eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_نه. _نه؟! به چهره ی مصممش، جدیت هم افزوده شد : _نه. _چرا نه؟! _چونکه اگه پیمان میخواست تا حالا خودش حتما اقدام کرده بود. _حالا چی میشه اگه... اخمش محکم تر شد و صدایش جدی تر. _یه بار ازت یه خواهشی میکنم، امیدوارم تا آخر زندگی مشترکمون یادت نره... من از دخالت توی زندگی دیگران بیزارم... لطفا کاری به کار بقیه نداشته باش... به منو شما ربطی نداره که چرا تا حالا پیمان حرفی نزده. دست به سینه مقابلش ایستادم : _واقعا؟!... پس چرا اجازه دادید که خود همین پیمان تو زندگی شما دخالت کنه و با شما حرف بزنه تا کله شق بازی رو کنار بذاری و به عشق بین ما اعتراف کنی؟... نگو که این دخالت نبوده فقط. چشمانش را برایم ریز کرد. منتظر جوابش بودم ولی سکوت کرد و بی شب بخیر راه اتاقش را در پیش گرفت. وارد بهداری شد و من را در همان حالت بُهت باقی گذاشت! واقعا فکر نمیکردم که اولین دلخوری بعد از عقدمان، بخاطر گلنار و پیمان باشد. اما بود. سمت اتاق ته حیاط رفتم و اگرچه آنروز خیلی خسته بودم اما نمی‌دانم چرا فکرم آنقدر درگیر بود که ساعت ها خواب را از چشمانم ربود. فردا صبح بعد از صبحانه ای که فقط من بودم و خانم جان، خانم جان گفت: _چرا واسه صبحانه حامد رو صدا نکردی؟ _لازم نیست... خودش یه چیزی میخوره. خانم جان یک تای ابرویش را بالا انداخت. _عجب!... فکر کنم دلتنگی ات برطرف شده. _بله تقریبا. _خوبه چون بهتره که امروز برگردیم فیروزکوه. با آنکه خودم حرفی زده بودم که، پیامدش، حرف خانم جان شد، اما با شنیدن کلام خانم جان، قلبم لرزید. ناچار سکوت کردم و حاضر شدم تا همراهش برگردم که.... جلوی در حیاط با آقا پیمان مواجه شدیم. _به به سلام خانم بزرگ... کجا به سلامتی؟... تازه قرار بود واسه من آستین بالا بزنی که. خانم جان لبخند زنان جواب داد: _نه پسرم شما زن بگیر نیستی. صدای بلند خنده ی آقا پیمان برخاست. خانم جان نگاهی به من که پشت سرش ایستاده بودم انداخت و گفت : _برو از حامد خداحافظی کن که الان مینی بوس روستا میره. گوشهایم شنید ولی پاهایم اطاعت نکرد. _کجا حالا؟ آقا پیمان پرسید و خانم جان جواب داد: _فیروزکوه دیگه. _نه منظورم اینه که... خانم پرستار دیگه چرا؟ و همان موقع از سر و صدای صحبت های آقا پیمان و خانم جان، حامد هم سمت حیاط آمد. بالای پله ها ایستاده بود که پرسید: _چی شده خانم بزرگ؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه - @Maddahionlin.mp3
11.43M
روضه ای 🍃لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه 🍃نگفتی میری دخترت شبهارو بی تابه 🎤 👌بسیار دلنشین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰شهید آوینی: این ‌جوانان ما به راه‌های آسمان آشناترند ؛ تا به راه‌های زمیـن ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان سمتش چرخید : _هیچی پسرم... رفع زحمت میکنیم. با همان یک جمله، حامد از پله ها پایین آمد و مقابل ما ایستاد: _چقدر زود!... تازه دیروز تشریف آوردید که... _گویا دلتنگی بعضی ها برطرف شد. اصلا توقع همچین حرفی را از خانم جان نداشتم. سرم بالا آمد از تعجب که نگاه گِله مند حامد توی صورتم نشست. _بی رودربایستی بگم خانم بزرگ... من اینجا