eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔 بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔 😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چسبیده به دیوار اتاقش بودم که مقابلم ایستاد. تن صدایش با آن نفس های پی در پی، نشان از خشمش داشت. _چرا داری با اعصاب و روان من بازی میکنی مستانه؟... دیشب تا صبح نخوابیدم. سرم را کمی سمت پنجره چرخاندم تا نگاه خشمگینش را نبینم. _من دلم نمیخواد توی این روستای کوچک واسمون حرف و حدیث درست بشه. _چه حرف و حدیثی آخه!.... فقط ازت خواستم با آقا پیمان یا مش کاظم حرف بزنی... همین. بی اختیار نگاهم در چشمانش خیره شده بود که عصبی دستش را بلند کرد و من لحظه ای از فکری که به سرم زد، ترسیده، چشمانم را محکم بستم. با آنکه سیلی نزد. اما... _مستانه! صدای تعجبش برخاست و من هنوز چشم بسته بودم که دستانش مرا احاطه کرد. _من چرا باید بزنمت؟ جواب ندادم که روی سرم را بوسید و گونه اش را روی فرق سرم، گذاشت. همان لحظه بود که من هم آرام شدم و زبانم باز شد: _حامد... _جانِ حامد... چنان جانی گفت که لحظه ای حرفم از یادم رفت. _لااقل با پیمان حرف بزن... تو رو خدا... نمیخوام یه بار دیگه اشکای گلنار رو ببینم... بخاطر من. نفس بلندی کشید و به اندازه ی یک قدم از من فاصله گرفت. نگاهش حالا آرام‌تر شده بود و یک ته لبخندی روی صورتش نشسته بود. _همین یکبار فقط.... آنقدر ذوق کردم که از سر ذوق دو دستم را دور گردنش آویختم. اما به یک ثانیه هم شاید نکشید که فوری از شدت خجالت، هم دستانم را پس کشیدم و هم باز چسبیدم به دیوار. بلند بلند خندید از این حرکت ناگهانی من! و من زیر چشمی نگاهش کردم. سرش را آهسته مقابلم خم کرد و گفت: _راه های دیگه ای هم بابت تشکر هست. منظورش واضح بود با آن نیمرخ صورتی که سمتم کج کرده بود. دلم می‌خواست طفره بروم اما نشد. سرم را جلو بردم و بوسه ی کوچکی روی گونه اش زدم. شاید حتی ضربان قلبش را هم حس کردم. دیگر تغییر مشهود چهره اش که سهل بود. و همان لحظه با باز شدن در اتاق، هر دو دستپاچه شدیم. او دستی به موهایش کشید و عقب رفت و من همچنان از خجالت سر به زیر که صدای آقا پیمان شنیده شد: _خسته شدم از بس سرمو با ماشین گرم کردم... خانم بزرگ حرفش تموم شد؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
حامد در حالیکه سمت میزش میرفت گفت : _بله رفت... شما در زدن بلد نیستی؟ _خب چرا صدام نکردید؟... دو ساعته الکی خودمو سرگرم ماشین کردم که چی! حامد سمت پیمان چرخید: _باهات کار دارم. لبخندی از شنیدن این کلامش به لبم آمد که نگاهش سمتم گردش کرد. _میشه تنها باهاش حرف بزنم؟ از سرذوق کشیده گفتم : _بعععععله. و از اتاق بیرون آمدم. اما زیاد دور نشدم و تنها از در فاصله گرفتم که صدای حامد را شنیدم ‌ : _در مورد دختر مش کاظم میخواستم باهات حرف بزنم. _دختر مش کاظم به من چه ربطی داره! _ربطش اینه که اون دختر خواستگار داره و دارن مجبورش می‌کنند که باهاش ازدواج کنه. با صدایی بی خیال جواب داد: _خب به من چه.... _خب شاید تو بتونی کمکش کنی. سکوت شد. استرس گرفتم از شنیدن پاسخ نشنیده ی آقا پیمان. _منظورت چیه‌؟ _ببین پیمان... خودت خوب میدونی که تو حالت عادی، کسی به تو زن نمیده... خندید : _کی گفته؟... دست رو هر دختری بذارم، بهم بله میگه. _اعتماد به نفست خیلی بالاست انگار !... نه کار درست و حسابی داری، نه خونه... همش هم بین روستا و شهر در حرکتی... تازه با خانواده ی خودتم مشکل داری... بازم بگم؟ صدایش رو به عصبانیت رفت. _چی میخوای بگی؟! _میخوام بگم.... هیچ دختری جز دختر مش کاظم حاضر نیست بهت بله بگه. چشم بستم از شدت نگرانی که طولی نکشید که صدای بلند و عصبی پیمان برخاست. _برو بابا... داری به زور دختر مش کاظم رو میبندی به ریشم! _درست حرف بزن... از خدات هم باشه... دختر به اون خوبی... _آقا دختر خوبیه، درست... ولی من به دردش نمی‌خورم. _بیچاره رو دارن به زور شوهر میدن لااقل یه کاری کن. فریادش برخاست: _چون اونو به زور شوهر میدن، داری منو به زور راضی میکنی که برم بگیرمش؟ سکوت حامد و جوابی که نداد یعنی پایان همه چیز. آهی کشیدم و از در اتاق فاصله گرفتم. فایده ای نداشت که نداشت. و من مانده بودم چطور این حقیقت را به گلنار بگویم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پروردگارا ! 🌸بر هر چه بنگرم... 🍃تـو پدیـدار بوده‌ای 🌸مبارک است 🍃روزی که با نام تو‌‌‌ 🌸و توکل بر اسم اعظمت... 🍃آغاز گردد .... 🌸الهی به امید تو 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ╰══•◍⃟🌾•══╯
سمت حیاط رفتم و کنار باغچه ی کوچکش زانو خم کردم که آقا پیمان، با عصبانیت از بهداری بیرون زد. تا سمت در رفت برخاستم. _آقا پیمان... ایستاد اما آنقدر عصبی بود که حتی نگاهمم نکرد. _میشه چند دقیقه صبر کنید؟ تاملی کرد اما آرام نشد. سرش را کج کرد و نگاهش را کلافه از من گرفت. _نمیدونم مشکل شما با گلنار چیه.... ولی به خدا گلنار دختر خیلی خوبیه... باور کنید که... چنان فریادی زد که در جا خشک شدم. _بابا دست از سر من بردارید... به کی باید بگم؟!.... من‌ گلنار رو نمیخوام. آنچنان فریادش بلند بود که حتی حامد هم شنید و سراسیمه سمت پله های ورودی بهداری دوید. فکر میکردم قرار است سر پیمان فریاد بزند اما... _مستانه! صدای فریادش، به حتم گلویش را خش انداخت. آقا پیمان بی درنگ رفت و من ماندم و نگاه غضبناک حامد. _بیا کارت دارم. حتی بیشتر از قبل عصبی بود. آنقدر که تردید داشتم دنبالش بروم. اما رفتم. تا وارد اتاقش شدم باز تنم از تُن صدایش لرزید: _مگه نگفتی من باهاش حرف بزنم؟... پس چرا باز خودت حرفت رو زدی؟!... دیدی که قبول نکرد... پس چرا اصرار کردی باز؟! جوابی نداشتم. سر افکنده مقابلش ایستاده بودم و او انگار قصد آرامش نداشت. _خیلی ازت عصبانی هستم... برو امروز دیگه نمیخوام جلوی چشمم باشی. اثر آن حرفش مثل بمبی بود که خروارها خاک بر سر قلبم ریخت. بغضم را از چشمش مخفی کردم و از اتاق بیرون زدم. همه چیز خراب شد. حرمت بین من و حامد... پادرمیانی برای ازدواج آقا پیمان با گلنار و حتی حرمت من و آقا پیمانی که این اولین باری بود که بخاطر من عصبی میشد و سرم فریاد می‌زد. گوشه اتاق کز کردم و زانوی غم بغل زدم. دلم نه تنها برای خودم بلکه حتی بیشتر، برای گلنار میسوخت. دلم میخواستم خوشبختی او را هم ببینم. بغضم گرفت و تنها چند قطره اشک از چشمانم فرود آمد که در اتاق باز شد. حامد بود. خودش گفت جلوی چشمش نباشم، اما انگار خودش طاقت نیاورد. فوری اشکانم را پاک کردم و او وارد اتاق شد. چند قدمی درون اتاق برداشت و من نگاهم تنها به پاهای او بود که طول اتاق را طی می‌کرد. سکوت کرده بودیم هردو. اما انگار او طاقت این سکوت را نداشت. ایستاد و شعله های نگاهش را سمتم روانه کرد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدر که باز هم فریاد بزند. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومیدانیم‌ڪه‌سینه‌ات ازآنچه‌ڪه‌آنهامیگویندتنـگ‌میشود!✨🌼 📿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
@ebrahim_navid_delha55 - @askdin_com.mp3
3.03M
✨⃟ ⃟𝄞 نمـاز‌شب‌بخـون، تا‌نمــاز‌شـب‌خون‌بشی🤲🏻✨🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•