فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃
دوشنبه تون معطر به عطر خدا💗
زندگیتون پُر برکت
دلتون پاک💕
نگاه تون با ایمان
الهی آمین 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مراقبِ خودمـان باشیم...
#دکترانوشه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
22.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکایت عجیب پیرمرد منتظر
اللهمعجللولیڪالفرج 🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری "انرژی هستهای"
خیلی غصه نخورید ؛
ما میدانیم داریم چکار میکنیم😐
انرژی هستهای حق ماست، اما رفاه مـــــردم هم حق مسلّم ماست💥!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#شهیـدانھ🕊
مناعتقاددارمکهخدایِبزرگ
انسانرابهاندازهدردورنجیڪهدرراهخدا تحملکردهاست
پاداشمیدهد...🙂✌️🏽
#شهیدچمران🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کھشکرنعمتِغم، کارعاشقانباشد :)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_281
از نوشتن خاطره هایم سیر نمیشدم اما خستگی و کار خانه و گاهی دردسرهای مخصوص دلارام نمیگذاشت تا ساعت ها پشت سر هم بنویسم.
مخصوصا که آنروز باز بعد از چند ساعتی که توانستم چند صفحه ای را به قم تحریر درآورم، دلارام سراغم آمد.
دست خودم نبود. تا می دیدمش دلم میلرزید از بلایی که میخواست سرمان بیاورد یا آورده بود.
با یک بلوز و شلوار خانگی و البته بلند و پوشیده وارد اتاقم شد.
_مستانه جون.
با همان صندلی چرخدار مخصوص نیز تحریم سمتش چرخش کردم.
_جانم....
کمی جلو آمد. گوشه ی بلوز خانگی اش را با دو دست گرفت.
_میگم شما.... با بابا صحبت میکنی اجازه بده من.... با دوستام چند روزی برم مسافرت؟
_نه من همچین کاری نمیکنم.... پدر شما مخالف صد در صد مسافرت دوستانه است.
اخمی کرد.
_چطور دختر خودت میتونه بره؟
_بهار رو میگی؟.... دلارام جان اون از طرف بسیج دانشگاهش برای طرح های جهادی رفته روستاهای محروم، مسافرت دوستانه نرفته!
قانع نشد. به نظرم حتی لج هم کرد.
_آره... اسمش رو بذار سفر جهادی... تو خونه پوسیدم خب.... خسته شدم... حوصله ام سر رفته.... من چه گناهی کردم گیر شما آدمای متحجر افتادم!
نفس بلندی کشیدم که برای حفظ آرامشم لازم لود.
_خیلی خب.... اگر دلت سفر میخواد، بسیج مسجدی که محمدجواد و بهار توش فعالیت دارند، یه سفر زیارتی گذاشته.... میگم که محمد جواد خودش اسم شما رو بنویسه.
صدایش به اعتراض بلند شد.
_دیگه چی!.... منو با یه مشت حاجی و ریش دومتری میفرستی مسافرت؟!... اینکه عذاب جهنمه!
کلافه داشتم میشدم از دست بهانه هایش.
_ببین دلارام جان.... من حال قلبم خوب نیست.... اگر میخوای لجبازی کنی میگم محمد جواد شما رو ببره پیش خانم جان.
با حرص پایش را زمین کوبید.
_آره دیگه.... ازم خسته میشید منو میفرستید پیش اون پیر زن غر غرو....
_کاری نمیتونم انجام بدم لااقل تا وقتی پدر شما از ماموریت برگرده و تکلیف شما رو روشن کنه.
غر غر کنان از اتاقم بیرون رفت تا لحظه ی آخر خروجش، فقط غر زد.
با رفتنش نفس بلندی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم.
_روح مادرت شاد.... چه امانتی سپردی دستم!
اما دلارام به همین راحتی ها دست بردار نبود. میدانستم اگر از او غافل شوم ممکن است، ساک مسافرت را مخفیانه ببندد و برود.
ناچار باز سر سفره شام سر نخ را دادم دست محمد جواد.
_محمدجواد جان.... سفر زیارتی مشهد چی شد؟!
سرش سمت من چرخید. قاشق غذایش را گوشه ی بشقابش گذاشتم و نیم تنه اش را کنی سمتم چرخاند.
دست است را تا آرنج روی میز گذاشت و با لبخندی پرسید:
_چه عجب بانو افتخار دادن با کاروان ما بیان مشهد؟!
