eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
منودریاب حسـین به حرمـت محتاجمـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀💔🌿 تو گناه میڪنے و اون داره اشڪ میریزه. اون بجای تو استغفار میڪنه، دست به دامن خـــ❤️ـــدا میشه، میگه خدایا! به منِ مهدے ببخش! خشنودی قلب امام زمان عج گناه نکنیم😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ارسالے🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨شب و آرامشی دیگر ..‌‌. خداوند در کنار توست🌺 و آماده برای شنیدنِ حرف هایت پس آرزوهایت را با عشق❣ برایش تعریف کن و دل به مهرِ الهی بسپار ....❣🙏 🙏 💎
پارت امشب😍😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ 🍃🌸براتون آرزو می کنم یه آدینه پر از آرامش یه عالمه شادی از ته دل ساعاتی دوست داشتنی یه عالمه دلخوشی و آدینه ای پر از خاطرات قشنگ وماندنی🌸🍃
- ناشناس.mp3
217K
جوری باش کہ هروقـت مهدی یادتوافتادبالبخندبگه خداحفظش کنه❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••• و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر شهــر بـی یــار مگـر ارزش دیــدن دارد؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
@manbardelnshin - حجت الاسلام دانشمند.mp3
5.69M
. 👤حجت‌الاسلام دانشمند با هرگناه، سیلی به صورت امام زمان(عج)میزنی...😢💔 صـورت امام زمان کـبوده🥀😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 . 🌱' ــــــــــــــــ خستگۍماازڪارنیست ازگیجۍوبی‌برنامگۍاست! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فردا می‌خواهم سرعتم را پـايين بياورم و فارغ از بدو بدو هاى روزمره زندگى را با تمام حواسم درک كنم. راستش اين تصور را دارم كه اگر سرعتم زيـاد باشد زيبايى هاى زندگى را نديده و نشناخته رد مى كنم و مى رسم ته خط و منتظر بـراى رفتن! آن وقت هست كه من مى مانم و يه دنيا حسرت. همین فردا صبح میخواهم زندگى را مزه مزه كنم ☺️ شبتون بخیر یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شروع هفته تون عااالی 🌸زندگی و کسب و کارتون پُر برکت 🌸قلبتون پُر مهر 🌸لب تون پُر از لبخند 🌸جسم و جانتون سلامت 🌸ولحظه هاتون پُر از نگاه خدا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 دو دقیقه حرف آخر الزمانی. 🚩 حرف دل سید حسن نصرالله : ما در دل نبردی بزرگ هستیم.امام خیمه گاه ما امام خامنه ای است.در این جنگ بی طرفی وجود نداردیا با حسین هستی و یا با یزید و فرمانده حسینی ما بگوید بایستید شب فرارسید میگوییم اگر هزار بار کشته شویم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ صحبت از ولایت حضرت آقا امام خامنه ای بهانه ای شد تا دوباره از آن ولادت حیرت انگیز یادی نمائیم. روایت بسیار زیبای حجت الاسلام سعیدی یاعلی یاعلی یاعلی❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.✨♥️ •●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●• 🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❗️ {ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ... ••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔 💠و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ: به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ): 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم شاید رسید همان روزی که باید می رسید . درست روز آخر محرمیت ما ، عمه زیبا و آقا آصف هم به خانه ی خانم جان