7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌سردار صلح و مقاومت
🎥 خاطرهای از شهید #قاسم_سلیمانی در آخرین روز محاصره شهر آمرلی ...
🔺به روایت ابو رضا النجار، فرمانده محور شمالی حشدالشعبی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘لبخند شهدا در اوج آرامش⚘
▫️ای شهید! مگر چه میبینی که این چنین شاد و مسروری؟ لبخند بزن دلاور! لبخند بزن بر آنچه به آن دست یافتهای. لبخند بزن که آنچه وعدهی الهی بود به حقیقت پیوسته است.
▫️لبخند بزن به فرشتگان مقربی که به استقبالت آمدهاند، به همرزمان شهیدت، به امام و شهداء، لبخند بزن به ما که چشم شفاعت تو دوختهایم.
#شبتون_شهدایی_ومملوازدلتنگی #برای_شهدا 💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_17
نگاهم به سیب زمینی های پخته ی سر سفره بود. کمی نمک روی آن پاشیدم و لقمه ی خشک سیب زمینی را به دهان گذاشتم.
نگاهم سمت مادر و بهنام چرخید. هیچ کدام هیچ علاقه ای به خوردن آن غذای تکراری نداشتند انگار.
من هم همین طور.... شاید تنها دو لقمه خوردم که گفتم :
_کاش پوره اش کرده بودم نه؟
انگار بهنام و مادر تازه متوجه ی حرفم شدند.
_نه نه.... خوب شده.
اخمی کردم و رو به بهنام پرسیدم:
_ببخشید چیش خوب شده؟!.... یه سیب زمینی پخته ی نمک زده که دیگه خوب شدن نداره.
مادر از خشکی لقمه ی توی دهانش که گویی از گلو پایین نمیرفت به سرفه افتاد.
من و بهنام دستپاچه برایش یک لیوان آب ریختیم که جرعه ای از لیوان آب را نوشید.
_همینم خوبه باران جان.... من خسته ام میرم بخوابم.... فردا باید صبح زود برم تره بار سبزی بگیرم.... باران زیر گاز روشن نَمونه مادر.
_چشم....
و مادر رفت که نگاهم همراه نفس بلندی سمت بهنام رفت.
_تو هم چیزی از گلوت پایین نمیره؟
نگاه متفکرانه اش را به من دوخت.
_خسته شدم باران.... هر چی می دویم به جایی نمی رسیم.... تا آخر ماه یک هفته بیشتر نمونده و من هنوز برای پول کرایه خونه کم دارم.
آهی کشید که گفتم:
_ولی به قول مادر، خدا بزرگه....
_خدا که بزرگه ولی این آدما اگه یه ذره انصاف داشتن خیلی خوب بود.
حق داشت.... کار و درس خسته اش کرده بود.
تنها سعی کردم با انرژی مضاعفی حال خرابمان را خوب کنم.
_قربون داداش گلم بشم.... برم برات یه چایی بریزم؟
از سفره فاصله گرفت و گفت :
_الهی شکر.... دستت درد نکنه.
در حالیکه تند و تند سفره را جمع می کردم و همان بشقاب سیب زمینی پخته ای که بیشترش اضافه مانده بود را برمیداشتم گفتم:
_من ولی خیلی به آینده امیدوارم.... می دونم تو یه روزی مدیر یه شرکت میشی... از اون ماشین گرون گرونا سوار میشی.... پولدار میشی....
فوری بشقاب سیب زمینی را گذاشتم توی یخچال و یه لیوان چایی برای بهنام ریختم.
_فقط پولدار شدی ما رو فراموش نکنی داداش.
لیوان را روی سینی گذاشتم و برگشتم به اتاق.
_دوست دارم وقتی پولدار شدی....
نگاهم روی بهنام خشک شد.
روی زمین دراز کشیده بود و در حالی که دو کف دستش را زیر سرش گذاشته بود به خواب رفته بود!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_18
خوابم نمیبرد.
دغدغه هایم بیشتر از آنی بود که بتوانم راحت پلک هایم را روی هم بگذارم و بخوابم.
بهنام آنقدر عمیق خوابش برده بود که مجبور شدم همان پای سفره رویش یک پتو بیاندازم و سرش را به قدر یک بالشت بلند کنم و زیر سرش، بالشتی بگذارم.
مادر و بهنام داشتند خودشان را بخاطر این زندگی هلاک میکردند و من طاقت دیدن زجرشان را نداشتم.
همان شب، میان افکار درهم و برهمی که جسته گریخته به سرم زد، یاد خاله کوکب افتادم.
همه خواب بودند که سراغ دفترچه ی تلفن کوچک توی کیف مادر رفتم و شماره ی خاله کوکب را برداشتم.
تلفن را از پریز کشیدم و بردم سمت اتاق خودم و از آنجا به خاله کوکب زنگ زدم.
شاید کمی دیر وقت بود اما لازم بود.
صدایش خواب آلود بود. قطعا از خواب بیدارش کرده بودم.
_الو.... چی شده زیور جان؟
_سلام.... من باران هستم.... مامانم خوابه.... خاله کوکب کارت داشتم.
_تویی باران جان؟.... چی شده؟.... حال مادرت خوبه؟
_بله خوبه.... من... من می خواستم شما رو ببینم.... همین فردا.
_همین فردا؟!.... خب اگه چیزی شده بهم بگو.
_نه به خدا چیزی نشده.... کارتون دارم.
صدای خمیازه اش به گوشم رسید.
_خب من فردا سر کارم آخه خاله....
_اشکال نداره.... میام همون جا.... آدرس بدید.
متعجب شد یا هول کرد نمیدانم.
_اینجا؟!.... نه نمیشه..... حالا اگه کارت مهم نیست باشه تا....
فوری جواب دادم.
_مهمه....
_خیلی خب.... بیا ولی نمی تونم بذارم بیای تو خونه.... همون جلوی در خونه می تونم ببینمت، اشکال نداره؟
_نه اشکال نداره.
_باشه.... پس بنویس....
_فقط خاله کوکب..... مامانم چیزی نفهمه.... قول بده.
_مگه کارت چیه که مامانت نباید بفهمه....
_فردا میگم بهتون....
نفس پری کشید.
_ای بابا خاله جون منو این وقت شب گذاشتی سرکار !؟.... خیلی خب آدرس رو بنویس....
آدرس را نوشتم و باز تلفن را برگرداندم به پذیرایی. مصمم بودم که باید کاری کنم تا مادر و بهنام از آن همه فشاری که به خودشان میآوردند برای کار و جور کردن پول کرایه خانه، راحت شوند.
و فردای آن روز به آدرسی که خاله کوکب داده بود رفتم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
⚠️ سهم بعضیها از سالها روزهداری، فقط و فقــط گرسنگی و تشنگی است! زیرا ...
#پیشنهاددانلود 👌
#ماهرمضان🌙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•