هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_236
_پس سرایدارم داری؟!
_دیوونه سرایدار میتونه از پس نوید بربیاد؟!
_شاید نتونه.... ولی همچین تنهای تنها هم نیستی پس.
عصبی زیر لب گفت :
_تو واقعا یه ديوونه ای!
اول خرید کردیم. از همان فروشگاه کت و شلواری که رامش روزاول کارتش را به من داده بود.
با ورود من و آوا، همان پسر جوانی که در خرید اولین دستِ کت و شلوار کمکم کرده بود، مرا شناخت.
سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت که جناب فرداد، با او تماس گرفته و سفارش کرده است.
با راهنمایی او چند دست کت و شلوار دیگر برداشتم. به همراه چندین پیراهن مردانه ی خوش دوخت.
و البته چند کمربند زیبا.... شاید اگر اصرار آن پسر جوان نبود، آنهمه خرید نمی کردم اما او بود که مدام می گفت :
_جناب فرداد خیلی سفارش کردند که چیزی کم و کسر نذارم.
آوا روی مبل راحتی کنار صندوق لم داده بود و مرا می نگریست که هر بار که از اتاق پُرو بیرون می آیم چگونه با یک کت و شلوار و پیراهن متفاوت هستم.
لبخند رضایتش کاملا مشهود بود.
آنهمه خرید بالاخره تمام شد.
پنج دست کت و شلوار مردانه، با رنگ های کِرِم، مشکی، طوسی، سرمه ای و آبی نفتی.
و پنج پیراهن مردانه با رنگ های شاد!
آبی آسمانی، صورتی کمرنگ، بنفش تیره، سفید، نخودی.
و سه دست کفش مردانه.
دو جفت راحتی طبی، و یک جفت مجلسی.
و سه کمربند متفاوت با اشکال مختلف.
و در آخر هم یک ادکلن خاص با بوی سرد و خنک مردانه!
آن روزها فکر می کردم که چه زود به آرزوی گرفتن انتقام از عمو نزدیک شده ام.
غافل از اینکه این آرزو درست تا لحظه ی آخر دست یافتن به آن، خوب جلو خواهد
رفت ولی درست یک ثانیه مانده به رسیدن، متوقف خواهد شد!
بعد از خرید هایی که حتی جمع کل قیمتش را هم به من گفته نشد، در مسیر خانه آوا، در فکر فرو رفتم.
هیچ حس خوبی به این محافظ شب کار شدن، نداشتم.
اگر بدهی 100 میلیونی باران، یقه ی مرا خفت نکرده بود، هیچ وقت همچین پیشنهادی را قبول نمی کردم.
اما مجبور شدم.
از همان ورود من به خانه ی آوا، با دیدن درهای بلند آهنی اش، دلم را لرزاند.
دیوارهای بلند خانه خودش دزدگیر خوبی بود.
پس چرا اینهمه می ترسید ؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
@hadis_eshghe
«♥️🌸 »
هَـمہۍقـٰافیههـآ📚
تـٰابـعزٌلفَـشبــۅدَند🦋
چادُرشرآڪِہبـِهسَـرڪَرد🌱
غَـزَلریختبِھـمシ..!♥️
🌸¦⇠#چآدرآنہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌸 »
وقتی داری روزای سختی رو میگذرونی
میگی: پس خدا کجاست؟!
یادت باشه ،
استاد همیشه موقع امتحان سکوت میکنه:)
🎞¦⇠#استوری
♥️¦⇠#خداجونم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_237
ماشینش تا وسط حیاط رفت.
حیاط بزرگ خانه اش دو محوطه ی بزرگ داشت.
یکی سنگفرش شده و دیگری چمن کاری شده.
ماشین آوا روی همان سنگ فرش ها پارک شد. از ماشین که پیاده شدم با نگاه دقیق تری از آنشب تولد، به خانه خیره گشتم.
حیاط بزرگ خانه را رصد کردم و دیوارهای بلندش را بررسی.
به نظر نمی رسید نویدی که آوا آنقدر از آن می ترسید بتواند از دیوارهای چهار متری خانه بالا بیایید.... مخصوصا که دور تا دور خانه روی دیوارها، حفاظ شاخ گوزنی زده بودند!
_نمی خوای بیای تو؟... سوئیچ ماشینت هم بده بگم بره ماشینت رو بیاره.
با صدای آوا، خرید هایم را روی دست گرفتم و گفتم :
_دیوارهای خونت اونقدر بلنده که کسی نمیتونه وارد خونه بشه.
_کی گفته کسی قراره از دیوار بالا بیاد؟!
متعجب نگاهش کردم.
_نوید خیلی راحت میتونه در عرض سه سوت، قفل درو باز کنه.
