#پارت22
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
مقابلم ایستاد . سر انگشتان دستم را درون حوضچه ی کوچک حیاط فرو برده بودم تا خنکی آب ، آتش درونم را خاموش کند :
ـ مستانه جان !
جوابش را ندادم . سر خم کرد مقابل صورتم :
ـ ببینمت ؟ ... اخم می کنی خوشگل تر میشی ها .
از حرفش لبخند به لبم آمد که فوری گفت :
ـ خندیدی .
با حرص سرم سمت او چرخید تا شکایت خانم جان را به مهیار کنم که نگذاشت ، آهسته مقابل صورتم گفت :
ـ دوستت دارم ... بذار هرکی نمی تونه ببینه ، اعتراض کنه ... هرکی نمی دونه ، بدونه ... هرکی نمی فهمه ، بفهمه .
انگار لال شدم . دیگر شکایت که سهل بود ، همه ی درگیری های آن روز ، با حرفش از ذهنم پاک شد .
نگاهم در چشمانش چرخید . حتم داشتم اگر ستاره شناس و منجم می شدم ، ستاره های درخشان نگاهش را به عنوان اکتشاف بزرگ منظومه ی شمسی ثبت می کردم .
ستاره های مهیار !
درخشان و مهربان .
با قدرت جاذبه ای فراتر از جاذبه ی زمین !
دل و جان جذب می کرد اصلا . نفس پری کشیدم و او عمدا فاصله ی ستاره های درخشان چشمانش را تا نگاه خاموش من به صفر رساند .
پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و نفسش توی صورتم پخش شد :
ـ نگران چی هستی ؟ جواب آزمایش ؟! نگران نباش دلم روشنه .
راست گفته بود . همه چیز درست شد اما ...
فردای آن روز در خانه ی خانم جان ، اولین نفری بودم که بیدار شدم . برای فرار از کنایه های تند و تیز خانم جان هم که شده بساط صبحانه را حاضر کردم . ایوان را مرتب کردم و چایی دم کردم . بعد چند تا تخم مرغ درون قابلمه انداختم تا آب پز کنم که صدای سلام بلندی هولم کرد . یکی از تخم مرغ های شیطون ، از لای انگشتانم لیز خورد و کف آشپزخانه شکست . مهیار بود :
ـ آخ آخ ببخشید ترسوندمت !
باقی تخم مرغ ها را درون قابلمه انداختم که جلو آمد و خم شد کف آشپزخانه :
ـ یه قاشق بده تا خانم جون نیومده و باز غر نزده جمعش کنم .
فوری قاشق و کاسه ای به دستش دادم . مشغول کار شد . درست وقتی همه ی محتوای تخم مرغ را جمع کرد ، صدای خانم جان شنیده شد :
ـ چی شده باز ؟
و دیر شد برای قایم کردن محتوای تخم مرغ شکسته . خانم جان چشمش را برایم تنگ کرد :
ـ دختر دست و پا چلفتی !
با همین یک جمله ی خانم جون مهیار بلند گفت :
ـ مستانه نشکسته ، من بودم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فکر میکنم عشق را اگر
خانه ای تصور کنی
در ورودیش همچین چیزی باید باشد...
قدیمی...
ساده...
پر خاطره...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
✨بار الها🙏
✨امشب درد های عزیزانم را
✨درمان باش
✨نور امید خود را
✨بر دل هاشان بتابان
✨و خانه هاشان را
✨سرشار از لبخند رضایت کن✨🙏
✨آمین یا رَبَّ 🙏
شبی✨
رویایی✨
همراه با✨
آرامش و یاد خدا✨✨
براتون ✨
آرزومندم✨
شبتون به نور خدا روشن ✨
فرداتون پرامید✨
درپناه خدا باشیـد ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر مثبت اندیشانِ کانال
انرژی مثبت صبحبخیر شببخیر😍
روز زیباتون بخیر و سلامتی
ما حاصل افکار و انتخابهای خود هستیم.
اگـر شما انتخاب کردید که افکار منفی داشته بـاشید ، احساسات ناخوشایند و بد به سراغ شما خواهند آمد. اگر انتخاب کنید افکار مثبتی نسبت به خودتـان داشته باشید ، قطعا احساسات مثبت به سمت شما خواهند آمد. پس مثبت فکر کنیم.
