eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بالاخره باران بیدار شد و دل من از آن همه دلشوره خلاص. _خوبی؟ نگاهش با لبخند کمرنگی روی صورتم آمد. _تو خوبی؟.... مامان گفت کار پیدا کردی! _آره.... اینا رو ول کن الان.... می خوای بریم دکتر یا نه؟ و مادر در حالیکه با یه کاسه ی کوچک کاچی می آمد، میان حرف من و باران گفت : _اول اینو بخور جون بگیری.... همش کار... درس... کار... درس. باران با همان لبخند بی رنگی که هنوز نشان از بی حالی اش داشت، کاسه ی کاچی را گرفت و گفت : _وای مامان!.... تو رو خدا بشین.... تو باید استراحت کنی نه من. _من الان حالم از شما دوتا بهتره.... بخور ببینم. باران یک قاشق از کاچی را به دهان گذاشت و گفت : _چقدر خوشمزه است. _نوش جونت..... جون تو تنت نمونده با این همه کار.... خودم از فردا باز سفارش سبزی می گیرم تا.... و با همان جمله ی « سفارش می گیرم » صدای اعتراض من و باران بلند شد. _مامان! و من با اخم فوری گفتم : _اصلا..... مگه بهنام مُرده باشه.... کار پیدا کردم که شما بشینی خونه و خانومی کنی.... من از پس همه تون بر میام. و باران باز با لبخند بی رنگش نگاهم کرد. _قربونت برم داداش من..... حالا از کارت بگو. _راننده شدم.... راننده ی یه شرکت خصوصی و با کلاس... کار خوبیه... درآمد خوبی هم داره. _خدا رو شکر.... _تو هم بچسب به درست دختر.... من خرج درستو می دم. باران بی صدا خندید. _همچین می گی بچسب به درست دختر انگار یه ده سالی از من بزرگتری! _مرد بودن مهمه نه سن و سال.... من مرد خونه ام، خرجی خونه پای منه. نگاه باران رنگ غم گرفت. کف دستش را زد روی جناق سینه اش و آرام زمزمه کرد: _قربون داداشم برم که مرد شده.... ولی شرمنده ام.... من باید برم سرکار.... وام و بدهی دارم نمی شه. _من وامتو می دم.... _نمی شه بهنام جان.... تو کرایه خونه و خرج خونه و خرج دانشگاهت رو بده همون بسه. راست می‌گفت، درد که یکی دوتا نبود! _قول بده پس وامتو تسویه کردی نری. باران نامحسوس با چشم و اَبرو به مادر اشاره کرد و گفت : _چشم حالا..... و مادر باز گفت : _حالا چرا نمی ذارید من کار کنم؟!.... من که حالم خوبه. اخمی کردم و نگاهش. _دیگه نشنوم... شما دیگه بازنشست شدی.... خودم نوکرتم عزیزم. و مادر با لبخند ملیحی نگاهم کرد. _آقایی پسرم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 حاج قاسم یه فرقی با بقیه داشت! حتی با هم‌رزماش، که به اینجا رسوندش... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙پادکست/ کاری می‌کنم از همه ناامید بشی، حاج آقا مجتبی تهرانی 📲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 •🎑• ‌اَللھُم‌َّلااَجِدُمِن‌دونِڪ‌َمُلتَحَدـاً خدایـا‌جزتوپناه‌گاهی‌نـدارم♥️(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️
. گناهڪـارۍڪہ‌بعد‌از‌گنـاھ بہ‌ترس‌و‌اضطراب‌میوفتہ بہ‌نجـات‌نزدیڪتره تا ڪسۍڪہ‌اهل‌عبـادتہ،‌‌ امـا‌از‌گناه‌نمۍترسہ ! . ‌بہ‌هم‌ریختگۍ‌بعد‌از‌گنـاه، ‌نشونہ‌یہ‌وجدان‌بیداࢪھ🌿..! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام عزیزان همراه بنده به امیکرون مبتلا شده ام و متاسفانه به همین دلیل این هفته پارتگذاری های رمان کمی نامرتب شد. پوزش میطلبم. دعا بفرمایید که بتوانم باز قلم بدست بگیرم و ادامه ی داستان را بنویسم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ چند روزی گذشت. بعد از تحويل دادن رامش به خانواده اش، پیامکی با شماره ای ناشناس که حدس می زدم، شماره ی عمو باشد، برایم آمد که : « لازم نیست چند روزی بیای دنبال رامش.... رامش هم حال خوبی نداره... هر وقت خواستم خبرت می کنم » و دیگر خبری نشد که نشد. بدجوری تو ذوقم خورده بود. اینکه کلی پیش مادر و باران، پُز کارم را دادم و آخرش چند روز فقط سرکار رفتم! تا چند روزی چسبیدم فقط به مسافر کشی اما فکر عمو و انتقامی که نشد بگیرم داشت کلافه ام می کرد. دیگر از رفتن به خانه ی عمو ناامید شده بودم که بالاخره پیامی آمد. « سلام جناب فرهمند.... فردا برای بردن رامش به شرکت حتما تشریف بیارید.» کلی از خواندن همین پیام ساده ذوق کردم و دوباره امیدوار شدم. انگار نخی نامرئی داشت باز مرا سمت خانه ی عمو می کشید تا برسم به آن روزی که حق خودم و باران و مادر را از عمو بگیرم. فردای همان روزی که پیامک ناشناس برایم آمد، صبح راس ساعت 8 دم در خانه عمو بودم. ماشینم را کنار خانه پارک کردم و زنگ در خانه را زدم. در، بی هیچ حرفی که از آیفون شنیده شود، باز شد. وارد حیاط شدم که در ورودی خانه ی عمو را نیمه باز دیدم و کمی بعد، زن عمو در چهارچوب در ظاهر گشت. و من هنوز در بین راهی که از میان محوطه ی چمن کاری شده ی حیاط می گذشت بودم که رامش هم از در خانه بیرون آمد. قیافه اش افسرده بود اما اثری از ضرب و شتم توی صورتش دیده نمی شد. جلوی دو پله ی کوتاه خانه که رسیدم، رامش آهسته و بی سلام از کنارم گذشت و مرا متعجب کرد که زن عمو آهسته گفت : _سلام پسرم.... حالش خوب نیست.... یه امروز هواشو داشته باش.... هر از گاهی به اتاقش تو شرکت سر بزن.... نمی دونم چرا امروز خیلی دلم شور می زنه... رفتارای خودشم مشکوکه. _سلام.... خیالتون راحت، مراقبم. _برید به سلامت. برگشتم سمت رامش که کنار باغچه ی حیاط منتظرم ایستاده بود. جلو رفتم و مقابلش ایستادم. دقیق نگاهش کردم. یا مرا کلا ندید یا اصلا توجهی به من نداشت! _سلام... شما خوبید؟ سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. چنان غمی در نگاهش بود که دلم برایش سوخت. پوزخندی زد که برای من، بی دلیل بود. و همچنان که مقابل من ایستاده بود، دستش را سمتم دراز کرد و سوئیچ ماشین را سمتم گرفت. و من در یک لحظه اشکی که روی گونه اش غلتید را به وضوح دیدم. حالم خیلی بد شد.... نمی دانم این همه غم اثر تربیت نادرست عمو بود یا شدت تنبیهی که حتما لحاظ شده بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌: 📿 ٺا خدا و براټ ننوٻسہ آرزوش نمیڪنے 🌱 :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
!! دیدین چقد خبر شهادت سردار غیرمنتظره و یهویی بود؟ ظهورم همینطوره یهو میگن مولاتون اومد..!!♥️🕊 •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•