_واسه خودم نمیخوام.... یه عزیزی دلش هوس سفر کرده بود.... گفتم کی بهتر از کاروان شما.
محمد جواد از مفهوم کلامم اخمی کرد و زیر لب پرسید:
_کی؟
و من تنها با اشاره ی چشم دلارام را نشانش دادم.
یک نیم نگاه به دلارام که خودش را به کری زده بود انداخت و دستی به ته ريشش کشید.
_ای بابا.... گفتم مادر ما افتخار داده بیاد با ما مشهد!
_باشه یه وقت دیگه حالا.... نگفتی کاروان مشهد کی حرکت میکنه؟
بهار به جای محمدجواد جواب داد:
_فکر کنم دارن برنامه ریزی میکنن... خبری شد میگم حتما.
نگاهم سمت محمدجوادی رفت که پکر شده بود و فکر کنم لازم بود با او صحبت کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_282
#محمدجواد
از وقتی مادر حرف مشهد را پیش کشیده بود، یادم افتاد که قرارمان این بود که در صورت حضور در جمع مهمانی شبانه ی دوستان دلارام، او هم یکبار در جمع ما مذهبی ها خواهد آمد.
و چقدر سخت بود عملی کردن این شرط!
از دلارام بعید نبود بخواهد آبروریزی کند و من هم از همین میترسیدم. اما اصرار مادر و سکوت دلارام سر سفره شام، مجبورم کرد اقدام کنم.
بعد از شام سراغ بهار رفتم. مثل همیشه قبل از خواب قرآن میخواند که با چند تک ضربی که به در اتاقش زدم و او بله گفت،. در را گشودم.
قرآن روی دستانش باز بود که گفتم:
_صبر میکنم قرآنت رو بخونی.
و نشستم روی صندلی میز تحریرش و او هم بی هیچ حرفی قرآنش را ادامه داد.
نگاهم در اتاقش چرخید. کتاب های قطور پزشکی اش در کتابخانه ی کوچک چوبی دیواری اش بود و روی سینه ی دیوار مقابلم چیزی نبود جز چند خط دست نوشته.
« بودن نیاز به اثبات ندارد.... همین که اثری از خودت نشان دهی، یعنی هستی... و من زنده هستم به مهربانی! »
قرآنش را بست و بوسید.
_خب....
سرم را چرخاندم سمتش.
_شکی نیست که هستی.
اخمی کرد از تعجب.
_چی؟!
لبخند نیمه ای زدم و با دست به نوشته ی روی دیوار اتاقش اشاره کردم. او هم در جوابم لبخند زد.
_ببین بهار این دختره....
هنوز ادامه نداده گفت:
_این دختره اسم داره محمدجواد!
_خیلی خب.... دلارام رو میگم.... با اونکه زیاد دلم نمیخواد که با ما تو سفر مشهد بیاد ولی از طرفی.... میگم شاید تو جمع خواهرای بسیج یه تحویلی توش رخ بده... از یه طرفم از این میترسم که لج کنه و یه بلایی سرمون بیاره که بگیم غلط کردیم با خودمون بردیمش.
لبش را گزید و با آن چشمان درشتش، با اخمی، ناراحتی اش را نشانم داد.
_محمد جواد!.... سفر زیارتیه... خود امام رضا دعوت میکنه.... به من و شما ربطی نداره.... هر کسی هم که تو کاروان اسمش رو نوشته آقا طلبیده.... پس اینجوری نگو.
نفس بلندی از احتمالاتی که در ذهنم میدادم و مرا آشفته کرده بود، کشیدم.
_باشه.... قربون امام رضا برم.... نمیشه این دختره رو بندازه توی یه کاروان دیگه؟
بهار ریز خندید.
_بس کن تو هم... طوری نمیشه.... اتفاقا خیلی فکر خوبیه.... من با خودش حرف میزنم اگه قبول کرد، اسمش رو مینویسیم.... شاید یه معجزه ای شد و متحول شد.
آه غلیظی کشیدم.
_بعید بدونم.... اصلا باما بیاد... بهش بگو، نشون به اون نشون که اومدم مهمونی، پس باید بیای.... اینو بگی فکر کنم قبول کنه با بچه های به قول خودش، ریش دومتری بیاد مشهد.
_چی؟!... یعنی چی نشون به اون نشون؟
_خودش میدونه.... از دست این دختر.... باور کن مثل روز برام روشنه که این درست بشو نیست.
