eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ ماندگار شدم. قصه ی پر درد زندگی ملوک خانم آن قدر مرا کنجکاو کرده بود که لااقل بخواهم بدانم او چطور بچه دار شد؟ و آیا پدر بچه هایش حشمت خان بود یا نه؟ فردای آن روز، بعد از آنکه گوشی موبایلم را برای اذان صبح کوک کردم و بیدار شدم و نماز خواندم، خوابم نبرد.... کمی بیدارماندم و دیگر نفهمیدم چطور سر سجاده نماز با خوابم گرفت و بار دوم، با صدای ملوک خانم بیدار شدم. _بلند شو مادر.... دیرت نشه. سرم را از روی سجاده بلند کردم و با چشمانی خواب آلود به ساعت دیواری نگاهی انداختم. ساعت 20: 7 بود. هوشیارتر شدم و چادر نمازم را تا کردم و گفتم : _سلام.... ممنون بیدارم کردید. _صبحانه برات حاضر کردم. _وای خدا.... ملوک خانم منو شرمنده نکنید تو رو خدا. با حالت بامزه ای نگاهم کرد: _وا یعنی بی صبحانه می خواستی بری؟... بیا دیگه دیرت شد. _اومدم.... تا حاضر بشوم و دست و صورتم را بشورم کمی طول کشید اما خوشبختانه تا خانه ی رادمهر راهی نبود. سر میز صبحانه ای که ملوک خانم چیده بود نشستم و او فنجان چایی مقابلم گذاشت. _ناهار نمیای مادر؟ این کلمه ی مادری که پشت بند جملاتش می گفت چقدر به من امید می داد. لحن کلامش آن قدر مادرانه بود که بتوانم تنها با همان یک شبی که در خانه ی ملوک خانم سپری شد، به او اعتماد کنم. _نه ملوک خانم.... ناهار نمی رسم.... شب میام... اگه شما هم اجازه بدید، شام خودم درست کنم. _مادر خسته میای تازه می خوای شامم درست کنی؟!.... نه خودم یه چیزی درست می کنم.... می گم باقالی پلو چطوره؟ _هر چی شما درست کنی عالیه. _رودربایستی نکن.... دوست داری؟ با لبخندی از این همه محبت این زن گفتم : _عالیه. لبخندش ماندگار شد. _گردو بذار روی پنیرت مادر.... تعارف نکن.... _چشم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خدایا به عشـق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که روبه بیکرانه‌های آسمان و دریـای توست باز میکنم و آرامـش را از تو طلب میکنم پس به یادت میگویم زندگے سلام سلام دوستان روزتون بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
‌: ••|🕊🖤 حرڪتــۍ ڪنیــد!! 『💌|💔』 • . ılıllı⋯🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تموم تغییرات زندگی من از روزی شروع شد که کوکب خانم برای عیادت دیدن مادر آمد. مادر با وامی که باران توانست برای عملش جور کند، قلبش را عمل باز کرد و خدا را شکر، حالش بهتر شد. و من تمام دغدغه ام پس دادن آن وام بود. باران که می‌گفت قسط بندی شده و هر ماه از حقوقش کسر می شود اما مگر چقدر حقوق می‌گرفت که بخواهد با کسر اقساط آن وام، بدهی اش به صاحب شرکت کم شود. به همین دلیل، دنبال یک شغل اساسی بودم برای کار..... باید هم می توانستم اجاره ی خانه را بدهم و هم خورد و خوراک خانه را تامین کنم، هم درسم را بخوانم و هم به باران در دادن اقساط وام عمل مادر کمک کنم. و اصلا همچین کاری با همچین درآمدی که می توانست احتیاجات مرا برآورده کند، پیدا نمی شد. اما آن روز همه چیز عوض شد. مادر اصرار کرد چون شب شده، کوکب خانم را به خانه ی سرایدری اش در بالا شهر برسانم. و من هم همین کار را کردم. در راه به سرم زد، به خاله کوکب بگویم بلکه پیش همان آقای پولداری که کار می کرد برایم بسپارد. _می گم خاله.... این جایی که شما خونشون