eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم مقابلم ایستاد . سر انگشتان دستم را درون حوضچه ی کوچک حیاط فرو برده بودم تا خنکی آب ، آتش درونم را خاموش کند : ـ مستانه جان ! جوابش را ندادم . سر خم کرد مقابل صورتم : ـ ببینمت ؟ ... اخم می کنی خوشگل تر میشی ها . از حرفش لبخند به لبم آمد که فوری گفت : ـ خندیدی . با حرص سرم سمت او چرخید تا شکایت خانم جان را به مهیار کنم که نگذاشت ، آهسته مقابل صورتم گفت : ـ دوستت دارم ... بذار هرکی نمی تونه ببینه ، اعتراض کنه ... هرکی نمی دونه ، بدونه ... هرکی نمی فهمه ، بفهمه . انگار لال شدم . دیگر شکایت که سهل بود ، همه ی درگیری های آن روز ، با حرفش از ذهنم پاک شد . نگاهم در چشمانش چرخید . حتم داشتم اگر ستاره شناس و منجم می شدم ، ستاره های درخشان نگاهش را به عنوان اکتشاف بزرگ منظومه ی شمسی ثبت می کردم . ستاره های مهیار ! درخشان و مهربان . با قدرت جاذبه ای فراتر از جاذبه ی زمین ! دل و جان جذب می کرد اصلا . نفس پری کشیدم و او عمدا فاصله ی ستاره های درخشان چشمانش را تا نگاه خاموش من به صفر رساند . پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و نفسش توی صورتم پخش شد : ـ نگران چی هستی ؟ جواب آزمایش ؟! نگران نباش دلم روشنه . راست گفته بود . همه چیز درست شد اما ... فردای آن روز در خانه ی خانم جان ، اولین نفری بودم که بیدار شدم . برای فرار از کنایه های تند و تیز خانم جان هم که شده بساط صبحانه را حاضر کردم . ایوان را مرتب کردم و چایی دم کردم . بعد چند تا تخم مرغ درون قابلمه انداختم تا آب پز کنم که صدای سلام بلندی هولم کرد . یکی از تخم مرغ های شیطون ، از لای انگشتانم لیز خورد و کف آشپزخانه شکست . مهیار بود : ـ آخ آخ ببخشید ترسوندمت ! باقی تخم مرغ ها را درون قابلمه انداختم که جلو آمد و خم شد کف آشپزخانه : ـ یه قاشق بده تا خانم جون نیومده و باز غر نزده جمعش کنم . فوری قاشق و کاسه ای به دستش دادم . مشغول کار شد . درست وقتی همه ی محتوای تخم مرغ را جمع کرد ، صدای خانم جان شنیده شد : ـ چی شده باز ؟ و دیر شد برای قایم کردن محتوای تخم مرغ شکسته . خانم جان چشمش را برایم تنگ کرد : ـ دختر دست و پا چلفتی ! با همین یک جمله ی خانم جون مهیار بلند گفت : ـ مستانه نشکسته ، من بودم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فکر میکنم عشق را اگر خانه ای تصور کنی در ورودیش همچین چیزی باید باشد... قدیمی... ساده... پر خاطره... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ ✨بار الها🙏 ✨امشب درد های عزیزانم را ✨درمان باش ✨نور امید خود را ✨بر دل هاشان بتابان ✨و خانه هاشان را ✨سرشار از لبخند رضایت کن✨🙏 ✨آمین یا رَبَّ 🙏 شبی✨ رویایی✨ همراه با✨ آرامش و یاد خدا✨✨ براتون ✨ آرزومندم✨ شبتون به نور خدا روشن ✨ فرداتون پرامید✨ درپناه خدا باشیـد ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر مثبت اندیشانِ کانال انرژی مثبت صبح‌بخیر شب‌بخیر😍 روز زیباتون بخیر و سلامتی ما حاصل افکار و انتخاب‌های خود هستیم. اگـر شما انتخاب کردید که افکار منفی داشته بـاشید ، احساسات ناخوشایند و بد به سراغ شما خواهند آمد. اگر انتخاب کنید افکار مثبتی نسبت به خودتـان داشته باشید ، قطعا احساسات مثبت به سمت شما خواهند آمد. پس مثبت فکر کنیم. 🌷زندگیتون سرشار از انرژی مثبت🌷
