بلکه باعث شدی با سرعت باور نکردنی به عشقم برسم ! می بینی که ، ما الان عقد کرد همیم .... و تو برای یه بارم که شده نا خواسته شدی بانی خیر ! وقتی حسام گفت عقد کردیم به وضوح تکون خورد ، انگار اصلا توقع شنیدن این حرفُ نداشت با بهت گفت : _داری دروغ میگی ، تو عقد نکردی ! تو یه لحظه حس کردم گرم شدم ، باورم نمی شد ! حسام دستش رو حلقه کرد دورم ، منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت : _من به نا محرم دست می زنم !؟ الهام زن منه ! با دیدن این صحنه کاملا باورش شد چون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و فریاد زد : _کور نیستم می بینم که چه جوری بهش چسبیدی تا یه وقت خدایی نکرده ندزدنش ! لابد ترسیدی دیر بجنبی یکی دیگه ببرش ، نه !؟ پشیمونم از حماقتی که کردم ، از اون همه علاقه ای که بهت داشتم و تو مثل گربه کوره فقط بهش پشت پا زدی ... لیاقت نداشتی ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| (ٺو غلط میکنے:) 🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•