آمدند . در نگاه بیقرار هردویشان می توانستم ببینم که به چه چیزی فکر می‌کنند . بعد از شام بود که خانم جان باز از سیب های سرخ باغش ، سبدی آورد ، که حالا انگار طالبی نداشت . یک سبد سیب سرخ آورد و نشست کف اتاق و در حالی که شروع کرده بود به پوست گرفتن تک‌تک سیب ها گفت : _ فردا مهیار هم میره و این خونه سوت و کور میشه . عمه زیبا نگاهی به خانم جان انداخت و نیم نگاهی به من : _خب مادر جون ، شما هم بیاین یه هفته ای خونه ی ما ، تا حال و هوات عوض بشه . خانم جان آه غلیظی کشید و سیب سوم را هم پوست گرفت و آقا سفر بی مقدمه گفت : _ مستانه جان ... شما هم بیا برای روحیت خوبه . بی تعارف گفتم : _ممنون ... من همینجا راحت ترم . و عمه نفس بلندی کشید و آهسته زمزمه کرد : _ آخه مهیار میخواد بیاد و اون وقت تنها میشی . _ تنهایی رو دوست دارم . حتی دست خانم جان هم از پوست گرفتن سیب ها باز ماند . حالا نگاه همه ، حتی مهیار سمت من بود که گفت : _ مستانه جان ... امشب مهلت محرمیتمون تموم میشه آخه . سر بلند کردم و گفتم : _خب بشه . همه نگاه‌ها خشک رو شد روی صورت من . عمه ادامه ی حرف مهیار را گرفت : _خب بریم خونه ی ما ، باهم صحبت کنیم ، ببینیم باید چه کار کنیم . سرد و یخ زده به عمه خیره شدم. _چه کار باید بکنیم ؟! ... وقتی محرمیت ما تموم میشه ، یعنی همه چی تمومه دیگه . اینبار آقا آصف ادامه داد : _ببین دخترم ... درسته که ما مخالف عقد تو و مهیار هستیم ، اما شاید بتونیم ... دیگر نگذاشتم ادامه ی آن شاید ها گفته شود . عصبی جواب دادم : _شایدی در کار نیست آقا آصف ... به من نگاه کنید ... فلج شدم ... پدر و مادر هم ندارم ... یه دختر زمین گیر شده که دیگه هیچ کسی رو نداره و به قول خودتون با پسر شما هم مشکل ژنتیکی داره ... چجوری میشه ، درستش کرد ؟! همه سکوت کردند. گرچه خودم هم همین را می خواستم اما نمی دانم چرا دلم بدجوری از این سکوت شکست و اشک از چشمانم سرازیر شد که ادامه دادم : _فایده ای نداره ... وضعیت من و مهیار همینه ... فقط کاش اون شبی که پدرم مخالفت کرد ، به همین راحتی حرف پدرم رو قبول می‌کردم ، تا اول و آخر کار من به اینجا نمی کشید . خانم جان که باز اشک از چشمانش سرازیر شده بود ، صدایش را بلند کرد : _بس کن مستانه ... اینقدر داغ دلم رو تازه نکن دختر ... تو اگه پدر و مادرت رو از دست دادی ... منم پسر و عروسم رو از دست دادم ... فکر نکن فقط حال دل تو خرابه ... حال همه ی ما همینه . به زحمت برخاستم. دست به سینه ی دیوار بود که حالا تکیه گاه من شده بود . _پس از این خرابترش نمیکنم ... من برمیگردم تهران ... خونه خودمون . و صدای اعتراض همه برخواست : _ مستانه ! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم به زحمت با پاهایی که مرا روی زمین می کشیدند یا واقعاً قصد ترک خانه خانم جان را هم داشتند ، سمت حیاط رفتم. طولی نکشید که مهیار دنبالم آمد . تازه به ورودی در حیاط رسیده بودم که بازویم را گرفت و مرا همانجا نگهداشت . لحظه ای نگاهش توی صورتم چرخ خورد و بعد در چشمان بی قرار من نشست . چقدر تفاهم داشتیم . هر دو بی قرار و مظطرب. اما اینجا پایان کار ما بود . _ بذار من درستش می کنم ... تو فقط قبول کن با من بیای ... که هم برات خوبه ، حال و هوات عوض میشه و هم... سرم را از او برگرداندم . حالا منظره تمام حیاط در دایره ی دیدم بود و خاطرات و خنده های کودکی من و مهیار باز داشت رخ می کشید به آه حسرت . _ما به درد هم نمیخوریم ... بزار و برو ... دیگه خدا چه جوری باید به ما بگه که ما به درد هم نمی خوریم ...