نگاهم تا در رفت. بعید به نظر می رسید!
درهای آهنی خانه ریموت داشت.... قفل آن هم قفل معمولی نبود!
هنوز گیج حل کردن این معما بودم که گفت:
_نمی خواد دستاتو اینقدر پُر کنی،.... من وسایلتو میارم.... تو برو خونه.
حقیقتا هم همه ی خرید هایم رو نمی شد یکدفعه ببرم. سوئیچ ماشین را گذاشتم روی صندلی ماشین کنار بقیه ی خرید ها و وارد خانه ی آوا شدم. خانمی سن و سال دار و محترم به من خوشامد گفت. و نگاهم رفت سمت خانه.
تقریبا خاطره ی بد فرار رامش دوباره برایم زنده شد.
خانه ی بزرگی داشت. دو سالن بزرگ پذیرایی دو طرف خانه بود.
و یک محوطهی دایره مانند که با نرده های استیل از پذیرایی جدا شده بود و با دو پله ی کوتاه کمی از سطح سالن پایین تر می رفت.
نشیمن خانه بود با یک دست مبل راحتی و تلویزیون ال ای دی سینمای خانواده و یک میز بزرگ مقابل کاناپه.
کوچک و جمع و جور ولی دنج و شیک!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_238
هنوز محو تماشای خانه اش بودم.
خانه ای که انگار شب تولدش، وقتی با رامش وارد آن شدم، توجهی به این جزئیات نکرده بودم.
_بشین.... راحت باش.... میخوام شام سفارش بدم.... چی میخوری؟
نگاهم روی همان کاناپه ای بود که در نشیمن کوچک و دنج محصور شده بین آن نرده های استیل، با دو پله ی کوتاه از سالن جدا می شد.
تمام خرید ها را روی میز بزرگ سالن گذاشتم و سمت همان کاناپه رفتم و نشستم. انقدر راحت بود که داشت خوابم می گرفت.
_چرا اونجا؟!.... تو سالن می نشستی.
_راحتم.... اینجا دنج تره.
_هر طور راحتی.... غذا چی بگیرم؟
_فرقی نمی کنه برام.
_زری خانم.... دو پرس غذا از همون همیشگی سفارش بده.... خودت غذا خوردی؟
_بله خانم....
_پس غذا رو که سفارش دادی میتونی بری.
_چشم خانم.
سر و صدای صحبت هایشان که خوابید، تلویزیون مقابلم را روشن کردم.
فکر می کردم با یک شبکه ی عادی از تلویزیون خودمان روبه رو می شوم اما....
همین که تلویزیون روشن شد با صحنه ای افتضاح از یک فیلم خارجی مواجه شدم.
گیج و منگ شدم، اصلا هنگ کردم که چه شبکه ای را زدم!
صدای بلند تلویزیون داشت از باندهای ایستاده اطراف تلویزیون در کل خانه پخش میشد و من خجالت زده از این افتضاح، ناچار فریاد کشیدم.
_کجا رفتی؟!.... این چیه داره پخش می شه...
صدای خنده ی آوا بلند شد.
_خب خاموشش کن.
و من!... آنقدر گیج و هول شده بودم که حتی یادم رفته بود، دکمه ی خاموش شدن تلویزیون را از روی کنترل آن بفشارم.
تلویزیون را که خاموش کردم، نفس بلندی کشیدم و عرق شرم راه افتاده از شقيقه هایم را با کف دستم خشک کردم.
طولی نکشید که آوا برگشت.
_خیلی بامزه ای تو.
نگاهم که به او افتاد چیزی بدتر از آن فیلم مقابل چشمانم دیدم.
آوا با یک تاپ و شلوارک کوتاه با یک سینی چای مقابلم بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_239
_خب بفرمایید چای....
نشست درست کنار من!
بی هیچ فاصله ای!
انگار تک تک رگ های مغزم داشت، دونه دونه از اتصالش به مغز قطع می شد.
_همیشه اینقدر راحتی!
با آنکه نگاهش نمی کردم و چشمم به سالن خالی از هر مهمانی بود، اما او زل زده بود به من که جوابم را داد:
_نباشم؟!.... خونه ی خودمم راحت نباشم؟!
_نه وقتی یه نفر دیگه رو به زور و زحمت کشوندی ازت محافظت کنه.
صدای خنده اش درست از کنار گوشم برخاست.
_چقدر سخت می گیری بهنام.... من مشکلی ندارم.... با هیچی مشکل ندارم.... تو چرا اینقدر فرار می کنی رو نمیفهمم!
انگار با زبان بی زبانی اصل حرفش را زد.