باز جوابم اخم و صدای اعتراض بهار شد.
_محمدجواد!... قرار نیست ما یه عده مومن بدون گناه رو ببریم سفر زیارتی... همه هستن.... خوب و بد همه با هم.... تازه یه عده از ما گناهمون باطنیه... ظاهرمون خوبه و از درون گناه هایی داریم که اگه خدای ما ستار العیوب نبود، الان بقیه هم از ما فرار میکردن.... در ثانی اینقدر نگو این دختر.... این دختر اسم داره.... دلارام.
_همون.... دل خودش آرومه و دل ما آشوب.
_محمد جواد!
_تسلیم بابا.... اون یه فرشته است اصلا ....
برخاستم و در حالیکه سمت در اتاقش میرفتم، ادامه دادم:
_البته همون فرشته ای که تو سریال، « او یک فرشته بود.» بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزقشنڪَ است
ازلطف خداوند
هواے دڸ ما
صاف وقشنڪَ است
ای خدا تودرایݧ صبح طلایي
نظرےبر دڸ ماڪڹ
حیف است نبریم لذت ایام،
ڪہ امروزقشنڪَ است
سلام روزتون پراز شادی و برکت
╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیخ العارفین چه زیبا فرموده...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
2.38M
#تلنگریعاشقانه🌱♥️
رفاقت با خدا، چیز عجیب و غریبی نیست!
چیزی است شبیه همین عشق و عاشقیهای زمین 🌟...
اما پایانِ شکار این معشوق، خبری هست که جای دیــــگر نیست ....؟
#استادشجاعی 🎤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
⛔️ قابل توجه فعالان فرهنگی و مهدوی
از کجا بفهمیم، عیارِ #اخلاص من چقدر هست؟
ـ آیا من در جهادم؛
اهل اخلاصم یا اهل خودخواهی؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گُفتم:
#خدآیآ آخہ مَن غیر تو کیو دارم؟
گُفت: «اَلیسَ اللّٰہُ بکآفِ عَبده»
مگہ من براےِ تو کافے نیستم؟!(:
﴿زمر،³⁶﴾🌻
#تڪحرف🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
°°[].🕊
اگرسربازخدانشوی،دیگریمیشود...
بیادعاباشوشهداییزندگیکن
تمامهویتومرامشهداءخلاصهشدهدر همینبیادعایی...
ازخودتودلبستگےهایدنیاییاتکه بگذریتازهمیشویلایق✨...
| #شہـدایـے 🌿
| 🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خاطــره🎞
پدرشہید:
«نماز وبیشتر روزها همواره روزه میگرفت واگر از بیماری کسی مطلع میشد با نیت شفاعت بیمار براش روزه میگرفت 0ونماز شب حتما مقید بود در مسجد رودبارتان محله رودبارتان میخواند وبنابر شب زنده داران همان مسجدبه دعای ندبه علاقه ویژه ای داشت»
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[وچگونہازجآننگذرد
آنکہمےداندجآن
بهاےدیداراستـــ...؟!♥️✨]
#شهیدبابڪنورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍊| «بزرگترین توهم اینہ
کہ فکرکنیم زندگی باید بۍنقص باشہ.»
#حالخوب💛
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے←📱
- روزاےعادےفحشمـےخوریم؛
- روزاےشلوغگلوله😐/:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجے...💔
وحــیف!
حسرتۍڪہبھدلماموندھ،
اینہڪہنشدنمازشوتوقدسبخونہ...!💔
#قدسخونبهایٺ...
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🍃.[#خدایخوبابراهیم].🍃
🌸 "با ماشین از جبهه بر می گشت،ماشین با سگی تصادف کرد وپای سگ شکست.
ابراهیم پیاده شد وبه جراحتش رسیدگی کرد.بعد به یکی از اهالی مقداری پول داد تا از آن سگ مواظبت کند.
باید اشاره کرد که او هیچگاه سگ را نگهداری نمی کرد. می دانست که این حیوان،نجس است.
🌻اما اونیکوکار واقعی حتی برای حیوانات بود. باید رسیدگی به حیوانات را از این بنده خوب خدا یاد بگیریم.
إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَ الَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ
قطعا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند وکسانی که نیکو کارند.(نحل/۱۲۸)"
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_283
#دلارام
موبایل به دست داشتم با شروین چت میکردم که بهار با ضربه ای به در اتاقم درخواست صحبت کرد.