کم کم یاد میگیری برای هیـــــچ چیزی اصرار نکنی شدنـــی ، میشه 👌 موندنـــی ، میمونه اومدنــی ، میاد😉😉 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اهل بیت علیهم‌السلام، اهل قمار رو خوب می‌خرن! منبع؛ شرح دعای ندبه ۱۶ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۱۹ اون که یـــه دنیا دوسش دارم اون تویـــی تنهــات نمی ذارم روزا چشمــام تــو رو می بینه خوشبختی کـه میگن همینـه تو دنیا من تنهــــــا ، به عشقــه تـو زنده ام با یادت خوشحالم ، با فکــر تو می خنـــدم به شــوق خوابِ تـو ، چشمامـو می بنــدم آروم آروم عـاشق شــــدم با همه وجودم با تو خوبم هرگز به این خوشبختی نبـودم _ حسام بخدا خسته شدم ! دیگه نمی تونم ، فکر نمی کردم اینجوری بشه وگرنه هیچ وقت نمی گفتم باشه !! از من کلافه تر بود ، دستی توی موهاش کشید و گفت : _خوب تقصیر من چیه ؟ بابا منم خسته شدم _تقصیر تو نیست ، اما من می دونستم فقط وقتمونُ تلف می کنیم ... برو حسام ، برو _الهام جان ، خواهش می کنم ، من جوابِ ... نذاشتم ادامه بده و با اخم گفتم : _جواب همه با من ! برو _یکم دیگه تحمل کن ، ما که اینهمه صبر کردیم _تا کِی !؟ _نمی دونم نشست کنارم روی نیمکت و گفت : _اصلا حق با تو بود ، از اول اشتباه کردیم _تازه فهمیدی ؟؟ _به نظرت حالاچیکار کنیم ؟ دیگه داشتم منفجر می شدم ، با جیغ گفتم : _وای خدا ! دو ساعته دارم میگم برو ماشینو بیار تا بریم از جات تکون نمی خوری ، اونوقت میگی حالا چیکار کنیم ؟ _خوب چرا عصبی میشی عزیزم !؟ _از بس تو آرامش داری ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 محبت کسے ࢪا کھ بھ شما اظهاࢪ محبت میکند❤️ ࢪا قبول کنید☺️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|👤●• . ۺــاگـرداڹِ مڪٺبِـ شــہٻدسلٻمانے🌿 اۅڶ اسٺخۅان آمرٻکایے‌ۿا را خُــرد خۅاۿند‌ڪرد ۏ بعد از مـــنطقہـ🗺 بٻرۅنشـــاڹ‌خۅاۿند ڪـرد(:✌️🏼🇮🇷 . دَمِ‌ۺُـما‌حٻدرۍ‌سَردار|🌙✋🏼 🙃♥️ o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگی در حقیقت مثل قهوه است سیاه تلخ و داغ! اما میشه توش شیر ریخت تا روشن بشه توش شکر ریخت تا شیرین بشه و میشه کمی صبر کرد تا خنک‌ بشه عصرتون بخیر 😊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــو ۺـده مـہدێ"عج" بہ ٺۅ ٻنْگـرد و لـذّټ ببــږد...؟! :) o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نگاه خانم جان سمت مهیار رفت اما انگار باور نکرد : ـ دروغ نگو ... تو درست کار می کنی .... این مستانه یِ نازنازیه که کار بلد نیست ، ... صد دفعه به مادرش گفتم ، نقره جان ، ... خودت لوس بودی ، دخترتو لوس بار نیار ... به خرجش نرفت که نرفت ... بفرما . با خودم فکر کردم که انگار خانم جان مادر شوهر من است ! یه طوری کنایه میزد که به خدا اگه عمه افروز مثل آن کنایه ها را بلد بود ! دلم به حال مادرم سوخت ! در همه ی این سال ها چقدر با زخم زبون های خانم جون کنار امده بود ! مهیار کاسه ی محتوی تخم مرغ را درون ظرفشویی ریخت و گفت : ـ حالا اینبار ولش کنید ... یه دستمال بدید به من کف آشپزخونه رو تمیز کنم . خانم جان سمت یکی از کابینت ها رفت و من که دلخور بودم ، نه تنها از همان لحظه ، بلکه از دیروز و دیروز های قبل ، تکیه به کابینت زدم و دست به سینه به تماشای کار کردن مهیار ایستادم . مهیار در حالیکه گه گاهی نگاهی به من می انداخت ، با اشاره چشم و ابرو می خواست که سخت نگیرم . ـ خانم جون یک تشت آب بده اصلا کف آشپزخونه