کار می کنی، راننده ای چیزی نمی خوان، منم کار کنم. با مکث گفت : _نه..... خودشون ماشین دارن...... راننده نمی گیرن. نفس پُری کشیدم و سکوت کردم. فکرم باز درگیر پیدا کردن کار شد و خاله کوکب هم بحث را عوض کرد..... از اینکه پول کم می دهند و پولدار خسیس هستند و از این حرفا.... رسیدیم به در خانه ای که خاله کوکب آنجا سرایدار بود. خانه ای اشرافی.... بزرگ که از همان در و دیوارش می شد به مال و اموال صاحب خانه پی برد. سوتی از تعجب زیر لب زدم. _چه خبره!.... خونه نیست.... کاخه! خاله فوری پیاده شد و گفت : _من برم.... برو بهنام جان.... ممنون که زحمت کشیدی. تا خواستم دنده عقب بگیرم و ماشین را از روی پل ماشین روی جلوی خانه، بردارم، یک ماشین گران قیمت آلبالویی پشت سرم ترمز زد. دختری با ناز و ادا از ماشین پیاده شد و گفت : _آقا اینجا جای پارکه؟! و همان موقع خاله کوکب فوری گفت : _با منه رامش جان.... یه دنده عقب بگیر رامش جان تا بتونه بره. و رامش.... دختری که اسمش یه جورایی برای گوشهایم آشنا بود ولی در خاطرم نه، ماشینش را کمی دومتری به عقب برد و من با دستی که برای خاله تکان دادم، از آنجا دور شدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تمام مسیر برگشت را داشتم به این فکر می کردم که کجا اسم رامش را شنیده ام. و درست نزدیک های خانه، وقتی ذهنم به هر خاطره ای یا حرفی یا جایی، سرک کشید برای جستجو یادم آمد. یک بار که از زور کنجکاوی خیلی از مادر، حرف کشیدم گفت که عمو دو فرزند دارد. و من باز پاپیچش شدم که بگوید دختر یا پسر و مادر بعد از کلی طفره رفتن، ناچار شد بگوید؛ یک دختر به اسم رامش و یک پسر به اسم رادمهر! یک لحظه از یاداوری این خاطره، جرقه ای در سرم زده شد. نکند.... خاله کوکبی که مادر می گفت، خیلی سال قبل خدمتکار خانه ی اشرافی پدر من بوده، بعد از فوت پدر و بالا آمدن بدهی طلبکاران، به خانه ی عمو رفته و آنجا کار می کند. این سوال و جوابی که هنوز مبهم بود آنقدر ذهنم را درگیر خود کرد که تا خود صبح درباره اش فکر کردم. و صبح قبل از رفتن به دانشگاه باز پاپیچ مادر شدم. _مامان.... یادمه گفتی عمو فامیلی شو عوض کرده.... فامیلی شون رو چی گذاشتن؟ نگاه متعجبش روی صورتم ماند. _سر صبح دنبال فامیلی عموتی! _خب ذهنم درگیرش شده.... نگفتی حالا. _فرداد.... _فرداد! _چته بهنام جان!.... دیشب هم یه جوری بودی.... چیزی شده؟ _نه همین جوری.... یه همکلاسی تو دانشگاه دارم فامیلیش سرابی هست.... همه میگن شما باهم نسبتی دارید؟.... منم نمی دونستم چی بگم.... پس فامیلی عمو شده فرداد؟! عجب دروغی گفتم اما دلم نمی خواست مادر نگرانم باشد..... کم نگرانی بخاطر من و باران نداشته بود که حالا به خاطر دیدار من با دخترِعمویی که اموال ما را بالا کشید هم، نگران شود. مادر لقمه ای برایم گرفت و گفت : _بله.... دیرت شد.... برو. لقمه را گرفتم و پیشانی مادر را بوسیدم. در راه دانشگاه هرکاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که برم سرکار..... قید درس را آن روز زدم و رفتم دم در همان خانه ای که دیروز، خاله کوکب را پیاده کرده بودم. آنقدر در ماشین منتظر خروج یک نفر لااقل شدم که بالاخره همان دختری که دیروز دیده بودم از خانه خارج شد. و من در آینه ی وسط ماشین نگاهی به خودم انداختم و فوری از ماشين پیاده شدم. او منتظر بسته شدن درهای