_دلارام جون....
_بله....
_بیام تو؟
فوری یه بای واسه شروین نوشتم و گوشیم رو گذاشتم روی پاتختی کنار تختم.
_بیا....
در اتاقم باز شد. بهار لبخندی زد و در حالیکه با دست راستش، یه دسته از موهای لختش را پشت گوشش میزد، گفت :
_راستش محمدجواد گفت بهت بگم... نشون به اون نشون که اومدم مهمونی باید بیای مشهد....
ماتم برد. نگاهم تو صورت بهار خشک شد.
درست زل زدم به چشمان درشتش.
_یعنی چی دلارام جون؟
کف دستم رو کوبیدم وسط پیشونی ام و زیر لب گفتم:
_اِی تو روحت پسر....
صدای متعجب بهار برخاست.
_چی!
_هیچی بابا.... بهش بگو نترسه... من سر قولم هستم.
و بعد چرخیدم سمت بهار و پرسیدم:
_حالا جو شما مذهبی ها چیه؟.... یعنی از همون اولی که سوار قطار میشید تا خود مشهد دعای توسل میخونید؟
چنان شوکه شد از سوالم که چشمانش چهارتا شد، اما بعد از چند ثانیه، بلند خندید.
_خدا نکشتت دلارام .... چه قدر بامزه ای تو!
_جدی پرسیدم ولی.
دوباره نگاهش سمتم برگشت.
_واقعا چی فکر میکنی در مورد ما؟... یه کتاب دعا دستمونه مثل راهبه ها و مدام ذکر میگیم؟
سری کج کردم که ادامه داد :
_نه عزیزم... میگیم، میخندیم، شوخی میکنیم.... شر و شیطون زیاد داریم تو کاروان.... واقعا باید یه بار بیایی و ببینی.
باور نمیکردم. تکیه زدم به پشتی تختم و گفتم:
_واقعا حس اومدن با شماها رو ندارم.... همش فکر میکنم یا میخواید دعا بخونید یا روضه گوش کنید و گریه کنید.
باز بهار بلند بلند خندید.
_نه عزیزم.... تصوراتت نسبت به ما خیلی پیش پا افتاده است.... یه بار که با ما همسفر بشی دیگه هر ماه ازم میپرسی باز کی دوباره میریم مشهد.
_اگه اینطوره باید بیام ببینم.
_آره.... باید بیای ببینی.
این را گفت و بعد از روی صندلی مقابلم برخاست و نشست لبه ی تختم و ادامه داد:
_ببین میخوام برنامه ریزی کنم با چند تا از دخترای شر و شور بسیج توی یه کوپه بیافتیم تا بفهمی بچه ها چقدر با حال و با مرام هستن.
طوری از شر و شوری دوستانش حرف میزد که مشتاق شدم و او خاطره ی سفرهای قبلی اش را برایم تعریف کرد.
واقعا باورم نمیشد، دوستان بهار اینقدر شیطنتت کرده باشند.... یه طوری دلم خواست که توی جمعشون باشم که همان شب از بهار خواستم اسم مرا هم برای سفر زیارتی مشهد بنویسد.
و نمیدانم چرا از همان سفر مشهد بود که دنیا برای من رنگ دیگری شد.
شاید هم چشمانم در آن سفر بود که آدم ها را به گونه ی دیگری شناخت.
و از همه بیشتر.... محمدجواد را !
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_284
فردای همانروز با شروین قرار داشتم اما هیچ دلم نمیخواست باز، جناب آقای نهی از منکر دنبالم راه بیافتد.
دنبال بهانه ای بودم برای فرار که چیزی یادم آمد.
تولد!
تیپ زدم و یکی از پاکت های زیبای بند دار و کاغذی که داشتم را با خرت و پرت پر کردم.
از پله ها که پایین رفتم با مستانه و بهار که داشتند سبزی پاک میکردند، مواجه شدم.
بهار نگاهم کرد و در حالیکه یه دسته تره را با چرخش بهنگام هر دو دستش، از وسط خرد میکرد گفت:
_کجا بهار جان؟
با دست راستم گوشه ی شالم را گرفتم.
_تولد دوستمه.
مستانه هم نگاه دقیقی به سرتا پایم انداخت.
_بذار محمد جواد بیاد برسونتت.
اُه... محمد جواد!.... اگر می آمد که فاتحه ام را میخواندم.