خون ما که به هم نمیخوره ... اصرار کردی برای پیوندمون ، خدا مادر و پدرم را هم ازم گرفت ... حالا هم که مادر و پدرت راضی نیستند ... برو مهیار ... برو سراغ زندگی خودت ... بزار من با خاطره هام خوش باشم . داغی اشکی که روی صورتم نشست را حس کردم . دستش از روی بازویم افتاد و صدایش به وضوح لرزید : _تورو خدا اینجوری فکر نکن مستانه ... همه اینا رو میشه درست کرد ... بسپارش به من . ناگهان فریاد کشیدم : _چه جوری میشه درستش کرد ؟! ... بگو ؟ ... اگه راست میگی اول مادر و پدر من رو زنده کن ... زود باش ... تو که میگی میشه درستش میکنی ، پس اول دایی و زن دایی خودتو زنده کن ... لبانش از بغض لرزید ، اما آنقدر آنها را محکم روی هم می فشرد که صدای شکستن بغضش را نشنوم . فقط نگاهم کرد و من در همان نگاه ساده‌اش ، چیزی دیدم که برایم کافی بود . زجری که داشت تحمل می‌کرد و من برای دیدن زجرش، حکم زنده شدن مرگ پدر و مادرم را صادر کرده بودم! اشک در چشمانش نشست . قدمی به عقب رفت و با نفس بلندی گفت : _ باشه تو نیا ... ولی لااقل فکر کن می خوام دفعه بعدی که میبینمت یه جواب قانع کننده به من بدی ... به من بگی چرا منو رد کردی . یک دفعه عصبی شدم و جوابم به بعد نرسید . همان لحظه جلوی چشمانش نعره زدم : _جواب قانع کننده میخوای ؟ ... چه جوابی قانع کننده تر از این که ما به درد هم نمیخوریم ... ما قسمت هم نیستیم ... جواب آزمایش ژنتیک ... اون هم از مرگ پدر و مادر من ... دیگه چجوری میخوای بهت جواب قانع کننده بدم ؟! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم چند ثانیه فقط نگاهم کرد و بعد رفت سمت پله های طبقه دوم . صدای بسته شدن در اتاقش امد و من که انگار تمام انرژی ام را صرف حرف زدن کرده بودم ، روی سینه دیوار سر خوردم سمت زمین . همان جا نشستم و آهسته گریستم . نمی‌دانم چرا روزگار انقدر بد شده بود که نمی خواست ما را با هم ببیند . فردای آن روز وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم ، از پنجره اتاقم دیدم که آقا آصف و عمه زیبا سوار ماشین شدند و مهیار هم با نگاهی به سمت پنجره اتاقم ، با تامل درون ماشین نشست . از کنار پرده توری پنجره ، مطمئناً نمی توانست مرا به خوبی ببینند ، اما من خوب می توانستم حتی رنگ نگاهش را هم ببینم که چقدر سیاه و غمگین بود . با تاملی که در رفتارش دیدم خوب می توانستم حدس بزنم که چقدر سخت دل کند و شاید همان لحظه بود که تقدیر ما رقم خورد . یا شاید صاحب شبها و روزهایم پای همان صفحه نوشت : " تقدیرش تغییر کرد " و امضا زد . کنار همین پنجره نشستم و با آن که تا آن روز خودم فریاد زدم که ما قسمت هم نیستیم ، اما نمی دانم چرا با دیدن رفتار مهیار ، اشک روی صورتم نشست . دلم بیقراری کرد و چشمانم پر اشک شد ، برای همان پایان قابل پیش بینی . آن روز و آن ساعت و آن لحظه با همه تلخی هایش ، ورقی از دفتر خاطراتم شد . بعد از رفتن مهیار با با گذراندن ۱۰ جلسه فیزیوتراپی ، حال و اوضاع پاهایم بهتر شد و کم کم نوبت خداحافظی من از خانم جان هم فرا رسید و بالاخره یک شب وقتی و ساکم و وسایل ناچیزم را می بستم ، وارد اتاقم شد . با یک نگاه ساده کافی بود ، حالم را بخواند . _مستانه . _خانم جان ... بابت این چند وقت که اجازه دادید پیشت بمونم ممنونم ... _ببین مستان جان ... من تنهام .... تو باشی پیشم هم خیالم راحت تره هم از تنهایی دق نمی کنم . دستم روی ساک کوچک لباسهایم خشک شد و خانم