eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇♥️ ویــࢪانــہ شــۅد شهـــࢪ تلاویــو بزودۍ...✌️🏾😎 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖇♥️ «حجاب‌خون‌بهایِ‌"شهیدان"‌است» شهیدعلی‌روحی‌نجفی!🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا آژانس مقابل بهداری ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و دویدم سمت بهداری. می‌دانستم تا خانم جان بخواهد پول آژانس را حساب کند و ساک دستی را بردارد و وارد بهداری شود، 5 دقیقه ای وقت دارم. دعا میکردم مریضی در بهداری نباشد و آن روز یکی از روزهای خلوت بهداری باشد که با ورودم به سالن بهداری و دیدن صندلی های خالی بهداری، لبخندی زدم و پشت در اتاق حامد ایستادم، آهسته ضربه ای به در زدم. _بفرمائید. لبخندم شکفت. در را گشودم و وارد شدم. سرش پایین بود و کتاب می‌خواند. _دیشبم بهت گفتم مش کاظم... اون قرص رو باید هر 8 ساعت بخوری ... اما حتما باز.... میان کلامش گفتم : _داروی رفع دلتنگی رو هر چند ساعت تجویز میکنید دکتر؟ سرش را با تعجب بلند کرد: _مستانه! با لبخندی که قابل مهار شدن نبود گفتم: _خیلی زودتر از اونیکه فکرش رو میکردم، دلم برات تنگ شد. نمی‌دانم از حرف من هیجان زده شد یا دیدنم که فوری میزش را دور زد و سمتم دوید. می‌دانستم آغوشش را برایم می‌گشاید و من داشتم از التهاب یک روز دوری از او، آرام میگرفتم که بوسه ای روی پیشانی ام زد. نگاهش از فاصله ی کمی که با صورتم داشت، خیره ام شد. و نگاه من روی آن لبخند زیبا و چشمان پر شوق، در گردش بود. _خوب شد که دلت تنگم شد... از دیروز برای همه ی اهالی روستا بد اخلاق شدم. اینرا گفت و خندید. از او بعید بود. تا بحال حتی یکبار هم او را ندیده بودم که با اهالی روستا بدخُلقی کند. همان موقع صدای خانم جان از پشت سرمان برخاست : _دیدی زنتو آوردم که ببینی. فوری از هم فاصله گرفتیم. اگرچه کمی دیر شده بود شاید! _سلام خانم بزرگ. _سلام پسرم... اینم خانم نازنازی شما که تا شما رفتی، گوشه ی خونه غمبرک زد و حال ما رو هم گرفت... بفرما اینم آقا حامد. خجالت زده سرم را تا حد امکان پایین انداختم. _نگو دیگه خانم جان. خانم جان خندید و گفت : _حالا اگه دلتنگی ات کم شده لطفا تشریف بیار یه چیزی واسه شوهرت درست کن که ناهار پای شماست. خودم را به پررویی، زدم و با همان سر افکنده مقابل خانم جان، گفتم : _اگه اجازه بدید یه امروز به آقای دکتر کمک کنم... شب شام پای من... آخه امروز سرش شلوغه. نگاهم رفت سمت حامد. حتی او هم از شنیدن کلمه ی « شلوغه » جا خورد اما با آن طرز نگاه من، فوری گفت : _بله خانم بزرگ. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا ♥️آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ♥️مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ♥️غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ♥️و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ♥️بر مدار خوشبختی بچرخه 💫 شبتون بخیر در پناه خدای مهربون 🌹👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 به یازدهمین روز ماه مبارک رمضان خوش آمدید🌸🍃 شنبه تون پر از ارامش😇 زندگیتون پر از معجزه الهی 💫 وروزتون پر از نور اميد✨🙏 رمضانتون زیبا و ناب🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼حجت‌الاسلام مجتهد تهرانی🌼 🌼کسی که به زن نامحرم نگاه کند🌼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
