eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 درنبرد‌ سخت ‌باداعش‌ بودند اومد پیشش وگفت : فرمانده ، تانکر آب ‌به ‌سمت‌ داعشیا ‌میره اگه ‌منفجرش‌نکنیم داعش ‌نفس‌تازه ‌میکنه ‌و نبرد‌ ما سخت‌تر میشه در جواب‌ گفت : امام‌حسین ‌درکربلا ‌اسبان ‌سپاه عمر سعد هم ‌سیراب کرد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند ✨از جنس خدا 💫پروردگارت همواره ✨با تو همراه است 💫امشب از همان شب‌هایی‌ست ✨که برایت یک شب بخیر 💫خدایی آرزو کردم شبتون آروم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با توکل به اسم اعظمت، 🌸 🌸شروع می‌کنیم روزمان را🌸 🌸الهی ... 🌿امروزمان شروعی باشد، 🌸برای شڪر نعمتهايت، 🌿و قلبمان جایگاه مهربانۍ، 🌸زندگیمان سرشار از آرامش، 🌿روحمان غرق در محبت و عشق، 🌸و دستانمان سرشار از الطاف نورانی
🌸سلام ای پاک و آسمانی🌫! ای فرياد رسای الله اكبر! ای زيبای حقيقت! 🍀 سلام ای ! اسوه‌ی رشادت، اسطوره‌ی دلاوری، سلام بر تو و ! ❣ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! آنکس که باید ببیند، می‌بیند. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸مي گویند روزی را ❄️صبحِ زود تقسیم می ڪنند 🌸هرجا ڪہ هستی ❄️سهمِ امروزت 🌸یہ بغل شادی و آرامش باشد ❄️روزتون 🌸پُراز موفقيت و برکت ❄️ســـلام 🌸صبح چهارشنبه شنبه ❄️زمستونی تون بخیـر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم در اتاقم را باز کردم و با دست گرفتن به دیوار ، تا کنار پله ها رفتم . ولی پایین آمدن از پله ها انگار سخت تر از بالا رفتنشان بود و پاهایم بدجوری ساز مخالف می زد . سایه مهیار را در کنار چارچوب در ورودی خانه خانم جان ، دیدم ، که به تماشا ایستاده ، ولی حتی جرأت نکرد حرف از کمک به من بزند . من هم کمکش را نمی خواستم . چند قدمی جلو آمد و پایین همان پله ها ایستاد و من در حالیکه هر پله را با تامل پایین می آمدم گفتم : _اونجا وانستا ... نیازی به کمکت ندارم . _مستانه جان ... من که توی تصادف دایی مقصر نیستم . حرصم بیشتر شد . نمی دانم چرا شاید . حالم تحت تسلط وسوسه ها و افکار و گمان هایم در آمده بود . _چرا اتفاقا ... تو مقصری ... تو اینقدر سر حرفت پافشاری کردی که پدرم بهم ریخت و عصبی شد ... یادت رفته ؟ سه پله مانده بود به آخر که جواب داد : _ من که قصدم این نبود که حالشو بهم بریزم ... من فقط خواستم از عشق خودمون دفاع کنم . سر بلند کردم و عصبی فریاد زدم : _ دفاعتو نمیخوام ....چرا نمیفهمی ... نه عشقتو. نه خودتو . و پاهایم خالی کرد و همان سه پله زیاد بود انگار . افتادم اما قبل از اینکه با سر سقوط کنم سمت زمین ، مهیار مرا بین زمین و هوا گرفت . وقتی دستانش دور کمرم حلقه شد ، لحظه ای یادم اومد که چقدر دوستش دارم . اما نمی دانم چرا می خواستم گناه اجل معلق پدر و مادرم را گردن او بیندازم و همین فکر بود که باعث شکستن بغضی با فریاد شد : _ولم کن ... مرا روی پله نشاند و به عقب رفت . گریه ام گرفت . خانم جان که قطعاً تمام حرف های ما را شنیده بود و تا ان لحظه ، حتی از اتاق بیرون نیامده بود ، تا مهیار حرف‌هایش را بزند ، آن لحظه با صدای گریه من ، از اتاق بیرون آمد : _خوبی مستانه ؟ او را از پشت دریای خروشان چشمانم می‌دیدم . با ناله ای که هم از سر درد بود و هم غم گفتم : _ نه خوبم ... فقط می خوام بمیرم ... چرا اصلا من نمردم ؟ ... چرا با پدر و مادرم نرفتم ؟ ... چرا فقط خداوند اون دوتا رو برد ؟ بغض گلوی خانم جان هم گرفت . مهیار به دیوار تکیه زد و من همچنان با گریه می پرسیدم : _ زندگی من چه نفعی داره ؟! ... من که دیگه هیچی رو ندارم ! ... چرا باید زنده باشم ؟ ... با این دو پای فلج ، با داغ پدر و مادرم ، من چیکار میتونم بکنم ؟! خانم جان جلو آمد و مرا در آغوش کشید و همراه با آه غلیظی داغ نشسته روی قلبش را برایم به معرض نمایش گذاشت و کنارم روی همان پله نشست و گفت : _ من چی ؟ ... راضی هستم که توی این سن و سال ، واسه عروسم و پسرم لباس مشکی بپوشم ؟ ... الان باید اونا زنده می بودند و واسه من لباس مشکی پوشیدن ... اما حساب و کتاب خدا با حساب و کتاب من و تو فرق داره دخترم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا نمیگویم دستم را بگیر عمریست که گرفتی مبادا رهایم کنی .... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡•• هَنـُـــــــــــوز اگر تُـــــــــو بيايۍ دوباره ميشومـ آغــاز... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نگاه سردم خیره مانده بود روی گلهای قرمز قالیچه کنار پله و خانم جان بوسه ای به سرم زد و برخاست . _حالا بذار مهیار کمکت کنه دست و صورتت رو بشوری ... باید بریم فیزیوتراپی . خانم جان گفت و رفت تا مهیار دستم را بگیرد . مهیار با تامل جلو آمد و کف دستش را جلوی صورتم دراز کرد تا اجازه کمکش را بپذیرم . ناچار کف دستم را در دستش گذاشتم و برخاستم که فوری دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که مرا میکشید سمت دستشویی زیرپله خانه خانم جان گفت : _ حالا بری فیزیوتراپی بهتر میشی . جوابی به او ندادم . کنار روشویی دستشویی ایستاد و دمپایی های دستشویی را جلوی پایم جفت کرد . دمپایی ها را پا کردم که شیر را آب برایم باز کرد . دستانم را شستم و در آینه ی کوچک بالای روشویی به تصویر دختری دل شکسته با آن پیراهن مشکی که به تن داشت ، خیره شدم . همان موقع مهیار ، غم متفکرانه ی چشمانم را در آینه دید و فوری مشتی آب به صورتم ریخت . _مستانه جان ... قسمت و تقدیر همین بوده ... _قسمت ؟! ... اگه اون شب بحث نمی‌شد ، قسمت پدر و مادر من هم مرگ نبود . _مستانه جان ... این چه بحثیه آخه ! ... عزیزم من فقط خواستم ... باز بی اختیار رشته نازک اعصابم پاره شد : _تو فقط چی ؟! ... واستادی جلوی پدرم و حرفتو زدی و اون رو هم به هم ریختی ، یادت رفته ؟ کلافه پف بلندی کشید : _حالا میگی چیکار میتونم بکنم ... بگو چیکار کنم ؟ ... ما که همه گفتیم تو اون شب تاریک نره ... گفتیم عصبانیه ، رانندگی نکنه ... الان میگی چیکار کنیم ؟ شیر آب را بستم و چرخیدم سمت در خروج از دستشویی ، که مهیار بازویم را گرفت . با حرص بازویم را کشیدم و نمیدانم چرا زبانم اینقدر تیز شد . _ولم کن ... کمکم نکن .... با این کارا ، تو نمیتونی جبران کنی . دست به دیوار از دستشویی بیرون آمدم که مهیار با حرص و عصبانیت نالید : _مستانه چرا همچین می کنی ؟! ... داری زور میگی ... میگی من مقصر تصادف بودم ؟! یک لحظه ، صدایم ، سقف خانه خانم جان را هم شکافت : _ آره ... تو باعث شدی . کلافه سرش را از من برگرداند و من بی طاقت شدم . نمیدانم چرا تمام استدلال‌های ذهنم را بسته بودم به این منطق غلط که باید دنبال مقصر می گشتم و چه دیواری کوتاه‌تر از مهیار . فریاد زدم : _واسه من ادای مظلومان رو در نیار ... تو نبودی که گفتی باقی مدت نامزدیمون رو نمیبخشی که بابای من عصبانی شد ؟ ... یادت رفته ؟ ... حرصش دادی ... تو عصبیش کردی ... تمام مسیرو داشت داد میزد که تو جلوش واستادی ... همین هم حواسش رو پرت کرد. مهیار کنار در اتاق ایستاده بود و تنها با ناراحتی سری تکان می‌داد . ولی این آن تاییدی نبود که مرا آرام کند . انگار بنزین روی تمام افکارم ریختن و من جری تر از قبل فریاد کشیدم : 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم صبحانه رو یادم نیست خوردم یا نخوردم . شاید در حد یک لقمه به اصرار خانم جان . مهیار با همه تندی که با او کردم ، باز همراهم برای فیزیوتراپی آمد . ساکت بودیم در راه و من حس بدی داشتم از حضورش . نمی‌دانم چرا می‌خواستم همه اتفاقات بد رخ داده را گردنش بیاندازم . در حالی که خوب می دانستم که کنکاش کردن و دنبال مقصر گشتن بیهوده ترین کار ممکن است . وقتی به مرکز فیزیوتراپی رسیدیم ، مهیار زودتر از من از ماشین پیاده شد و سمت من امد . دستش را دراز کرد اما باز بی توجه به او ، دستم را به لبه ی درِ باز تاکسی گرفتم و روی پاهای سستم برخاستم. مهیار این بار شانه به شانه ام آمد و بی آنکه منتظر اجازه ی من باشد ، دستش را دور کمرم حلقه کرد تا بتوانم راه بیایم . وارد مرکز شدیم و در میان شلوغی‌های رفت و آمد ها ، در سالن انتظار نشستیم . نگاهم روی دستانم بود و فکرم درگیر تمام نبودها ، کمبودها ، تلخی ها و ناخوشی ها . یک لحظه دست مهیار را دیدم که سمت دست من آمد و انگشتان دستم را تصاحب کرد . نگاهش نکردم اما صدایش را کنار گوشم شنیدم . _میدونم ... باورش برای همه ما سخته مستان جان ... مهلت میدم که با خودت کنار بیای ... راضی کردن خانواده من زیاد سخت نیست ... تا تو با خودت و این مسئله کنار می آیی ، من هم پدر و مادرم را راضی می کنم . انگار همین حرف‌ها باعث انفجاری در وجودم شد . سرم سمتش چرخید . نگاهم در نگاهش نشست . هر چه من عصبی بودم ، او آرام تر جلوه می کرد . _نمیخواد خانواده ات رو راضی کنی ... دست از سرم بردار مهیار . با آنکه غمی در نگاهش نشست اما لبخند زد . _حالا زوده در این مورد حرف بزنیم ... باشه ؟ ... باشه یه فرصت دیگه . حوصله بحث نداشتم و سکوت کردم و در آن سکوت ،فرصتی شد برای شنیدن حرفهای بین پرستاران و بهیاران بخش فیزیوتراپی . _ راستی شنیدی در مورد دکتر پور مهر ؟ ... میگن درخواست یک‌پرستار کرده برای روستای زرین دشت ... جای خیلی قشنگه ... یه روستای خوش آب و هوا ... فقط بدیش اینه که باید اون دکتر بد اخلاق و اخمالو رو تحمل کنی .... اگه من میتونستم تحملش کنم ، قید این بیمارستان و فیزیوتراپی رو میزدم و میرفتم اونجا . و کم کم در افکار خودم غرق شدم . اما اسم روستای زرین دشت ، در افکارم آشنا می آمد . همان روستایی که چندین بار در عالم کودکی به همراه خانواده ام برای تفریح به آنجا رفته بودیم . و چه خاطره های خوشی رقم خورد . اما روزها ‌آمد و رفت و هیچ چیز عوض نشد . روزگار همان روزگار ... زندگی همان زندگی ... شیرینی ها و تلخی هایش هم همان شیرینی ها و تلخی ها ... هنوز آقا آصف و عمه زیبا مخالف ازدواج ما بودند و هنوز هم یادم بود که عمه زیبا ، شب تصادف گفته بود که برای مهیار آرزوها دارد و این اصرار بی جهت مهیار ، تنها می‌توانست گَرد و خاک خاطره‌ها را باز جلوی چشمانم بلند کند و حالم را خراب تر . دیگر دلم دنبال مقصر نبود . فقط تنهایی میخواست . جایی که از همه ی خاطرات جدا شوم شاید . برای یک سال یا بیشتر .حتی حوصله مهیار را هم نداشتم. یک فکر مزاحم دائم در سرم بود که : " حس مسموم این عشق ، نفس پدر و مادرم را گرفته بود " و وسوسه ای خام داشت مرا هم وادار می کرد که اینگونه استدلال کنم که این عشق نحس است ! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح است بیا پرواز کنیم🌸 دروازه دل به دوستی باز کنیم دیروز که رفت،رفته را غم نخوریم 🍂🌸 یک روز دگر به شوق آغاز کنیم روزتون عالی همراه با لبخند😍 سلام صبحتون بخیر😍♥️
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حـــجــاب‌وصـیــت‌شـــهداء🥀🕊 ◽️عفیف بمان بانــو دَر را ببند بگذار در بزنند، بگذار بگویند مهمــان نواز نیستــی..! ◽️بگذار بگويند...... این‌گونـه هر کسـی حریم دلت را لمس نمی‌کند 🌺🍃 باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام میکنم از دور بر تو و حرمت سلام من به بلندایِ بیرق و علمت 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
...✨♥️ •○[بنویسید بھ روے لحدم🖤✨ مݧ فقط عشق حسیݧ بݧ علے را بلدم✔️👌 ننویسید ڪھ او خادم بد عهدے بود...😔 بنویسید: ڪھ او ♥️منتظر مهدے♥️ بود...]○• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
منودریاب حسـین به حرمـت محتاجمـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀💔🌿 تو گناه میڪنے و اون داره اشڪ میریزه. اون بجای تو استغفار میڪنه، دست به دامن خـــ❤️ـــدا میشه، میگه خدایا! به منِ مهدے ببخش! خشنودی قلب امام زمان عج گناه نکنیم😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ارسالے🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب و آرامشی دیگر ..‌‌. خداوند در کنار توست🌺 و آماده برای شنیدنِ حرف هایت پس آرزوهایت را با عشق❣ برایش تعریف کن و دل به مهرِ الهی بسپار ....❣🙏 🙏 💎
پارت امشب😍😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ 🍃🌸براتون آرزو می کنم یه آدینه پر از آرامش یه عالمه شادی از ته دل ساعاتی دوست داشتنی یه عالمه دلخوشی و آدینه ای پر از خاطرات قشنگ وماندنی🌸🍃
- ناشناس.mp3
217K
جوری باش کہ هروقـت مهدی یادتوافتادبالبخندبگه خداحفظش کنه❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••• و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر شهــر بـی یــار مگـر ارزش دیــدن دارد؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•