محمد
نامش راوقتی بشنوم به یاد استوره ای خوش فروغ خواهم افتاد.هر کس را دیدم از نوع کار انتخاباتیش تعریف کرد. شخصیتش را همه دوست داشتند مهر تایید ولایت مداریش هم عیار زده شده و بالاست. اثباتش را میخواهی؟ قهر نکرد. خانه نشین نشد. اعتراض نکرد. با چهار هزار صفحه برنامه پای کار آمد برای ادامه ضربان انقلاب
دکتر محمد: ادامه مسیر را در کمک به جبهه انقلاب خواهم بود
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکمآنچهتوگویی...♥️🌱 ]
#انتخابات #رهبࢪمونھ✌️🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_219
با لرزی که علتش را نمیدانستم چشم گشودم. منزل مش کاظم بودم و همه دورم را گرفته بودند. گلنار با چشمانی اشکبار لیوان آب قندی را برایم هم میزد. بی بی شانه هایم را مالش میداد. مش کاظم با پیمان سر آتش سوزی بهداری بحث میکرد و تنها حامد بود که با چشمانی خیس از اشک و نگرانی خیره ام بود.
_خوبی مستانه جان؟... یه چیزی بگو.
زبانم هنوز آنقدر قدرت نداشت که حرفی بزنم که صدای مش کاظم و پیمان بلند شد.
_من مطمئنم یکی عمدا بهداری رو آتیش زده.
و پیمان در جواب مش کاظم گفت:
_هیچکی همچین کاری نمیکنه...
و حامد با نگرانی صدایش را بلند کرد:
_بس کنید... نمیبینید حالشو... هنوز شوکه است ... حالا چه عمدی چه سهوی، زن باردار من داشته توی اون آتیش میسوخته ....
و خودش اولین نفری شد که با گفتن آن جمله بغض کرد. و من با شنیدن تنها کلمه ی آتش، باز لرز کردم و شعله های زبانه کشیده ی آتش، به یادم آمد.
بی بی پتو را بیشتر رویم کشید و آهسته رو به من گفت:
_مبارکه دخترم... نگفتی بارداری... چیزی نیست... تموم شد... نترس.
و حامد در حالیکه دستانم را گرفته بود، با نگاهی به سوختگی های سطحی روی آن، اینبار بلند بلند گریست.
پیمان جلو آمد و دستی به شانه اش زد.
_حامد!... واسه چی گریه میکنی؟... خجالت داره مرد!... این خانم پرستار حالش خوبه... مهلت بده، حرف میزنه.
و بعد روبه گلنار چرخید.
_بسه دیگه چقدر هم میزنی اون آب قند رو .... بده به من.
و لیوان آب قند را از گلنار گرفت و به حامد داد.
_بیا... تو هم به نظرم هول کردی... یه قُلُپ از این بخور... مابقیش رو هم بده به خانومت.
حامد لیوان را گرفت اما خودش چیزی نخورد و آنرا سمت من گرفت.
_بیا مستانه جان... بمیرم دستاتو سوزوندی که آتیش رو خاموش کنی... یه کم از این بخور عزیزم....یه چیزی هم بگو که خیالم راحت بشه.
جرعه ای از آب قند را نوشیدم و به چشمان حامد که هنوز نگران بود و خیره ی من، زل زدم. نفسم هنوز سخت بالا می آمد. حس میکردم تمام نفس هایم بوی دود میدهد. چند سرفه ای کردم و باز حامد را نگران تر کردم بی جهت، که آهسته گفتم:
_خوبم.
و در همان حال باز لرزیدم. حامد لیوان آب قند را زمین گذاشت که آقا پیمان بی مقدمه پرسید:
_چی شد خانم پرستار ؟... بهداری چطوری آتیش گرفت؟
و من باز لرز کردم. وقتی باز یادم آمد که چه بلایی از سرم گذشت!
و حامد بلند و عصبی فریاد زد :
_پیمان!