رو بشورم اینجوری بهتره . خانم جان خم شد و با غرغر کردن ، در حالیکه قالیچه ی کف آشپزخانه را بر می داشت گفت : ـ بفرما ... خانم خانمای با هنر ! ... کاری کردن که حالا باید این قالیچه هم شسته بشه . چشمان مهیار از کاسه بیرون زد : ـ خانم جان ، تخم مرغ که روی موزاییک شکسته ... ربطی به قالیچه نداره ! خانم جان عصبی گفت : ـ پخش شده دیگه حتما ... یه ذره روی قالیچه پاشیده . و مهیار باز دلیل آورد : ـ خب پاشیده باشه ، نجس که نیست . خانم جان عصبی تر گفت : ـ اصلا باید اینو بشورید ... پارسال هم نَشُستم کثیفه ، ... الان هم که کثیف تر شد . مهیار که نیت خانم جان را فهمیده بود ، قالیچه را از او گرفت و گفت : ـ چشم ... چشم .... اول صبحانه بخوریم بعد با مستانه با هم می شوریم . خانم جان دیگر آرام گرفته بود . بالاخره قالیچه ای که دو سال نَشُسته شده بود را با نیرنگ به ریش ما بست تا تمیز بشوریم . اما واقعا شستن آن قالیچه مزه داد . شلنگ آب دست من بود و مهیار روی قالیچه خم شده بود و با فرچه حسابی تن ظریف قالیچه را می سابید . دلم شیطونی میخواست ... با بدجنسی شلنگ را سمتش گرفتم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
┤🍃 ! ' • . می گفتــ یہ جورے زندگے ڪـــنــ ڪـــہ امامــ زمانتــ بگہ : غصہ نخور حداقلــ از تو راضیمــ :)❣️ o࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این صبح زیبای زمستانی اميد و تندرستی مهمون وجودتون سفره تون رنگين وگسترده صبحانه تون سرشار از عشق روزيتون افزون ودلتون قرص به حضور خداوند در لحظه لحظه زندگی
صبح بخیر رز💙: "مهربان " بودن مهمترین قسمت " انسان " بودن است. این " دل " انسان است که او را " سعادتمند " و " ثروتمند" میکند. دلتون مهربااااان زندگیتون آرااااام 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 موانع دیدار با امام زمان عجل الله 🔊 💥ببینید و انتشار دهید ‌‌•|° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 •من سرم گرم گناه است 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق قسمت ۲۲۰ _مگه بده ؟ _نمی دونم والا ، خشک شدم بیا کمک کن بلند بشم بریم ، جواب زنعمو هم با خودم ... با این دختر تربیت کردنش ! یکی نیست بگه نونت نبود آبت نبود دیگه قبول مسئولیتت چی بود اونم با این اوضاع احوال ! با خنده دستمُ گرفت و کمکم کرد .... _آخه سپردنشون دست ما الهام ولشون کنیم بریم ؟! _خوب ما هم می سپاریمشون به خدا ، ببین چادرم درسته بالاش ؟ مثل همیشه با حوصله نگاه کرد و گفت : _آره خانومم تو بعد از 2 سال هنوزم خوشگلی _بر منکرش لعنت ! هنوز یه قدم بر نداشته بودیم که صدای نحس سانی اومد _بچه ها ما اومدیم با حرص نگاهش کردم و گفتم : _زحمت کشیدی می خواستی یه سر به کارخونه اش هم بزنی !! _الهی فدات شم خسته شدی ؟ خوب مرده گفت بریم تو انبار هم یه سر بزنیم ، وای نمی دونی چقدر مدل های خوشگل داشتند نه کسری ؟ کسری با عشق نگاهش کرد و گفت : _آره قشنگم ، مهم اینه که تو ازشون خوشت اومد با دست زدم به پهلوی حسام و زیر لب گفتم : _یاد بگیر دلم نیومد به سانی زیادی خوش بگذره ... گفتم _جای کتی خالی ، کاش اونم مدل ها رو می دید بلاخره خواهره توقع داره ، میگم چطوره فردا با اون بیای هان ؟ ساناز بی صدا و با اشاره داشت بهم فحش می داد .... یکم مشکوک می زد ... رفتم پیشش و آروم گفتم : _سانی ها کن _وا ! یعنی چی ؟ _جون من _ چرا قسم میدی ؟ بیا ... همین که ها کرد فهمیدم چه خبره ، سریع زدم پشتش و گفتم : _خاک تو سرت !! همینجوریم ۲۲۰ کیلو شدی میمیری کباب ترکی کوفت نکنی ؟ _الهـــــام !! از کجا فهمیدی ؟ _که ۲۲۰ کیلو شدی ؟ _نه کباب ترکی خوردم ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
