#شهدایی 🍂
درنبرد سخت باداعش بودند
اومد پیشش وگفت :
فرمانده ، تانکر آب به سمت
داعشیا میره اگه منفجرشنکنیم
داعش نفستازه میکنه و
نبرد ما سختتر میشه
در جواب گفت :
امامحسین درکربلا اسبان سپاه
عمر سعد هم سیراب کرد.
#شهیـدجواد_الله_کرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند
✨از جنس خدا
💫پروردگارت همواره
✨با تو همراه است
💫امشب از همان شبهاییست
✨که برایت یک شب بخیر
💫خدایی آرزو کردم
شبتون آروم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با توکل به اسم اعظمت، 🌸
🌸شروع میکنیم روزمان را🌸
🌸الهی ...
🌿امروزمان شروعی باشد،
🌸برای شڪر نعمتهايت،
🌿و قلبمان جایگاه مهربانۍ،
🌸زندگیمان سرشار از آرامش،
🌿روحمان غرق در محبت و عشق،
🌸و دستانمان سرشار از الطاف نورانی
🌸سلام ای #روح پاک و آسمانی🌫! ای فرياد رسای الله اكبر! ای #طنين زيبای حقيقت!
🍀 سلام ای #برگزيده! اسوهی رشادت، اسطورهی دلاوری، سلام بر تو و #نجابتت!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت:
باید به این بلوغ برسیم
که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببیند، میبیند.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸مي گویند روزی را
❄️صبحِ زود تقسیم می ڪنند
🌸هرجا ڪہ هستی
❄️سهمِ امروزت
🌸یہ بغل شادی و آرامش باشد
❄️روزتون
🌸پُراز موفقيت و برکت
❄️ســـلام
🌸صبح چهارشنبه شنبه
❄️زمستونی تون بخیـر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت35
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
در اتاقم را باز کردم و با دست گرفتن به دیوار ، تا کنار پله ها رفتم . ولی پایین آمدن از پله ها انگار سخت تر از بالا رفتنشان بود و پاهایم بدجوری ساز مخالف می زد .
سایه مهیار را در کنار چارچوب در ورودی خانه خانم جان ، دیدم ، که به تماشا ایستاده ، ولی حتی جرأت نکرد حرف از کمک به من بزند .
من هم کمکش را نمی خواستم . چند قدمی جلو آمد و پایین همان پله ها ایستاد و من در حالیکه هر پله را با تامل پایین می آمدم گفتم :
_اونجا وانستا ... نیازی به کمکت ندارم .
_مستانه جان ... من که توی تصادف دایی مقصر نیستم .
حرصم بیشتر شد . نمی دانم چرا شاید . حالم تحت تسلط وسوسه ها و افکار و گمان هایم در آمده بود .
_چرا اتفاقا ... تو مقصری ... تو اینقدر سر حرفت پافشاری کردی که پدرم بهم ریخت و عصبی شد ... یادت رفته ؟
سه پله مانده بود به آخر که جواب داد :
_ من که قصدم این نبود که حالشو بهم بریزم ... من فقط خواستم از عشق خودمون دفاع کنم .
سر بلند کردم و عصبی فریاد زدم :
_ دفاعتو نمیخوام ....چرا نمیفهمی ... نه عشقتو. نه خودتو .
و پاهایم خالی کرد و همان سه پله زیاد بود انگار . افتادم اما قبل از اینکه با سر سقوط کنم سمت زمین ، مهیار مرا بین زمین و هوا گرفت . وقتی دستانش دور کمرم حلقه شد ، لحظه ای یادم اومد که چقدر دوستش دارم .
اما نمی دانم چرا می خواستم گناه اجل معلق پدر و مادرم را گردن او بیندازم و همین فکر بود که باعث شکستن بغضی با فریاد شد :
_ولم کن ...
مرا روی پله نشاند و به عقب رفت .