و دیگر کسی چیزی نپرسید. همه سکوت کردند و اینبار من خودم زبان گشودم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
••🍃''↯
منعـٰآشقآنرهـبرنـورانـےخویشم :)
آندلـبروآرستهـعرفانـےخویشم🌱˘˘!
🌱⃟¦⇢ #رهبࢪمونھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
#السلام_ایها_غریب
سلام مهدےجان 🌷
🤍گر نیایے تا #قیامت انتظارت مے ڪشم
💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم
🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم
💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم
🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🦋
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوگل هم میدونه آقا کیه😍😌
#ارسالیاعضا☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_220
_دو تا مرد بودن... اومدن تو بهداری... خودم صداشون رو شنیدم که میگفتن کسی تو بهداری نباشه... تا اومدم جیغ بزنم جلوی ورودی بهداری رو آتیش زدن... منو دیدن و تعجب کردن اما رفتن... راه فرارم بسته شد... هیچ کاری نمی تونستم بکنم... فقط الکل و سِرُم ها و کپسول اکسیژن رو بردم اتاق واکسیناسیون تا آتیش رو بیشتر نکنه.
حامد آهی کشید و دستی به پیشانی اش. پیمان بعد از چند دقیقه ای تفکر گفت:
_کار مراده... همه ی اهالی روستا داشتن توی درمونگاه کمک میکردن... پس کسی از اهالی روستا نبوده... کار همون آدمای غریبه ایه که اومدن و گفتن بهداری آتیش گرفته، کار خودشون بود.
پتویی که بی بی رویم انداخته بود، حتی یک ذره هم گرمم نمیکرد. پتو را تا روی گردنم بالا کشیدم و با لرزی خفیف به حامد خیره شدم.
از جابرخاست و گفت:
_میرم کلانتری ازش شکایت کنم.
انگار باز یکدفعه هول کردم.
_وای نه حامد... ولش کن اون آدم دیوونه است یه بلایی سرمون میاره.
و حامد عصبی فریاد کشید:
_دیگه از این بلا بدتر؟!.... داشتن زنده زنده زن و بچه مو میسوزوندن!
حس کردم حتی از شنیدن همان کلمه ی سوزاندن، تمام بدنم یخ کرد. باز یادم آمد که چه حادثه ی وحشتناکی را از سر گذرانده ام.
پیمان هم مصمم گفت:
_همراهت میام.
_حامد... حالم خوب نیست نرو.
خم شد و پیشانی ام را بوسید.
_بذار برم... هم دارو نداریم برات بگیرم هم از دست اون عوضی خلاص بشیم.
نتوانستم جلویش را بگیرم و رفت. و نمیدانم چرا بعد از رفتن او حالم بدتر شد.
هزار فکر و خیال از عمل تلافی جویانه ی مراد به سرم زد و با آشوب ناشی از بلایی که بخیر گذشت، چنان حالم را بد کرد که تب کردم.
شاید بیشتر بخاطر اعصاب پریشانم بود اما بلای جان بی بی و گلنار شدم.
خانه خالی از مرد شده بود و بی بی و گلنار پرستار من.
لباسهای سیاه و سوخته ام را در آوردند. یکی از لباسهای گلنار را تنم کردند و به بهانه ی همان تبی که ریشه ی عصبی داشت، لگن آوردند و من دست و صورتم را شستم.
بی بی مثل مادری دلسوز، پاشویه ام کرد و من خجالت زده در حالیکه میلرزیدم گفتم:
_نمیخواد الان خوب میشم.
_نه دخترجون... این تب همینجوری خوب نمیشه. بگیر بخواب تا دکتر داروهاتو بیاره.
و خواب... خوابی که گرچه چشمانم را ربود اما تماما کابوس بود.
نمیدانم ساعت چند بود که حامد برگشت. همه را اسیر خودم کرده بودم. ناچار با زدن یک سِرُم و آمپول آرامش بخش، به خواب عمیقی فرو رفتم و بالاخره آرام گرفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻انتقاد و تشکر از شورای نگهبان
#انتخابات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_221
صبح بود که با صدای بی بی کمی هوشیار شدم.