بداخلاقـی باخانـواده🤯😓 آیت‌اللّه‌سعادت‌پرور 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👈سکــوت: دربرابر جسارتها، توهین ها، حرفهای بیهوده یه راهِ تمرینِ صبوریه! یادت باشه؛ دیگران،میدون تمرینِ تواند❗️ اگه بتونی؛ بشنوی،جواب ندی،کینه هم نگیری؛ 🌈برنده ای... o࿐◌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
براے‌بی‌خردان‌زرق‌و‌برق‌این‌عالم غبارچادرزینب‌براے‌ماڪافیست:)✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم ـ آی آی ... صدای فریادش که بلندتر شد ، کمر صاف کرد و ایستاد : ـ مستانه ! خندیدم و با حرص گفتم : ـ زیادی خانم جون دوستت داره ... درست مثل قدیم ها که همش هوای تو رو داشت . شلنگ را پایین گرفتم . نگاه مهیار سمت سر و صورت و لباس های خیسش بود که گفت : ـ اگه همه طرف من باشن ، من طرف توئم ... واسه چی غصه میخوری ؟ آهی کشیدم و آهسته گفتم : ـ مهیار دلم گرفته . نمی دانم صدایم چقدر غم داشت که نگاه نگران مهیار فوری سمتم برگشت : ـ چرا ؟ ـ نمی دونم ... حس می کنم همه فقط تو رو می خوان ... هوای تو رو دارن ... من انگار ... نگذاشت حرفم را تمام کنم . سمتم آمد و فوری شلنگ را از دستم گرفت : ـ فکر و خیال الکی نکن .. باز کن اخماتو ... و بعد دستش را مقابل شلنگ گرفت تا آب با فشار به صورتم پاشیده شود . جیغ زدم : ـ مهیار ! و او برای اولین بار با شیطنت دنبالم کرد : ـ یکبار دیگه شکایت کنی من می دونم با تو .. من دور حوضچه می دویدم و از دست او فرار می کردم و او می خندید . تا اینکه مامور آب آمد : ـ بلا گرفته ها ... فردا میان آب این خونه رو قطع می کنن ... ببندید شیر آب رو . بالاخره قالیچه شسته شد . لباس عوض کردیم و روی ایوان خانم جان نشستیم . خانم جان هم برایمان چای و میوه آورد و مهیار به شوخی گفت : ـ میگم خانم جان اگه فرشی ، قالیچه ای بازم هست بگو ... من میشورم واست . ـ الهی دردت به جونم ... نه دیگه فقط همون یه قالیچه بود که شستی . مهیار دست دراز کرد و در حالیکه استکان کمر باریک چای را همراه نلبکی اش جلوی دستم می گذاشت گفت : ـ برید به جون مستانه خانم دعا کنید که باعث این خیر شد . خانم جان نگاه تند و تیزی به من انداخت و گفت : ـ این بلا گرفته از همون بچگی مایه ی خیر بود ... انقدر ریخت و پاش می کرد که به همین بهونه کل خونه رو می دادم ارجمند و نقره تمیز کنند . این حرف خانم جان مرا یاد کودکی ام انداخت و یاد اجبارهای خانم جان که باعث خنده ام میشد . مهیار هم خندید . چون سیاست کاری خانم جان را از زبان خودش شنیده شده بود . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
و ما قراری داشتیم.. با غروبِ صحنِ انقلاب..❤️ (ع) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼خداوندا خانه امیدم را به یادت بر بلند ترین قله ی دلم بنا میکنم 🌼ای آرام جان امشب تمام دوستانم را آرامشی از جنس خودت ارزانی ده شبتون پر از آرامش 🌼🌸🍃🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ .... گفته‌بودم‌چـوبیایے.. غـم دل با بگـویـم..💔✨ . چِـه‌بگــویمــ ڪه... غـم‌ازدل‌برودچون‌ بیایے:)✋🏻 •••🌻•••