! 🌷چند هفته اى است، که صالح، يک کبک را که بالش زخمى شده نگهدارى مى کند. وقتى به خط آمديم، چون کسى در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بياورد. بيشتر از چند متر نمى تواند بپرد ولى پاهاى تيزى دارد. 🌷بعد از ظهر پريروز که خط از هميشه آرام تر بود، صالح رهايش کرده بود، هوايى بخورد. ديگر جَلد شده بود. وقتى مستقيم به سمت عراقى ها رفت، زياد نگران نشديم. عصر بود. غير از چند نفر که نگهبانى مى دادند، بقيه در حال استراحت بودند. صالح کنار من، مقابل درِ سنگر دراز کشيده بود و چفيه اش را روى صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چيزى روى سينه اش، همه از جا پريديم. 🌷....باور کردنى نبود کبک بيچاره در حالى که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج مى شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتى در حيرت گذشت تا با فرياد يکى از بچه ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمديم. بلافاصله از سنگر بيرون پريد و داد کشيد: شيميايى زدند! شيميايى! 🌷حدس او درست بود. پرنده ى بيچاره به محل اصابت بمب شيميايى نزديک تر بود و پيغام رسانى اش که با مرگش همراه بود، سبب شد يک گردان به موقع خبر شوند و ماسک ها را بزنند. عامل تاول زاى خردل زده بودند. به زودى محلش کشف شد و چاله ى بمب ها با خاک پوشانده شد و محدوده ى آلوده تعيين شد. منبع: سايت نويد شاهد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان متعجب ابرویی بالا انداخت : _چه شلوغی!... بهداری که خالیه! من ماندم چه بگویم که حامد جواب داد: _نه خب خانم بزرگ... ما کارای دیگه هم توی بهداری، داریم.... مثل چیدن دارو ها در سبد انبار، گردگیری اتاق ها، ضد عفونی کردم سالن و... بعد از آن دیگر نگفته، خانم جان، کف دستش را بالا آورد : _خیلی خب پسرم... یعنی الان مستانه باید کمکت کنه؟ حامد سربه زیر شد. درست مثل من! _بله اگه اجازه بفرمایید. _باشه پسرم... من میرم یه چیزی واسه ناهار درست کنم. خانم جان که اینرا گفت و چرخید سمت در خروجی سالن، من با ذوق سر بلند کردم و حامد با صدایی پر شوق گفت : _دیگه ببخشید خانم بزرگ. و خانم جان رفته بود! نگاهم با همان لبخند، به او بود و نگاه او به من. فوری اما چرخیدم سمت کمد داروها. _پس بهتره دروغ نگفته باشیم. در حالیکه تند و تند داروها را روی میز میچیدم تا کمد داروها را گردگیری کنم گفتم : _آخه غیر از خانم جان، یه دکتر سخت گیر و بهانه گیر تو روستا داریم که میترسم فکر کنه واسه خوشگذرونی اومدم اینجا. خندید. ریز و بی صدا. پشت سرم ایستاد و من از نبود فاصله ی بینمان، باز پر شدم از هیجان. سرش را از کنار شانه ام جلو کشید : _البته الان شما مهمان منید مستانه خانم... چشمم کور، دنده ام نرم... باید همه ی کارا رو خودم انجام بدم. اِی کشیده ای گفتم. _نگووووو... یعنی چی این حرفا... با هم انجام میدیم. اینرا که گفتم بوسه ای نرم روی گونه ام زد که مرا آتش زد. گر گرفتم و او بی توجه به صورت سرخ و گلگون من در حالیکه خودش داشت داروها را روی میز میچید گفت : _بی تعارف ... مستانه جان، شما کار نکن... فقط کنارم باش، من خودم از وجودت انرژی میگیرم، همه ی کارها رو انجام میدم. و راستی راستی کمد داروها را مرتب کرد. تی آورد و سالن را طی کشید و هرچه اصرار کردم، نگذاشت کار کنم. _اینجوری که نمیشه حامد!... پس من دیگه چکار کنم؟... تو که همه ی کارا رو انجام دادی! در حالیکه دسته تی را محکم می‌فشرد و سنگهای سالن را تی می‌کشید گفت: _الان تموم میشه. و تمام شد. کارهایی که اسما دونفره بود و حامد به تنهایی همه را انجام داد. وقت ناهار شد. خانم جان کوکو سیب زمینی درست کرده بود و سفره را چیده بود که ما را صدا زد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
دوباره دلتنگی - حاج امیر عباسی.mp3
4.69M
دوباره دلتنگی 🎤حاج امیر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود، اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید👆 👤 استاد 🔻 کلید ظهور امام زمان دست اباعبدالله است. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•