ریموتی خانه بود که جلو رفتم و از کنار پنجره ی نیمه پایین ماشینش گفتم : ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همین‌طور که داشتم تو تاریکی قدم می‌زدم چشمم به پوتین‌های یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود، با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: "چرا پوتین‌هاتو واکس نزدی؟" بنده‌ی خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست، بعد همین‌طور که سرش پایین بود گفت: ببخشید برادر، دیر وقت بود که از منطقه‌ی جنوب رسیدم، خونواده‌ام رفته بودن شهرستان و منم چون نمی‌خواستم مزاحم کس دیگه بشم، اومدم آسایشگاه، وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم. صداش برام خیلی آشنا بود، وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرمانده‌ی پایگاه است، بدجوری شرمنده شدم. 🌷شهید 🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _سلام.... ببخشید خانم فرداد؟ _سلام.... بله.... _خانم رامش فرداد؟ _بله.... چطور؟! همان بله ی او باعث مکث من و خیره ماندن نگاهم روی صورتش شد. _چی شده آقا؟! با سوال او به خودم آمدم. _خب هیچی.... ماشین خواسته بودید انگار؟ این تنها چیزی بود که می خواستم او جواب منفی دهد و من بروم اما گفت. _ بله .... اما نه امروز.... چقدر مدیر آژانس شما گیجه..... من دو روز پیش یه ماشین خواستم که نداشتید.... منم کلی داد و بیداد کردم از این اشتراک یک ساله که پولش رو جلو جلو گرفتن ولی هیچ وقت ماشین ندارن. _خب مشکلی نیست.... من اومدم شماره ام رو بدم خدمت شما که اگه هر وقت ماشین خواستید به شماره من زنگ بزنید، خودم در خدمت شما هستم. نگاه چشمان سیاه و مداد کشیده اش را به من دوخت. _شما از آژانس آقای صادقی اومدید دیگه؟ وقتی یک بار دروغ می گویی باید تا آخرش باز هم دروغ بگویی و من باز مجبور شدم بگویم: _بله..... _باشه.... شمارتون رو بدید. فوری شماره ی گوشی درب و داغونم را روی کارتی که در جیبم بود نوشتم و سمتش گرفتم. نگاهش روی شماره موبایل ماند که گفتم : _راستی یه چیز دیگه.... من آشنای کوکب خانومم.... ایشونم منو می شناسه. ابروهایش از تعجب بالا رفتند. _واقعا!.... چرا پس این همه مدت دنبال یه راننده بودم شما رو به من معرفی نکرد؟! با لبخند کج و نیمه ای جواب دادم: _از بس لطف دارن به بنده.... بارها بهشون سپردم ولی خب دیگه.... با تردید نگاهش به شماره موبایلم بود که آن را گذاشت روی داشبورد ماشینش و گفت : _باشه.... ممنون. از ماشینش فاصله گرفتم که با یک تکاف، صدای جیغ لاستیک ها را بلند کرد. با رفتنش ، فهمیدم چرا دنبال راننده است و من نمی دانم چرا اسیر آن وسوسه ی شیطانی شده بودم که خودم را به یه نحوی وارد زندگی او کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاکی بود همین... ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌✍ مجتبی یامینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ خدایا به عشـق تو پرده صبح را از پنجره احساسم که روبه بیکرانه‌های آسمان و دریـای توست باز میکنم و آرامـش را از تو طلب میکنم پس به یادت میگویم زندگے سلام سلام دوستان روزتون بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