_حالش خوبه پسرم برو بخواب.... از دیشب بالای سرش بیدار نشستی!
و صدای حامد را زمزمه وار شنیدم:
_تا نبرمش یه دکتر زنان و نفهمم که حال بچه هم خوبه،... آروم نمیگیرم.
_مبارکه ان شاالله... شیرینی باید بدی ها.
_چشم حتما... ان شاالله حال هردوشون که خوب شد... شیرینی هم میدم.
چشم گشودم و حامد فوری دستم را گرفت.
_خوبی مستانه جان؟
_خوبم... اذیتت کردم؟... ببخشید.
لبخند غمداری زد.
_نه عزیزم... چه اذیتی!... هنوزم وقتی یاد دیروز می افتم تمام تنم میلرزه.... خدا خیلی رحم کرد خیلی.
نیم خیز شدم که بی بی با خوشروئی گفت:
_سلام دخترم... خدا رو شکر تبت اومده پایین... حالتم که خوبه.
_بله... ممنونم... حلال کنید تو رو خدا.
_نگو دخترم... این حرفا چیه.
نگاهم سمت حامد برگشت با نگاه پر محبتش هنوز خیره ام بود.
_حامد جان امروز بریم بهداری... دیگه نمیخوام بیشتر از این بی بی رو اذیت کنم.
حامد آهی کشید و سکوت کرد و در عوض بی بی گفت:
_کدوم بهداری دخترم؟... بهداری تو آتیش سوخت.
نگاهم خشک شد روی صورت بی بی. سرم باز سمت حامد چرخید:
_شما که گفتید آتیش رو خاموش کردید!... آره حامد؟
حامد نگاهش را پایین انداخت.
_نه... نشد... تا یه ماشین آتش نشانی اومد، کل بهداری سوخت... فقط خدا رحم کرد کپسول اکسیژن منفجر نشد واگرنه معلوم نبود چی به سر کارگرایی که داشتن کمک میکردن تا آتیش رو خاموش کنند، می اومد.
_پس... پس ما دیگه... جایی... نداریم؟
حامد تنها سکوت کرد و بی بی به جای او جواب داد:
_چرا دخترم... رو چشمای ما جا داری... اتاق پایین... توی حیاط رو گفتم کاظم تمیز کنه... یه چند وقتی مهمان ما باشید تا خدا بخواد و درمانگاه تموم بشه.
بغضم گرفت. چانه ام لرزید.
_من کلی وسایل داشتم... همه سوخت!... عروسکهای یادگاری بچگی ام... آلبوم عکس از پدر و مادرم...
بغضم شکست که ادامه دادم:
_حتی.... حتی چندتا لباس از نوزادی خودم که مادرم برام نگه داشته بود... همش میگفت... واست خوب نگه داشتم که تن بچه ی خودت کنی.... همه سوخت؟!
حامد سکوت کرده بود و جوابی نمیداد. بی بی هم انگار بغض کرده بود که یکدفعه بلند زدم زیر گریه.
_من نمیبخشمش... کار هرکی باشه.... نمیبخشمش... تموم خاطره هامو سوزوند!
حامد دستم را کشید و مرا در آغوشش جای داد. شاید به آن گریه ها و تک تک اشکانی که میریختم برای رسیدن به آرامش نیاز داشتم.
و آرام هم شدم. گرچه چشمانم سوخت تا به آرامش رسیدم اما هنوز دلم حتی برای دیدن خرابه های سوخته ی بهداری هم میلرزید. طاقت نیاوردم... بعد از صبحانه ای که به اصرار حامد و بی بی خوردم، به دیدن بهداری سوخته ی روستا رفتم. باورم نمیشد. آنچه میدیدم باور کردنی نبود. دیوارهای سیاه شده از دوده و عروسک هایی که هیچ اثری از آنها نمانده بود. هر چه بود سوخت و سوخت.
شاید آن روز بدترین روز زندگی من بود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی اگر گناهتو مخفی کنی،
خدا میبخشه؟☺️♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•