🌷زندگیتون سرشار از انرژی مثبت🌷
کم کم یاد میگیری
برای هیـــــچ چیزی اصرار نکنی
شدنـــی ، میشه 👌
موندنـــی ، میمونه
اومدنــی ، میاد😉😉
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💥اهل بیت علیهمالسلام، اهل قمار رو خوب میخرن!
منبع؛ شرح دعای ندبه ۱۶
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۹
اون که یـــه دنیا دوسش دارم
اون تویـــی تنهــات نمی ذارم
روزا چشمــام تــو رو می بینه
خوشبختی کـه میگن همینـه
تو دنیا من تنهــــــا ، به عشقــه تـو زنده ام
با یادت خوشحالم ، با فکــر تو می خنـــدم
به شــوق خوابِ تـو ، چشمامـو می بنــدم
آروم آروم عـاشق شــــدم با همه وجودم
با تو خوبم هرگز به این خوشبختی نبـودم
_ حسام بخدا خسته شدم !
دیگه نمی تونم ، فکر نمی کردم اینجوری بشه وگرنه هیچ وقت نمی گفتم باشه !!
از من کلافه تر بود ، دستی توی موهاش کشید و گفت :
_خوب تقصیر من چیه ؟ بابا منم خسته شدم
_تقصیر تو نیست ، اما من می دونستم فقط وقتمونُ تلف می کنیم ... برو حسام ، برو
_الهام جان ، خواهش می کنم ، من جوابِ ...
نذاشتم ادامه بده و با اخم گفتم :
_جواب همه با من ! برو
_یکم دیگه تحمل کن ، ما که اینهمه صبر کردیم
_تا کِی !؟
_نمی دونم
نشست کنارم روی نیمکت و گفت :
_اصلا حق با تو بود ، از اول اشتباه کردیم
_تازه فهمیدی ؟؟
_به نظرت حالاچیکار کنیم ؟
دیگه داشتم منفجر می شدم ، با جیغ گفتم :
_وای خدا ! دو ساعته دارم میگم برو ماشینو بیار تا بریم از جات تکون نمی خوری ، اونوقت میگی حالا چیکار کنیم ؟
_خوب چرا عصبی میشی عزیزم !؟
_از بس تو آرامش داری
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
محبت کسے ࢪا کھ
بھ شما اظهاࢪ محبت میکند❤️
ࢪا قبول کنید☺️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#سـردارقاآنے|👤●•
.
ۺــاگـرداڹِ مڪٺبِـ
شــہٻدسلٻمانے🌿
اۅڶ اسٺخۅان آمرٻکایےۿا را
خُــرد خۅاۿندڪرد
ۏ
بعد از مـــنطقہـ🗺
بٻرۅنشـــاڹخۅاۿند ڪـرد(:✌️🏼🇮🇷
.
دَمِۺُـماحٻدرۍسَردار|🌙✋🏼
🙃♥️ #حـاجقاسم
o࿐◌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی در حقیقت
مثل قهوه است
سیاه
تلخ
و داغ!
اما میشه توش
شیر ریخت تا روشن بشه
توش شکر
ریخت تا شیرین بشه
و میشه کمی
صبر کرد تا خنک بشه
عصرتون بخیر 😊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو
ۺـده مـہدێ"عج" بہ ٺۅ ٻنْگـرد و لـذّټ ببــږد...؟! :)
o࿐◌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت23
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نگاه خانم جان سمت مهیار رفت اما انگار باور نکرد :
ـ دروغ نگو ... تو درست کار می کنی .... این مستانه یِ نازنازیه که کار بلد نیست ، ... صد دفعه به مادرش گفتم ، نقره جان ، ... خودت لوس بودی ، دخترتو لوس بار نیار ... به خرجش نرفت که نرفت ... بفرما .
با خودم فکر کردم که انگار خانم جان مادر شوهر من است !
یه طوری کنایه میزد که به خدا اگه عمه افروز مثل آن کنایه ها را بلد بود !
دلم به حال مادرم سوخت !
در همه ی این سال ها چقدر با زخم زبون های خانم جون کنار امده بود !
مهیار کاسه ی محتوی تخم مرغ را درون ظرفشویی ریخت و گفت :
ـ حالا اینبار ولش کنید ... یه دستمال بدید به من کف آشپزخونه رو تمیز کنم . خانم جان سمت یکی از کابینت ها رفت و من که دلخور بودم ، نه تنها از همان لحظه ، بلکه از دیروز و دیروز های قبل ، تکیه به کابینت زدم و دست به سینه به تماشای کار کردن مهیار ایستادم .