‍🧕بخونید قشنگہ😎↓ بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍 صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند) صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑 ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻 خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇 روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با رفتن رامش نفس پُر جا مانده در سینه ام را محکم از لای لبانم بیرون دادم و رفتم سراغ خانه ای که حالا می دانستم خانه ی عمویم است. زنگ خانه را زدم و مقابل چشمی آیفون ایستادم. طولی نکشید صدای خاله کوکب را شنیدم. _وای خدا.... بهنام!.... تو اینجا چکار می کنی؟! _کارت دارم خاله.... بیا یه دقیقه دم در. _بهت گفتم این طرفا نیا. مکثی کردم و ناچار گفتم: _چرا؟!.... چون خونه ی عموی منه! هه ی بلندی کشید و فوری گفت : _دیگه زنگ نزن.... الان میام پایین. و چند دقیقه بعد آمد. نگاهم به عمارت باشکوه عمو بود که گفتم : _خونه ی قشنگیه.... این خونه رو با اموال پدر من خریده!؟ خاله با حرص اخم کرد. _یه کم بیا این طرف تر. از جلوی آیفون دور شدم که ادامه داد. _گفتم نیا اینجا چرا امروز اومدی؟ _از همون دیروز به یه چیزایی شک کردم.... اومدم ببینم درسته حدسیاتم یا نه.... دیدم بعله، درسته..... دخترعموی گرامی رو دیدم.... دنبال راننده بود.... منم بهش گفتم آشنای خاله کوکبم.... شما هم اگه طوری شد بگو خواهر زاده ی منه . چشمانش از شدت تعجب از کاسه بیرون زد. _وای خدا.... بدبختم نکن بهنام.... واسه چی همچین حرفی زدی!؟ _واسه اینکه حقمه.... حق اون مادر بدبخت منه که لااقل بتونم پولی که واسه عملش قرض کردیم رو بدم.... تا کی باید تو خیابونا دور دور بزنم و آخرشم با چندرغاز پول برم خونه؟! _خدای من.... منو بکش از دست اینا.... _ببین خاله.... من کوتاه نمیام..... می خوام راننده ی این دختره بشم.... می خوام یه کار ثابت و حقوق ثابت داشته باشم.... حالا یا شما مُعرِف من میشی یا یه جور دیگه که شاید یه کم برات بد بشه، مُعرِف پیدا کنم. با اخمی محکم نگاهم کرد. _چشمم روشن.... داری تهدیدمم می کنی؟ _نه.... غلط بکنم.... تهدید نمی کنم.... میشم موی دماغت..... اونقدر میام اینجا که ممکنه اخراج بشی خاله جان..... عاجزانه گفت : _من چه غلطی کردم با مادر شما دوست شدم.... بهنام دست از سر این دختر بردار.... رامش یه کم مشکل داره.... نمی خوام تو هم باعث دردسرش بشی _چه دردسری!.... من فقط می خوام راننده ی دختر عموم باشم.... اشکالی داره؟ دیگه من به این کاراش کاری ندارم..... در ضمن مادرمم نباید بفهمه.... قلبش رو تازه عمل کرده، شوک عصبی براش مساویه با مرگ... بالاخره خودت گفتی الان مادر من دوست شماست.... لااقل واسه خاطر پسر دوستت این کار رو بکن. خاله کوکب، نفسش را با حرص بیرون داد و گفت : _بهنام!.... _بهنام بی بهنام..... همین امروز کلی ازم تعریف کن کلی حرف بزن و بگو چه پسر سربه راهیم.... وگرنه مجبورم بیام خودم به عموم تعریف شما رو کنم که چقدر خوب این همه سال حرفای خونه ی عمو رو میاوردی به مادر من می زدی. با ترس نگاهم کرد و من ادامه دادم: _خیلی خب حالا .... هنوز که نگفتم.... _فقط دیگه نیا.... ببینم چکار می تونم بکنم.... تا خودم بهت زنگ نزدم نیای این ورا. _نه لازم نیست شما زنگ بزنی.... شمارمو دادم به رامش خانوم، شما فقط بگو من آشنای شمام... همین. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............