گریه ام گرفت . خانم جان که قطعاً تمام حرف های ما را شنیده بود و تا ان لحظه ، حتی از اتاق بیرون نیامده بود ، تا مهیار حرفهایش را بزند ، آن لحظه با صدای گریه من ، از اتاق بیرون آمد :
_خوبی مستانه ؟
او را از پشت دریای خروشان چشمانم میدیدم . با ناله ای که هم از سر درد بود و هم غم گفتم :
_ نه خوبم ... فقط می خوام بمیرم ... چرا اصلا من نمردم ؟ ... چرا با پدر و مادرم نرفتم ؟ ... چرا فقط خداوند اون دوتا رو برد ؟
بغض گلوی خانم جان هم گرفت . مهیار به دیوار تکیه زد و من همچنان با گریه می پرسیدم :
_ زندگی من چه نفعی داره ؟! ... من که دیگه هیچی رو ندارم ! ... چرا باید زنده باشم ؟ ... با این دو پای فلج ، با داغ پدر و مادرم ، من چیکار میتونم بکنم ؟!
خانم جان جلو آمد و مرا در آغوش کشید و همراه با آه غلیظی داغ نشسته روی قلبش را برایم به معرض نمایش گذاشت و کنارم روی همان پله نشست و گفت :
_ من چی ؟ ... راضی هستم که توی این سن و سال ، واسه عروسم و پسرم لباس مشکی بپوشم ؟ ... الان باید اونا زنده می بودند و واسه من لباس مشکی پوشیدن ... اما حساب و کتاب خدا با حساب و کتاب من و تو فرق داره دخترم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا نمیگویم دستم را بگیر
عمریست که گرفتی
مبادا رهایم کنی ....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
هَنـُـــــــــــوز
اگر تُـــــــــو بيايۍ
دوباره ميشومـ آغــاز...
#حسینمنزوے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت36
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نگاه سردم خیره مانده بود روی گلهای قرمز قالیچه کنار پله و خانم جان بوسه ای به سرم زد و برخاست .
_حالا بذار مهیار کمکت کنه دست و صورتت رو بشوری ... باید بریم فیزیوتراپی .
خانم جان گفت و رفت تا مهیار دستم را بگیرد . مهیار با تامل جلو آمد و کف دستش را جلوی صورتم دراز کرد تا اجازه کمکش را بپذیرم . ناچار کف دستم را در دستش گذاشتم و برخاستم که فوری دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که مرا میکشید سمت دستشویی زیرپله خانه خانم جان گفت :
_ حالا بری فیزیوتراپی بهتر میشی .
جوابی به او ندادم . کنار روشویی دستشویی ایستاد و دمپایی های دستشویی را جلوی پایم جفت کرد . دمپایی ها را پا کردم که شیر را آب برایم باز کرد .
دستانم را شستم و در آینه ی کوچک بالای روشویی به تصویر دختری دل شکسته با آن پیراهن مشکی که به تن داشت ، خیره شدم . همان موقع مهیار ، غم متفکرانه ی چشمانم را در آینه دید و فوری مشتی آب به صورتم ریخت .
_مستانه جان ... قسمت و تقدیر همین بوده ...
_قسمت ؟! ... اگه اون شب بحث نمیشد ، قسمت پدر و مادر من هم مرگ نبود .
_مستانه جان ... این چه بحثیه آخه ! ... عزیزم من فقط خواستم ...
باز بی اختیار رشته نازک اعصابم پاره شد :
_تو فقط چی ؟! ... واستادی جلوی پدرم و حرفتو زدی و اون رو هم به هم ریختی ، یادت رفته ؟
کلافه پف بلندی کشید :
_حالا میگی چیکار میتونم بکنم ... بگو چیکار کنم ؟ ... ما که همه گفتیم تو اون شب تاریک نره ... گفتیم عصبانیه ، رانندگی نکنه ... الان میگی چیکار کنیم ؟
شیر آب را بستم و چرخیدم سمت در خروج از دستشویی ، که مهیار بازویم را گرفت . با حرص بازویم را کشیدم و نمیدانم چرا زبانم اینقدر تیز شد .
_ولم کن ... کمکم نکن .... با این کارا ، تو نمیتونی جبران کنی .
دست به دیوار از دستشویی بیرون آمدم که مهیار با حرص و عصبانیت نالید :
_مستانه چرا همچین می کنی ؟! ... داری زور میگی ... میگی من مقصر تصادف بودم ؟!
