eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا شکرت واسه هزار و یک دلیل شکرت واسه این همه زیبایی روزتون زیبا دوستان🌷🌿 🌹👉 🎵
voice.ogg
1.43M
من دوست دارم یه آدم دیگه بشم...🖐🏻 اونڪه دلت میگه بشم، منو ڪمڪ ڪن...🖐🏻 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه عبارت عالی✌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سر میز صبحانه بودیم که صدای زنگ در خانه بلند شد. من برخاستم و سمت اف اف رفتم : _بله. صدایی آشنا شنیده شد: _ سلام... مستانه خانم شما هستید؟ _سلام... بله... شما؟ _من رهام هستم... میشه چند دقیقه تشریف بیارید دم در. با تعجب به نگاه منتظر و متعجب عمه و آقا آصف نگاهی انداختم و جواب دادم: _ چشم... چند لحظه صبر کنید. گوشی اف اف را که گذاشتم، رو به عمه گفتم : _من چند دقیقه میرم جلوی در الان برمیگردم. با همان بلوز و دامن و روسری جلوی در رفتم. تا در را باز کردم، اولین چیزی که دیدم، سبدگل روی دست رهام بود . _سلام عیدتون مبارک. با نگاهی که حاصل آن همه تعجب بود جوابش را دادم : _سلام... عید شما هم مبارک. _تقدیم شما... من بله بابت حرفهای دیشب مادرم معذرت میخوام... خواهش می کنم به دل نگیرید. _به دل نگرفتم... نیازی هم به گل نیست. _اینکه ناقابله... خواهش می کنم قبول کنید. مردد بودم بین گرفتن یا نگرفتن، که سبد گل را جلوتر آورد. _بفرمایید. آن همه ادب و احترام رهام مرا متحیر می کرد. یعنی باید باور میکردم که پسر توران خانم، بخاطر حرفهای او ، برای عذرخواهی، سبد گل آورده یا پشت آن سبد گل، حرفهای دیگری بود؟ ناچار سبد را گرفتم و سرم را از نگاهش پایین انداختم. _ممنون بفرمایید داخل. _نه... مزاحم نمیشم... سلام برسونید. این را گفت و سمت ماشینش رفت و من در حیاط را پشت سرش بستم. نگاهم باز سمت سبد گل رفت. قشنگ بود اما باعث نمی شد که فراموش کنم من و او به درد هم نمی خوریم. وارد سالن شدم. نگاه همه حتی مهیار سمت من و سبد گل آمد. ناچار زبان باز کردم: _ بابت حرف های دیشب توران خانم اینو آورد و رفت. با شنیدن این حرفم، نگاه همه از من و سبد گل برداشته شد، جز نگاه مهیار . چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد که برای فرار از نگاهش سمت آشپزخانه رفتم. سبد را روی میز ناهارخوری گذاشتم و به سالن برگشتم. اصلا دلم نمی خواست مهیار فکر کند که من به خاطر یک سبد گل به رهام جواب مثبت می دهم. ولی انگار این فکر را می‌کرد که اخم هایش آنطور در هم شده بود و تنها سکوت روی لبانش بود که آزارم می داد. بعد از کله پاچه ای که اصلاً نفهمیدم چطور خورده شد و تشکر از آقا آصف، از سر سفره برخاستم و پای ظرفشویی ایستادم تا مقابل چشم مهیار نباشم. اما این بار عمه رهایم نکرد. _عجب سبد گلی!... یک لحظه شوکه شدم از دیدنش... میگم کار خودته... یه بار به رهام بگی که جوابت بهش منفیه دیگه... حرصم گرفت، طوری همه حرف می زدند که انگار رسما از من خواستگاری شده بود. با دستانی کفی برگشتم سمت عمه و نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد: _ عمه!... مگه از من خواستگاری کرده که شما و خانم جون اینقدر در موردش حرف میزنید؟... این حرفها چیه واقعاً! عمه شوکه شد. _یعنی میخوای بهش جواب مثبت بدی؟. انگار اصلاً متوجه حرفم نشده بود. ناچار کلافه گفتم : _ عمه تو رو خدا این بحث رو تمومش کن .