همان دلیلی که برایش 100 میلیون خرج کرده بود!
آخه چرا من؟!
بهتر از من دورش بود.
چشم بستم. و این دستور مادر بود.
شاید اگر دستور مادر را انجام نداده بودم، من هم در دامش می افتادم.
« _قربون پسر خوشگل و خوش تیپم برم.... یه شونه که به سرت میزنی دل هزار تا دختر برات می ریزه.... فدات بشه مادر.
_خدا نکنه.... نگو مادر جان.
_بهنام جان.... من برات خیلی دعا می کنم.... از جامعه ی امروزی می ترسم.... از دختراش می ترسم.... از دخترایی که حاضرند خودشون رو قالب یه پسر چشم و دل پاکی مثل تو کنند،.... می ترسم.... من.... سپردمت دست حضرت اباالفضل..... اونقدر برای مادرش نماز خوندم که چشمای پسر منو هم مثل پسر خودش پاک نگه داره که یقین دارم چشماتو هرز نگاه اینجور دخترا نمی کنی..... اما.... اما اگه یه روز.... شیطون خواست فریبت بده.... قبلش بهش بگو باشه.... چشماتو ببند و اول شب اول قبر خودتو.....
و اینجای حرفش گریست و زیر لب زمزمه کرد :
_ دور از جونت.... مادرت بمیره....
_خدا نکنه.....
و باز ادامه داد : اگه شیطون خواست فریبت بده.... چشماتو ببند و اول فکر کن به اون شبی که هیچ کسی پیشت نیست.... نه من... نه باران.... هیچ کی.... جز خدایی که همیشه همراهت بوده.... فکر کن به اون مور و ملخ و کرمی که میخوان این بدن رو طعمه ی خوردنشون کنند..... وقتی چشم باز کنی دیگه میلت سمت گناه نمیره. »
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
- عالم همه قطره و دریاست حسین
خوبان همه بنده مولاست حسین
ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
از بس که کرم دارد و آقاست حسین . . .
#بیوحسینی 🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_240
و دستور مادر را انجام دادم.
چشم بستم و تصور کردم.... حقیقتا خدایی که مرا از یک راننده ی مسافرکش به مدیریت شرکت رامش رساند.... قطعا حقم را هم از عمو می گرفت و کف دستم می گذاشت.... خدا هیچ وقت ما را تنها نگذاشته بود.
به قول اون شعر معروف که همیشه منو یاد زندگی خودم می انداخت:
آخه تو چی میدونی ازم که رو تنم جای چنگال گرگه
پا گذاشتن رو قلبم که لِه شَم ما کوچیکا خدامون بزرگه
و چشم گشودم. تا چشم باز کردم، برخاستم و از همان دو پله ی کوتاه نشیمن خانه ی اشرافی آوا بالا آمدم.
وارد سالن شدم و پشت به آوایی که نگاهم می کرد متعجب، ایستادم.
_برو یه چیزی بپوش که منم راحت باشم وگرنه طبق قرارداد چون توی خونت احساس راحتی نداشتم، میزنم زیر همه ی قول و قرارامون.
_وا.... من مگه چطوری ام که تو راحت نیستی.
باز می خواست خامم کند که اینبار به
اندک زمان ثانیه ای، دست درون جیب کتم کردم و چک 100 میلیونی را در اوردم و بی انکه به آوا نگاهی بیاندازم، چک را در هوا رقص دادم.
_ببین....
کاغذ نازک چک را کوبیدم وسط میز روی سالن و خرید ها را باز بغل زدم.
_شب خوش....
هنوز به در خانه اش نرسیده، صدایش بلند شد.
_بهنام!.... تو دیوونه ای به قرآن....
عصبانی فریاد زدم.
_آره.... آفرین به تشخیص درستت... من یه روانی ام اصلا.... ولی اینو بهت گفته بودم که اگه کاری کنی که تو خونت راحت نباشم، میذارم میرم.... نگفتم؟!
_خیلی خب روانی..... میرم یه بلوزو شلوار می پوشم اینکه دیگه رفتن نداره..... بیا بشین چایی تو بخور.
برگشتم. خرید ها را هم با خودم بردم. هنوز معطل ایستاده بود. برای چی نمی دونم.
_انگار نمی خوای بری یه چیز درست و حسابی بپوشی؟
_چرا بابا.... از دست تو... چایی تو بخور.
دستم رفت سمت چایی که یک لحظه یک احتمال خاص به سرم زد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌸 »
یِڪگوشہاَزتمآمےِشِشگوشہاَتحُسِین
دارُالشِفاءدَردِغَریبآنِعآلَماَست...
🎞¦⇠#استوری
♥️¦⇠#اربابمـحسینجانـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•