مهیار در حالیکه گه گاهی نگاهی به من می انداخت ، با اشاره چشم و ابرو می خواست که سخت نگیرم .
ـ خانم جون یک تشت آب بده اصلا کف آشپزخونه رو بشورم اینجوری بهتره .
خانم جان خم شد و با غرغر کردن ، در حالیکه قالیچه ی کف آشپزخانه را بر می داشت گفت :
ـ بفرما ... خانم خانمای با هنر !
... کاری کردن که حالا باید این قالیچه هم شسته بشه .
چشمان مهیار از کاسه بیرون زد :
ـ خانم جان ، تخم مرغ که روی موزاییک شکسته ... ربطی به قالیچه نداره !
خانم جان عصبی گفت :
ـ پخش شده دیگه حتما ... یه ذره روی قالیچه پاشیده .
و مهیار باز دلیل آورد :
ـ خب پاشیده باشه ، نجس که نیست .
خانم جان عصبی تر گفت :
ـ اصلا باید اینو بشورید ... پارسال هم نَشُستم کثیفه ، ... الان هم که کثیف تر شد .
مهیار که نیت خانم جان را فهمیده بود ، قالیچه را از او گرفت و گفت :
ـ چشم ... چشم .... اول صبحانه بخوریم بعد با مستانه با هم می شوریم .
خانم جان دیگر آرام گرفته بود . بالاخره قالیچه ای که دو سال نَشُسته شده بود را با نیرنگ به ریش ما بست تا تمیز بشوریم .
اما واقعا شستن آن قالیچه مزه داد . شلنگ آب دست من بود و مهیار روی قالیچه خم شده بود و با فرچه حسابی تن ظریف قالیچه را می سابید .
دلم شیطونی میخواست ... با بدجنسی شلنگ را سمتش گرفتم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
┤🍃 ! '
•
.
می گفتــ یہ جورے زندگے ڪـــنــ
ڪـــہ امامــ زمانتــ بگہ : غصہ
نخور حداقلــ از تو راضیمــ :)❣️
o࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافے
#امامزمانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح زیبای زمستانی
اميد و تندرستی مهمون وجودتون
سفره تون رنگين وگسترده
صبحانه تون سرشار از عشق
روزيتون افزون
ودلتون قرص به حضور خداوند
در لحظه لحظه زندگی
صبح بخیر
رز💙:
"مهربان " بودن مهمترین قسمت
" انسان " بودن است.
این " دل " انسان است که او را
" سعادتمند " و " ثروتمند" میکند.
دلتون مهربااااان
زندگیتون آرااااام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 موانع دیدار با امام زمان عجل الله
🔊 #آیتاللهناصری
💥ببینید و انتشار دهید
•|°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوری
•من سرم گرم گناه است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۲۰
_مگه بده ؟
_نمی دونم والا ، خشک شدم بیا کمک کن بلند بشم بریم ، جواب زنعمو هم با خودم ... با این دختر تربیت کردنش !
یکی نیست بگه نونت نبود آبت نبود دیگه قبول مسئولیتت چی بود اونم با این اوضاع احوال !
با خنده دستمُ گرفت و کمکم کرد ....
_آخه سپردنشون دست ما الهام ولشون کنیم بریم ؟!
_خوب ما هم می سپاریمشون به خدا ، ببین چادرم درسته بالاش ؟
مثل همیشه با حوصله نگاه کرد و گفت :
_آره خانومم تو بعد از 2 سال هنوزم خوشگلی
_بر منکرش لعنت !
هنوز یه قدم بر نداشته بودیم که صدای نحس سانی اومد
_بچه ها ما اومدیم
با حرص نگاهش کردم و گفتم :
_زحمت کشیدی می خواستی یه سر به کارخونه اش هم بزنی !!
_الهی فدات شم خسته شدی ؟ خوب مرده گفت بریم تو انبار هم یه سر بزنیم ، وای نمی دونی چقدر مدل های خوشگل داشتند نه کسری ؟
کسری با عشق نگاهش کرد و گفت :
_آره قشنگم ، مهم اینه که تو ازشون خوشت اومد
با دست زدم به پهلوی حسام و زیر لب گفتم :
_یاد بگیر
دلم نیومد به سانی زیادی خوش بگذره ... گفتم
_جای کتی خالی ، کاش اونم مدل ها رو می دید بلاخره خواهره توقع داره ، میگم چطوره فردا با اون بیای هان ؟
ساناز بی صدا و با اشاره داشت بهم فحش می داد ....