جان ادامه داد : _ اصف زنگ زده ... کلی قسم و آیه که یا مستانه باید پیش ما باشه یا شما ... راست میگه به خدا ... درست نیست تنها باشی دخترم . _ تنها نیستم ... میرم تهران وسایلمو جمع می کنم میرم خونه خالم تو شیراز . _ اخه تو کجا طاقت داری بری پیش اونا ... مادرت با خاله ات مشکل داشت ... کسی که از مراسم خواهرش فقط همون مسجد رو اومد و ختم ، چه انتظاری داری ... به خدا تو اگه پیشم باشی من یک عمر تازه میگیرم ... منو تنها نذار مادرجون ... دق می کنم . _ نگو دیگه خانم جان . و انگار منتظر همین لحظه بود : _پس پیشم بمون . مردد شدم . خوب میدانستم تنهایی دیوانه ام میکند . به همین خاطر ماندم اما جریان فروش خانه و اسباب و اثاثیه خانه پدری خودش کلی کار داشت . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان انلاین 🌱 خانه‌پدری برای فروش گذاشته شد این تصمیم به اصرار خانم جان گرفته شد و سهم من از آن خاطرات تنها جعبه هایی بود که پر شده بود از اسباب و اثاثیه ای که خانم جان درون انباری چید . انگار ورق به ورق دفتر زندگی من رسیده بود به فصل تنهایی . داشتم نابود می شدم انگار . درگیر کلی حس غریب و دلتنگ بودم و تنها کارم شده بود رفتن به ته باغ و تکیه زدن به همان درخت سیبی که شروع عاشقانه ی خاطراتم بود و حالا تکیه گاه گریه هایم در فصل تنهایی . چهلم پدر و مادر فرا رسید و باز هم خانه خانم جان پر شد از رفت و آمد . عمه افروز و آقا آصف و مهیار به همراه برادر آقا آصف و خانواده‌شان به خانه خانم جان آمدند . خیلی سال بود که آنها را ندیده بودم . توران خانوم ، زن عموی مهیار به همراه عادل خان عموی مهیار ، که دو فرزند داشتند ، رها دختری که همسن خودم بود و رهام ، پسری که یک سال از مهیار بزرگتر بود . با دیدن بنز مدل بالایشان حدس می زدم که وضع مالی خوبی دارند و البته غیر از مدل ماشینشان ، سر و تیپ و مدل لباس هایشان هم دلیل بر این برداشت من بود . اما نمی‌دانم چرا از نگاهشان دلم که هیچ ، حتی حالم هم بد میشد . توران خانم با آنهمه عطری که داشت خفه ام می کرد ، چنان مرا در آغوش گرفت که به راستی نفسم قطع شد. خودش را که عقب کشید ، با آن روسری ساتن مشکی و گره ای که دور گردنش زده بود ، سری تکان داد و گفت: _ الهی بگردم برات دختر جون ... هیچ غصه نخوری ها ... به افروز هم گفتم تو مثل رها دختر خودمی ... اصلاً دوست دارم بیای محمودآباد پیش خودمون زندگی کنی . و بعد چنان قسم والله را بلند گفت که حرصم گرفت . انگار داشت دختر ۵ ساله ای را با حقارت یتیم بودنش ، به سرپرستی قبول می‌کرد . به زحمت جلوی زبانم را گرفتم که آبروداری کنم اما انگار حقارت در نگاه این خانواده ارثی بود . رها دختری که خاطره زیادی از او در ذهنم نمانده بود ، جلو آمد و طوری دستش را سمتم دراز کرد که انگار بیشتر قصدش این بود که روی دستش بوسه ای بزنم . تنها نگاهش کردم و در عوض آن همه غروری که از چشمان سرکشش می بارید ، خودم را عقب کشیدم و رو به عمه افروز که غم زده نگاهم میکرد گفتم : _ من حالم بده عمه ...میرم اتاقم . و حتی جواب سلام رهام ، پسری که تازه می خواست خودش را به من معرفی کند را هم ندادم . باز در اتاقم حبس شدم اما این راهکار مناسبی نبود برای روبرو شدن با آن همه حقارتی که در چشمانشان برایم به نمایش می‌گذاشتند . تا ظهر در اتاق ماندم تا بلاخره عمه سراغم آمد : _ بیا پایین عزیزم ... ناسلامتی تو صاحب عزایی باید تو جمع ما باشی . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم _ جمعی که میخواد فقط بوی عطر و ادکلنش رو به رخ من بکشه و لباس های گرون قیمت و انگشترهای طلاش رو نشونم بده ، واسه تسلیت گفتن اینجا نیومده . عمه نفسش را در هوا فوت کرد و آهسته تر از قبل گفت: _ چی بگم ... خودشون خودشون رو دعوت کردند و آمدن حالا من چی بگم ؟ ... بگم چرا اومدید ؟ پشت به عمه ، رو به پنجره ایستادم و گفتم : _یه طوری با من حرف میزنه انگار من یه دختر ۵ ساله ام که نیاز به سرپرست دارم ! عمه سری تکان داد : _میدونم ... میدونم مستانه جان ... خودم بابت حرفی که زد خیلی ازش دلخور شدم ... حالا بیا پایین خانم جون سفره رو چیده ، نباشی زشته ... یه دنیا باز حرف و حدیث برات درست میکنن . _فقط به حرمت شما بهشون هیچی نمیگم عمه ... وگرنه ازشون نمیترسم ... _میدونم عمه جون ...میدونم عزیزم ... حالا بیا باهم بریم پایین ... اگر من تنها برم آصف میاد دنبالت ها . واقعاً به حرمت آقا آصف و عمه افروز به جمع برگشتم . همه سر سفره جمع بودند که با ورود من چشمها سمتم آمد و از میان آنهمه نگاه خیره ، یک دفعه چشمانم چرخید سمت نگاه مهیار . شاید تنها یک ثانیه نگاهش تاب نگاهم را آورد و فوری سرش را پایین انداخت . همه باز سرشان چرخید سمت سفره جز یک نفر . رهام کمی جابجا شد و به مهیار هم اشاره کرد تا به این نحو جایی برای من هم سر سفره باز شود . سمت عمه افروز نشستم . خانم جان بی تعارف گفت : _ دیگه ببخشید ... صبح با مستانه سر خاک بودیم ، نشد یه غذای درست و حسابی درست کنم ، وقت نبود . عادل خان برادر آقا آصف فوری گفت: _ نه خانم جان ... شما ببخشید که اسباب زحمت شدیم ... ولی خوب نمیشد که نیاییم ... برای مراسم خاکسپاری و ختم آقا ارجمند ، ما ایران نبودیم ، وقتی برگشتیم هم فرصت نشد خدمت شما برسیم ... واسه همین چهلم رسیدیم خدمتتون . یک کفگیر سرخالی از دمپختک خانم جان برای خودم کشیدم و در حالی که از سالاد شیرازی دسترنج عمه کنار بشقاب میریختم شنیدم که فوراً توران خانم گفت : _خوب حالا مستانه جان قراره با حاج خانم زندگی کنی یا افروز جون ؟ یک لحظه همه خشکشان زد . انگار می دانستند که جای آن سوال وسط سفره خانم جان و آن روز که تازه چهلم پدر و مادرم بود ، نبود . همان سکوت همه ، شاید بهترین جواب برای این پرسش بی وقت بود ، اما عادل خان با سرفه ای مصلحتی ، توجه همه را به خودش جلب کرد و گفت : _ حاج خانوم ما که امروز مزاحم شدیم ... انشالله به ما افتخار بدید بیاید خونه ما که از خجالتتون در بیایم . _خواهش می‌کنم ... کاری نکردم ... شما زحمت کشیدید تشریف آوردید ... بفرمایید تو رو خدا ، غذا سرد شد . و باز توران خانم با مکثی گفت : _ حالا یه بار که اومدید منزل ما ، واستون یه فسنجون درست می کنم که انگشت های دست تون رو هم بخورید . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺نورے از آسمانهاے الهی 🌸براے تابیدن به اجابت 🌺آرزوهایتان می طلبم 🌸و الهی ڪه بهترینها 🌺در بهترین زمان 🌸براے شما خوبانم حاصل شود ⭐️شبـ🌙ـتون ستاره باران⭐️ 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ميخواهم هرصبح كه پنجره را باز ميكني آن درخت روبرو من باشم فصل تازه ،آفتاب من باشم استكان چاي من باشم من باشم تو باشي كه با تو روز را آغاز كنيم ‌‌‌‌‌‌‌
¦🌿🙂¦ میـــگم‌قبول‌دارۍ! هیچڪس‌نمیتونـه‌مثـل‌خـ،♡،ـدا‌ اینقـدر‌ زیبا و‌آروم‌ آدمـو‌ببخشـه؟ تـازه‌به‌روت‌ھم‌نمیـآره. . .🕊 ڪه‌گاھـۍکۍبودۍو‌چـۍشـدۍ! هیچوقـت‌ا‌‌ز توبـه نتـرس... 🙂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•