هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
بيمارفَـقَـطْ دَرْ طَلَبِ لُطْفِ
طَبـیبْ اَسْتـــ ...
مامُنْـتَـظِرِنُسْخهۍدَرْمانِ
حُـسِـینیم🌱
#امامحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_272
#مستانه
چند روزی بود که نمیدانم به چه دلیل نامعلومی، هم دلارام آرام گرفته بود، هم محمد جواد.
عجیب بود برایم!... دلارام که برای حرص دادن محمد جواد، تاپ و شلوارک میپوشید. بلوزهای آستین بلند شده بود و شلوارش، شلوار خانگی ساده و گشادی
که هیچ شباهتی با تیپ های قبلی اش نداشت.
با آنکه هر دو هنوز حرفی یا برخوردی با هم نداشتند و من هنوز متعجب بودم از این تفاوت آشکار رفتاری!
از همان اوضاع آرام استفاده کردم تا باقی کتابم را تکمیل کنم.
قلم به دست گرفتم و آخرین خط هایی که نوشته بود را باز خواندم.
و در سکوت اتاق انگار روحم باز در زمان سیر کرد و بازگشتم به روزهای جوانی ام. درست همان روزهایی که با آمدن خانم دکتر زهره روحی، حالم خراب بود.
من داشتم قلب پر احساس کلمات را حس میکردم. آنقدر که چشمانم به کاغذ بود و دستم به قلم اما گویی باز پرت شدم به همان روزها و شب ها....
چند روزی بخاطر رفتارهای حامد آرام گرفته بودم. آرام به معنای ظاهر... به معنای همان لبخندهایی که از جنس مستانه ای بود که تنها نقاب به چهره زده بود.
بهانه ای دستم نبود وگرنه اتاق دکتر روحی را روی سرش خراب کرده بودم و انگار حامد خوب میدانست که نمیخواست بهانه دستم بدهد.
تا محمد جواد را میخواباندم، فوری سری به درمانگاه میزدم. اول از همه به بهانه ی چای و استراحت، پیش حامد میرفتم. گاهی گوش وا می ایستادم تا قلب ناآرامم را آرام کنم.
اما آتشی درونم به پا که گرچه ناپیدا بود اما بدجوری داشت مرا میسوزاند.
چند روزی به همین منوال گذشت. تقریبا داشتم آرام میشدم. احتمالات داشتند یکی یکی محو میشدند تا اعصاب نا آرامم را آرام کنند که یکروز.....
محمد جواد پیش گلنار بود و من نمیدانم چرا آنروز لعنتی بی خودی دلشوره داشتم.
هر کاری کردم نشد تا مقابل دلشوره تمام قد بایستم.
سگلنار هوای محمد جواد رو داری من برم یه جایی؟
نگاهش سمتم آمد.
_کجا!؟
_زود میام.
لبخند کجی زد. جوابم با سؤالش جور نبود.
_برو... فقط زود بیا...
فوری برخاستم و برگشتم خانه. مانتو پوشیدم و حتی خودم هم متوجه نشدم چطور سریع سمت درمانگاه رفتم. سر ظهر بود. درمانگاه خلوت خلوت بود.
سکوت سالن دلم را لرزاند.
چون حامد همیشه در زمان خلوتی درنگاه سری به خانه میزد.
نگاهم بین در اتاق حامد و خانم دکتر روحی ، در گردش بود که جلب اتاق حامد شد.
لای در اتاقش اندکی باز بود.
آهسته جلو رفتم و در میان تگش های تند قلبی که انگار میخواست بایستد، حدقه های چشمانم با لرزشی بی اراده به داخل اتاق خیر شد ...
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌼🌸
🌸
#اطلاعیه❌
سلام وقتتون بخیرو خوشی
امیدوارم حال دلتون خوبِ خوب باشه😍🌹
ضمن عرض تشکر برای همراهی لحظهبه لحظهتون باید اعلامکنم که از امروز فقط شب ها پارت میذاریم یعنی دوپارت باهم ارسال میشه😊
✅فعلا تا اطلاع ثانوی ظهرها پارتگذاری نداریم🌸🌱
خیلی هم خوبه. صبحا به کاراتون برسید و شب با هم پارت میخونیم😍😉
#مدیریت کانالهای
به شرط عاشقی با شهداو حدیث عشق🌹
🌸
🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مهربان خدای من سلام
❤️با نام تو آغاز میکنم
🌸شروع هر روز و هر کارم را
❤️ای که بهترین و زیباترین
🌸علت هر آغاز تویی
❤️سلام صبحتون بخیر و نیکی
╰══•◍⃟🌾•══╯
✍️قدم هایی برای خودسازی یاران امام زمان (عج)
⇦قدم اول: نماز اول وقت
⇦قدم دوم:احترام به پدرومادر
⇦قدم سوم:قرائت دعای عهد
⇦قدم چهارم: صبر در تمام امور
⇦قدم پنجم:وفای به عهدباامام زمان(عج)
⇦قدم ششم:قرائت روزانه قرآن
⇦قدم هفتم:جلوگیری ازپرخوری وپرخوابی
⇦قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه
⇦قدم نهم:غیبت نکردن
⇦قدم دهم:فرو بردن خشم
⇦قدم یازدهم:ترک حسادت
⇦قدم دوازدهم:ترک دروغ
⇦قدم سیزدهم:کنترل چشم
⇦قدم چهاردهم:دائم الوضو
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••رتبهبالادرکــنکورِشهـادتم
آرزوســــ✨ــــت😍••
#شهیدانه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.01M
الفبای جنون ح س ی ن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے
یهذرهمنوببیـن،مگهمنچندتا
امامحسیندارم
#شبجمعه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•