_نه خودم میرم.
و تا جلوی در رفتم. کفش های پاشنه دارم را برداشتم و انداختم جلوی پایم که در ورودی خانه باز شد.
خود حلالزاده اش بود!... محمد جواد!
لحظه ای با من چشم تو چشم شد و فوری سرش را با اخمی پایین گرفت.
_کجا به سلامتی؟
_تولد دوستم.
و فوری کفش هایم را پا زدم و به یه خداحافظی بسنده کردم و گریختم.
تا در حیاط را پشت سرم بستم، نفس بلندی کشیدم و از شدت هیجان زیر لب گفتم:
_آخيش.... نزدیک بود باز گیر بده.
هنوز به سر کوچه نرسیده، صدای بوق ماشینی توجه ام را جلب کرد.
سرم برگشت به عقب.
اِی تو روح این شانس!... پژوی محمد جواد بود!
_سوار شو.
نگاهم دو طرف کوچه رفت و برگشت.
_نه... خودم میرم.
و او تنها با یک جمله تهدیدم کرد.
_سوار میشی یا تعقیبت کنم؟
پوفی بلند از دستش سر دادم و نشستم روی صندلی جلو.
_کجا برم؟
لحظه ای ماندم که چه آدرسی بدم و مکثم طولانی شد.
_پس الکی گفتی تولد دعوتی؟
_نخیر.... دارم فکر میکنم چه جوری آدرس بدم که بتونی بری.
_آها.... تو نگران من نباش،... آدرس رو بده یه جوری میرم.
پاکت کادوی الکی را کوبیدم روی پاهایم و ناچار آدرسی نزدیک همان کافی شاپی که قرار داشتم را دادم.
_نزدیکای ونک.... تا همونجا برو چشمی بلدم میگم.
سری تکان داد که حس کردم متوجه ی دروغم شده. از بس تیز بود پسرک دومتر ریشی!
تا خود ونک کله ام را کج کردم سمت پنجره تا قیافه ی جدی و اخمویش را نبینم که بالاخره با رسیدن به میدان ونک پرسید:
_خب.... حالا کجا برم؟
_آها همین کوچه بالاییه.... خودم میرم.
فوری پیاده شدم و گفتم :
_خودم برمیگردم.... بای.
از جوی بزرگ کنار خیابان رد شدم و قدم هایم را طوری تنظیم کردم که آهسته باشد بلکه او برود.
کمی که دور شدم، سرم به عقب برگشت.
نامرد هنوز واستاده بود و نگاهم میکرد! با لبخندی از حرص دستم را برایش تکان دادم. اما از رو نرفت همچنان ایستاده بود که زیر لب فحش زنان، مجبور شدم تا درون کوچه ی بالایی هم بروم.
سر کوچه پشت یک دیوار ایستادم و به عقب نگاه کردم.
چند ثانیه ای تامل کردم و باز سرک کشیدم.
خبری نبود. نفس بلندی کشیدم و از ذوق زمزمه کردم:
_آره.... فکر کردی میتونی مچم رو بگیری؟!
و دوباره سرک کشیدم که دیدم باز سر و کله اش پیدا شد. با ماشینش دنبالم آمده بود.
فوری سمت پیاده روی کوچه راه افتادم و چند تایی خانه را رد کردم تا بالاخره جلوی یه در خانه ایستادم و وانمود کردم که دارم زنگ میزنم.
بیشعور سر کوچه واستاده بود که من مطمئن شود، من حتما وارد ساختمان میشوم.
هر چی فحش بلد بودم توی دلم بهش دادم.
_ولم کن برو دیگه کثافت.
ناچار شدم زنگ یکی از واحدهای آپارتمان را حقیقتا بزنم.
_بله....
_خانم ببخشید من دخترخاله ام تو آپارتمان شماست، حالش بد شده، کلید ندارم، در رو میزنید بیام تو.
و در باز شد. حتی باورم نشد به این راحتی در باز شد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|#دلـــݩۅشــتــــہ♥️➘🙃❥
☜︎︎︎چہ باعظمت است ذیالحجہ!!
➘موسی به طور میـرود ،
➘فاطمہ به خانه علے،
➘ابـراهیم با اسماعیل به قربانگاه ،
➘محمـد (ص)با علے به #غدیـر ،
و
☜︎❀ #حسیـن با همہ هستی اش به ڪربلا...💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•