به کمک یه پرستار نیاز دارم... بالاخره این روستا هم نوزاد داره هم زن باردار... هم یک نفره نمیشه به کارهای بهداری رسید... اگه قراره که مستانه خانم با شما بیاد و برگرده، من مجبورم درخواست یک پرستار جدید کنم. نگاهم به جدیت چهره ی حامدی بود که با گذشته های دور و روز اول آشنایی مان هیچ فرقي نداشت. _راست میگه خانم بزرگ... منم شاهدم. با تایید آقا پیمان، خانم جان نفس بلندی کشید و نگاهش سمت من آمد. _چی میگی مستانه؟... با من میای یا میمونی؟ سرم را کمی خم کردم. _اگه اجازه بدید... میمونم... حق با جناب دکتره. به وضوح نفس بلندی که حامد از سینه کشید را دیدم. اما خانم جان با جدیت گفت: _پس من با هردوی شما چند دقیقه ای صحبت دارم. نگاه هر سه ی ما رفت سمت آقا پیمان. که چند ثانیه ای متوجه ی منظورمان نشد ولی یکدفعه با اشاره ی ابروی حامد گفت : _آهان... من برم یه سر به ماشینم بزنم. و از حیاط بهداری بیرون رفت. خانم جان بی تعارف زل زد به چشمان حامد و گفت : _ببین پسرم... ما از این رسما نداریم که دختر رو تو عقد با پسر تنها بذاریم... ولی شرایط کاری شما دوتا اینجوریه... نمیشه کاری کرد اما من میخوام بهم قول بدی که تا رسما براتون مراسم ازدواج نگرفتیم... آب شدم از خجالت. آنقدر سرم را پایین گرفتم که گردن درد گرفتم و حامد بدتر از من، با سری که خم کرده بود مقابل خانم جان گفت: _چشم خانم بزرگ... خیالتون راحت... من توی بهداری میخوابم و اتاق ته حیاط برای مستانه خانم. _ممنون پسرم که درک میکنی... پس من دیگه برم که به مینی بوس روستا برسم. خانم جان اینرا گفت و در میان بدرقه ی من و حامد رفت. همین که خانم جان از دید من و حامد دور شد، حامد دستم را گرفت و مرا سمت بهداری کشید. دنبالش کشیده شدم. وارد اتاقش در بهداری شد و در را پشت سرش بست. بی جهت قلبم تند میزد و نگاهم. از او فرار می‌کرد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
ماھ‌رمضونـ‌یه‌فرصتھ ڪھ‌ازتوبھ‌کردنامون توبهـ‌کنیم :) ⸤ '🌻 ⸣ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.16M
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ♩♬♫♪♭ ره که توام راه نمایی 💚🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔 بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔 😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چسبیده به دیوار اتاقش بودم که مقابلم ایستاد. تن صدایش با آن نفس های پی در پی، نشان از خشمش داشت. _چرا داری با اعصاب و روان من بازی میکنی مستانه؟... دیشب تا صبح نخوابیدم. سرم را کمی سمت پنجره چرخاندم تا نگاه خشمگینش را نبینم. _من دلم نمیخواد توی این روستای کوچک واسمون حرف و حدیث درست بشه. _چه حرف و حدیثی آخه!.... فقط ازت خواستم با آقا پیمان یا مش کاظم حرف بزنی... همین. بی اختیار نگاهم در چشمانش خیره شده بود که عصبی دستش را بلند کرد و من لحظه ای از فکری که به سرم زد، ترسیده، چشمانم را محکم بستم. با آنکه سیلی نزد. اما... _مستانه! صدای تعجبش برخاست و من هنوز چشم بسته بودم که دستانش مرا احاطه کرد. _من چرا باید بزنمت؟ جواب ندادم که روی سرم را بوسید و گونه اش را روی فرق سرم، گذاشت. همان لحظه بود که من هم آرام شدم و زبانم باز شد: _حامد... _جانِ حامد... چنان جانی گفت که لحظه ای حرفم از یادم رفت. _لااقل با پیمان حرف بزن... تو رو خدا... نمیخوام یه بار دیگه اشکای گلنار رو ببینم... بخاطر من. نفس بلندی کشید و به اندازه ی یک قدم از من فاصله گرفت. نگاهش حالا آرام‌تر شده بود و یک ته لبخندی روی صورتش نشسته بود. _همین یکبار فقط.... آنقدر ذوق کردم که از سر ذوق دو دستم را دور گردنش آویختم. اما به یک ثانیه هم شاید نکشید که فوری از شدت خجالت، هم دستانم را پس کشیدم و هم باز چسبیدم به دیوار. بلند بلند خندید از این حرکت ناگهانی من! و من زیر چشمی نگاهش کردم. سرش را آهسته مقابلم خم کرد و گفت: _راه های دیگه ای هم بابت تشکر هست. منظورش واضح بود با آن نیمرخ صورتی که سمتم کج کرده بود. دلم می‌خواست طفره بروم اما نشد. سرم را جلو بردم و بوسه ی کوچکی روی گونه اش زدم. شاید حتی ضربان قلبش را هم حس کردم. دیگر تغییر مشهود چهره اش که سهل بود. و همان لحظه با باز شدن در اتاق، هر دو دستپاچه شدیم. او دستی به موهایش کشید و عقب رفت و من همچنان از خجالت سر به زیر که صدای آقا پیمان شنیده شد: _خسته شدم از بس سرمو با ماشین گرم کردم... خانم بزرگ حرفش تموم شد؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
حامد در حالیکه سمت میزش میرفت گفت : _بله رفت... شما در زدن بلد نیستی؟ _خب چرا صدام نکردید؟... دو ساعته الکی خودمو سرگرم ماشین کردم که چی! حامد سمت پیمان چرخید: _باهات کار دارم. لبخندی از شنیدن این کلامش به لبم آمد که نگاهش سمتم گردش کرد. _میشه تنها باهاش حرف بزنم؟ از سرذوق کشیده گفتم : _بعععععله. و از اتاق بیرون آمدم. اما زیاد دور نشدم و تنها از در فاصله گرفتم که صدای حامد را شنیدم ‌ : _در مورد دختر مش کاظم میخواستم باهات حرف بزنم. _دختر مش کاظم به من چه ربطی داره! _ربطش اینه که اون دختر خواستگار داره و دارن مجبورش می‌کنند که باهاش ازدواج کنه. با صدایی بی خیال جواب داد: _خب به من چه.... _خب شاید تو بتونی کمکش کنی. سکوت شد. استرس گرفتم از شنیدن پاسخ نشنیده ی آقا پیمان. _منظورت چیه‌؟ _ببین پیمان... خودت خوب میدونی که تو حالت عادی، کسی به تو زن نمیده... خندید : _کی گفته؟... دست رو هر دختری بذارم، بهم بله میگه. _اعتماد به نفست خیلی بالاست انگار !... نه کار درست و حسابی داری، نه خونه... همش هم بین روستا و شهر در حرکتی... تازه با خانواده ی خودتم مشکل داری... بازم بگم؟ صدایش رو به عصبانیت رفت. _چی میخوای بگی؟! _میخوام بگم.... هیچ دختری جز دختر مش کاظم حاضر نیست بهت بله بگه. چشم بستم از شدت نگرانی که طولی نکشید که صدای بلند و عصبی پیمان برخاست. _برو بابا... داری به زور دختر مش کاظم رو میبندی به ریشم! _درست حرف بزن... از خدات هم باشه... دختر به اون خوبی... _آقا دختر خوبیه، درست... ولی من به دردش نمی‌خورم. _بیچاره رو دارن به زور شوهر میدن لااقل یه کاری کن. فریادش برخاست: _چون اونو به زور شوهر میدن، داری منو به زور راضی میکنی که برم بگیرمش؟ سکوت حامد و جوابی که نداد یعنی پایان همه چیز. آهی کشیدم و از در اتاق فاصله گرفتم. فایده ای نداشت که نداشت. و من مانده بودم چطور این حقیقت را به گلنار بگویم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است