یکم مشکوک می زد ... رفتم پیشش و آروم گفتم :
_سانی ها کن
_وا ! یعنی چی ؟
_جون من
_ چرا قسم میدی ؟ بیا ...
همین که ها کرد فهمیدم چه خبره ، سریع زدم پشتش و گفتم :
_خاک تو سرت !! همینجوریم ۲۲۰ کیلو شدی میمیری کباب ترکی کوفت نکنی ؟
_الهـــــام !! از کجا فهمیدی ؟
_که ۲۲۰ کیلو شدی ؟
_نه کباب ترکی خوردم
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
#تلنگرانہ
بداخلاقـی باخانـواده🤯😓
#عکسبازشود
آیتاللّهسعادتپرور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ
👈سکــوت:
دربرابر جسارتها، توهین ها، حرفهای بیهوده
یه راهِ تمرینِ صبوریه!
یادت باشه؛
دیگران،میدون تمرینِ تواند❗️
اگه بتونی؛
بشنوی،جواب ندی،کینه هم نگیری؛
🌈برنده ای...
o࿐◌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
براےبیخردانزرقوبرقاینعالم
غبارچادرزینببراےماڪافیست:)✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت24
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
ـ آی آی ...
صدای فریادش که بلندتر شد ، کمر صاف کرد و ایستاد :
ـ مستانه !
خندیدم و با حرص گفتم :
ـ زیادی خانم جون دوستت داره ... درست مثل قدیم ها که همش هوای تو رو داشت .
شلنگ را پایین گرفتم . نگاه مهیار سمت سر و صورت و لباس های خیسش بود که گفت :
ـ اگه همه طرف من باشن ، من طرف توئم ... واسه چی غصه میخوری ؟
آهی کشیدم و آهسته گفتم :
ـ مهیار دلم گرفته .
نمی دانم صدایم چقدر غم داشت که نگاه نگران مهیار فوری سمتم برگشت :
ـ چرا ؟
ـ نمی دونم ... حس می کنم همه فقط تو رو می خوان ... هوای تو رو دارن ... من انگار ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم . سمتم آمد و فوری شلنگ را از دستم گرفت :
ـ فکر و خیال الکی نکن .. باز کن اخماتو ...
و بعد دستش را مقابل شلنگ گرفت تا آب با فشار به صورتم پاشیده شود . جیغ زدم :
ـ مهیار !
و او برای اولین بار با شیطنت دنبالم کرد :
ـ یکبار دیگه شکایت کنی من می دونم با تو ..
من دور حوضچه می دویدم و از دست او فرار می کردم و او می خندید . تا اینکه مامور آب آمد :
ـ بلا گرفته ها ... فردا میان آب این خونه رو قطع می کنن ... ببندید شیر آب رو .
بالاخره قالیچه شسته شد . لباس عوض کردیم و روی ایوان خانم جان نشستیم . خانم جان هم برایمان چای و میوه آورد و مهیار به شوخی گفت :
ـ میگم خانم جان اگه فرشی ، قالیچه ای بازم هست بگو ... من میشورم واست .
ـ الهی دردت به جونم ... نه دیگه فقط همون یه قالیچه بود که شستی .
مهیار دست دراز کرد و در حالیکه استکان کمر باریک چای را همراه نلبکی اش جلوی دستم می گذاشت گفت :
ـ برید به جون مستانه خانم دعا کنید که باعث این خیر شد .
خانم جان نگاه تند و تیزی به من انداخت و گفت :
ـ این بلا گرفته از همون بچگی مایه ی خیر بود ... انقدر ریخت و پاش می کرد که به همین بهونه کل خونه رو می دادم ارجمند و نقره تمیز کنند .
این حرف خانم جان مرا یاد کودکی ام انداخت و یاد اجبارهای خانم جان که باعث خنده ام میشد . مهیار هم خندید . چون سیاست کاری خانم جان را از زبان خودش شنیده شده بود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
و ما قراری داشتیم..
با غروبِ صحنِ انقلاب..❤️
#امامرضا(ع)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدیجان....
گفتهبودمچـوبیایے..
غـم دل با #تـو بگـویـم..💔✨
.
چِـهبگــویمــ ڪه...
غـمازدلبرودچون #تُو بیایے:)✋🏻
#یاأیهاالعزیز•••🌻•••