یک لحظه ، صدایم ، سقف خانه خانم جان را هم شکافت :
_ آره ... تو باعث شدی .
کلافه سرش را از من برگرداند و من بی طاقت شدم . نمیدانم چرا تمام استدلالهای ذهنم را بسته بودم به این منطق غلط که باید دنبال مقصر می گشتم و چه دیواری کوتاهتر از مهیار .
فریاد زدم :
_واسه من ادای مظلومان رو در نیار ... تو نبودی که گفتی باقی مدت نامزدیمون رو نمیبخشی که بابای من عصبانی شد ؟ ... یادت رفته ؟ ... حرصش دادی ... تو عصبیش کردی ... تمام مسیرو داشت داد میزد که تو جلوش واستادی ... همین هم حواسش رو پرت کرد.
مهیار کنار در اتاق ایستاده بود و تنها با ناراحتی سری تکان میداد . ولی این آن تاییدی نبود که مرا آرام کند . انگار بنزین روی تمام افکارم ریختن و من جری تر از قبل فریاد کشیدم :
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت37
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
صبحانه رو یادم نیست خوردم یا نخوردم . شاید در حد یک لقمه به اصرار خانم جان . مهیار با همه تندی که با او کردم ، باز همراهم برای فیزیوتراپی آمد . ساکت بودیم در راه و من حس بدی داشتم از حضورش .
نمیدانم چرا میخواستم همه اتفاقات بد رخ داده را گردنش بیاندازم . در حالی که خوب می دانستم که کنکاش کردن و دنبال مقصر گشتن بیهوده ترین کار ممکن است . وقتی به مرکز فیزیوتراپی رسیدیم ، مهیار زودتر از من از ماشین پیاده شد و سمت من امد . دستش را دراز کرد اما باز بی توجه به او ، دستم را به لبه ی درِ باز تاکسی گرفتم و روی پاهای سستم برخاستم.
مهیار این بار شانه به شانه ام آمد و بی آنکه منتظر اجازه ی من باشد ، دستش را دور کمرم حلقه کرد تا بتوانم راه بیایم . وارد مرکز شدیم و در میان شلوغیهای رفت و آمد ها ، در سالن انتظار نشستیم . نگاهم روی دستانم بود و فکرم درگیر تمام نبودها ، کمبودها ، تلخی ها و ناخوشی ها . یک لحظه دست مهیار را دیدم که سمت دست من آمد و انگشتان دستم را تصاحب کرد .
نگاهش نکردم اما صدایش را کنار گوشم شنیدم .
_میدونم ... باورش برای همه ما سخته مستان جان ... مهلت میدم که با خودت کنار بیای ... راضی کردن خانواده من زیاد سخت نیست ... تا تو با خودت و این مسئله کنار می آیی ، من هم پدر و مادرم را راضی می کنم .
انگار همین حرفها باعث انفجاری در وجودم شد . سرم سمتش چرخید . نگاهم در نگاهش نشست . هر چه من عصبی بودم ، او آرام تر جلوه می کرد .
_نمیخواد خانواده ات رو راضی کنی ... دست از سرم بردار مهیار .
با آنکه غمی در نگاهش نشست اما لبخند زد .
_حالا زوده در این مورد حرف بزنیم ... باشه ؟ ... باشه یه فرصت دیگه .
حوصله بحث نداشتم و سکوت کردم و در آن سکوت ،فرصتی شد برای شنیدن حرفهای بین پرستاران و بهیاران بخش فیزیوتراپی .
_ راستی شنیدی در مورد دکتر پور مهر ؟ ... میگن درخواست یکپرستار کرده برای روستای زرین دشت ... جای خیلی قشنگه ... یه روستای خوش آب و هوا ... فقط بدیش اینه که باید اون دکتر بد اخلاق و اخمالو رو تحمل کنی .... اگه من میتونستم تحملش کنم ، قید این بیمارستان و فیزیوتراپی رو میزدم و میرفتم اونجا .