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ایݩ چشم‌ها،فرۺِ زیر پاےِ مهدے‌‌سٺ ,تمیز نگهشاݩ دار... 🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
واقعاً هم بی فایده بود. هیچ دلم نمی خواست به آن حرف های توران خانوم که وسط مهمانی زد و دسته گل صبح عید رهام ،حلقه ی وصلی بزنم به ازدواج. ولی انگار همه این گونه برداشت کرده بودند. آنقدر که حتی حرف‌ها و حدیث‌های پشت سرم، به گوش آقا آصف هم رسید. شب بود و بعد از شام، آقا آصف به بهانه ی فشار خون دستگاه فشار سنجش را آورد. _مستانه جان... فشار منو میگیری؟ _بله، حتماً. بازوبند فشار سنج را بستم که گفت : _یه سوالی می خوام ازت بپرسم... راستشو بهم میگی.؟ _بله. در حالیکه با فشار دادن کیسه کوچک هوای فشار سنج، نگاهم سمت عقربه‌های دستگاه می‌رفت، شنیدم که آقا آصف گفت : _تو به رهام علاقه داری؟ دستم از کار افتاد. نگاهم به سمت آقا آصف رفت به جای عقربه های فشار سنج. _معلومه که نه. _پس کاش امروز صبح که دسته‌گل ازش گرفتی، بهش اینو میگفتی. _شما چرا دیگه آقا آصف!... اینا حرف شما و توران خانوم و عمه هست فقط... پسره خودش هم علاقه ای به من نداره... تو رو خدا این حرف ها رو برای من درست نکنید. نگاه پدرانه ی آقا آصف در چشمانم نشست. _چرا بهت علاقه داره... میدونم که داره و میدونم که مادرش مخالفه... واسه همین قبل از یه خواستگاری رسمی میخواد حسابی کنایه بزنه تا لااقل دلش خنک بشه. پیچ کوچک کنار فشارسنج را باز کردم و چشمم ناچار دقیق شد روی عقربه‌های فشارسنج. _فشارتون روی ۱۳ هست. بازو بند روی بازوی آقا آصف را باز کردم و با عصبانیت گفتم : _اصلاً خانم جان من فردا بر میگردم فیروزکوه... آمدن من به اینجا انگار باعث شر شده . صدایم آنقدر بلند بود که خانم جان بشنود. _یعنی چی مستانه!... ما اومدیم که تا آخر عید بمونیم. _شما بمونید خب... من برمیگردم... دیگه واقعا تحمل ندارم... یا حرف کنایه بشنوم یا سبد گل پر حرف و حدیث بگیرم یا با حضور.... و نتوانستم اسم مهیار را به زبان بیاورم. واقعاً هم دیگر طاقتم طاق شده بود. همان شب علی رغم مخالفت همه، به جز مهیار، ساکم را بستم. با خودم گفتم؛ ناچار اگر شدم، روستا را بهانه می کنم. اما ناچار نشدم. زیرا که روز بعد تا صبحانه خوردیم، و من سازه رفتن را سر دادم، هیچ کسی مخالفت نکرد. چون آقا آصف و عمه حریف لجبازی من نشدند. و ناچار خانم جان حرف آخر را زد : _پس من هم بر میگردم. عمه بلند اعتراض کرد : _ای بابا شما چرا اینجوری می کنید! خانم جان مصمم تر از من جواب داد: _مستانه راست میگه... من هم اعصاب ندارم... باز حتماً امروز توران خانم به بهانه ی عید دیدنی میخواد بیاد اینجا و کنایه هاشو بزنه... شما هم اگه خواستید واسه سیزده بدر بیاید فیروزکوه و گرنه که هیچ. خانم جان این را گفت و رفت تا چمدانش را ببندد .
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این گَلـ هـــــــای زیبـاااا تـقـدیم بـه عـزیـزانـی کـه شـکفـتـن هیـچ گـلی زیباتر از لبخند آنها نیست شب خوبی داشته باشید🌸 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•