و کم کم در افکار خودم غرق شدم . اما اسم روستای زرین دشت ، در افکارم آشنا می آمد . همان روستایی که چندین بار در عالم کودکی به همراه خانواده ام برای تفریح به آنجا رفته بودیم . و چه خاطره های خوشی رقم خورد .
اما روزها آمد و رفت و هیچ چیز عوض نشد . روزگار همان روزگار ... زندگی همان زندگی ... شیرینی ها و تلخی هایش هم همان شیرینی ها و تلخی ها ... هنوز آقا آصف و عمه زیبا مخالف ازدواج ما بودند و هنوز هم یادم بود که عمه زیبا ، شب تصادف گفته بود که برای مهیار آرزوها دارد و این اصرار بی جهت مهیار ، تنها میتوانست گَرد و خاک خاطرهها را باز جلوی چشمانم بلند کند و حالم را خراب تر .
دیگر دلم دنبال مقصر نبود . فقط تنهایی میخواست . جایی که از همه ی خاطرات جدا شوم شاید . برای یک سال یا بیشتر .حتی حوصله مهیار را هم نداشتم.
یک فکر مزاحم دائم در سرم بود که :
" حس مسموم این عشق ، نفس پدر و مادرم را گرفته بود "
و وسوسه ای خام داشت مرا هم وادار می کرد که اینگونه استدلال کنم که این عشق نحس است !
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت37 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه صبحانه رو یادم نیست خوردم یا نخوردم . شای
دوستان وهمراهان عزیز
به جبران دیروز که پارت نرسبد براتون بزنیم
امروز ۳ پارت براتون زدیم😍😍😍❤️
#صبح
صبح است بیا پرواز کنیم🌸
دروازه دل به دوستی باز کنیم
دیروز که رفت،رفته را غم نخوریم 🍂🌸
یک روز دگر به شوق آغاز کنیم
روزتون عالی همراه با لبخند😍
سلام
صبحتون بخیر😍♥️
حـــجــابوصـیــتشـــهداء🥀🕊
◽️عفیف بمان بانــو دَر را ببند بگذار در بزنند،
بگذار بگویند مهمــان نواز نیستــی..!
◽️بگذار بگويند...... اینگونـه هر کسـی حریم دلت را لمس نمیکند
#مــــدافـــع_حـــریـم🌺🍃
باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام میکنم از دور بر تو و حرمت
سلام من به بلندایِ بیرق و علمت
#یااباعبدالله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#منتظر...✨♥️
•○[بنویسید بھ روے لحدم🖤✨
مݧ فقط عشق حسیݧ بݧ علے را بلدم✔️👌
ننویسید ڪھ او خادم بد عهدے بود...😔
بنویسید:
ڪھ او
♥️منتظر مهدے♥️ بود...]○•
#امام_زمانم_بیا_که_غرق_دنیا_شده_ام
#اللهمعجللولیڪالفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
منودریاب حسـین به حرمـت محتاجمـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀💔🌿
تو گناه میڪنے و اون داره اشڪ میریزه.
اون بجای تو استغفار میڪنه،
دست به دامن خـــ❤️ـــدا میشه،
میگه خدایا!
به منِ مهدے ببخش!
خشنودی قلب امام زمان عج گناه نکنیم😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب و آرامشی دیگر ...
خداوند در کنار توست🌺
و آماده برای شنیدنِ حرف هایت
پس آرزوهایت را با عشق❣
برایش تعریف کن و دل
به مهرِ الهی بسپار ....❣🙏
#شبتون_غرق_در_آرامش🙏
💎
#سلام_صبح_آدینهتون_بخیر_و_شادی ☕️
🍃🌸براتون آرزو می کنم
یه آدینه پر از آرامش
یه عالمه شادی از ته دل
ساعاتی دوست داشتنی
یه عالمه دلخوشی
و آدینه ای پر از خاطرات قشنگ وماندنی🌸🍃
- ناشناس.mp3
217K
جوری باش کہ هروقـت مهدی یادتوافتادبالبخندبگه خداحفظش کنه❤️
#امامزمان
#پیشنهاددانلود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر
شهــر بـی یــار مگـر ارزش دیــدن دارد؟!
#اللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•