eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨ این تصویر مربوط به است وقتی که در سامرا بود گفت اینجا حجاب ندارند و برای ندیدن بی حجابی چفیه روی سرش می انداخت و بیرون میرفت... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
از «کرونا» آموختیــم📙 جواب‌ امر به معروف💛 و نهی از منکر🔥 به توچه ، نیست❗️ آلودگی یک نفر 😷 به همه ربط دارد 🌎✨ ‎‌‌‎‌ ‎‌‌‎‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻧﻮ ﺩﺯﺩ ﺑُﺮﺩ... ﻓﺮﺩﺍﺵ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻥ ﻭ ﯾﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺗﻮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺣﻼﻝ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺑﻠﯿﻂ ﻣﺸﻬﺪﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ‌ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﯾﺪ ﺧﻮﻧﺸﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ دزده ها …شوخی نیست ڪه 😂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👀نشانه های آخرالزمان اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨♥️ 📱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گوشم منتظر شنیدن نرخی از او بود که سکوتش باعث شد تا باز مجدد نگاهم را به آن دو چشم خاکستری رنگش بدوزم. _نمی گی چقدر؟ قدمی جلوتر آمد و آهسته تر از قبل گفت : _رقم من توی دسته چک شما جا نمی شه جناب فرداد.... با اجازتون. و یک راست رفت سمت در اتاق و در را پشت سرش محکم بست. با بسته شدن در اتاق، نگاه هوتن با یه لبخند سمتم آمد. _دیدی گفتم. داشتم منفجر می شدم انگار. برخاستم و عصبی روبه هوتن کردم. _باشه... این یادت باشه فقط .... بی هیچ حرف اضافه یا کمی از شرکت هوتن بیرون زدم و تا خود شرکت، خودم را لعنت کردم که چرا سراغ این دختره رفتم. « انگار یادش رفته بود روزی رو که به شرکتم اومد و چطور عجز و التماس می کرد که اخراجش نکنم.... اما حالا سر یه رقم بیشتر، به من دهن کجی می کنه!!! » بدجوری رفته بودم تو فکرش و داشتم حتی بلند بلند با خودم حرف می زدم. رسیدم شرکت و از همه ی روزهای قبل برزخی تر، با همه دعوا داشتم. خودم هم باورم نمی شد که سر یه دختر که خودم اخراجش کردم و حالا نخواسته بود که برگرده باز توی شرکتم کار کند، اون جوری عصبانی بودم. ساعت کاری شرکت که تمام شد با یک تن خسته و ذهنی درگیر و عصبانیتی فراگیر برگشتم خانه. خیلی وقت بود که در خانه ی مجردی ام زندگی می کردم..... دیگر حوصله ی پدر و دستوراتش را نداشتم. تنهایی خانه ی مجردی را ترجیح می دادم به زندگی در قصری که پدرم درونش بود! از خستگی با همان کت و شلوار افتادم روی کاناپه و وا رفتم. مگر فکر آن دختره ی چشم خاکستری می گذاشت آرام شوم. لعنتی جلوی هوتن بدجوری مرا کوچک کرد! با خودم مدام می گفتم: « اگه اون دختره می تونه ایراد کاتالوگ های شرکت رو بگیره، پس منم می تونم.» کاتالوگ های تبلیغاتی شرکت را روی میز جلوی کاناپه گذاشتم و شروع کردم ورق زدن. اما نه.... کار من نبود.... نمی فهمیدم کجای کار می لنگد که من قادر به تشخیصش نبودم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هماناخداوند‌توبه کنندگان را دوست دارد❤️✨ -------------------------³¹³ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ خدا به ما علاقه داره! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬موضوع: یک رنگ باش🌈 ✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸 وچہ‌خوشبخت‌اســت‌ قَلبی‌ڪه‌تنھاجاےتوباشَد‌وبس ♥️🔐! یاصاحِب‌الزَمان‌ﷺ -------------------------³¹³ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷 آیت الله حسن زاده(ره) : 👌 به حرف درآمدن زود است اما سکوت خیلی مشکل است و خیلی ریاضت میخواهد و چقدر کشیک نفس کشیدن میخواهد تا سکوت اختیار شود. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما من انگار هیچ ایرادی در کاتالوگ ها نمی دیدم. کلافه و خسته، باز کاتالوگ ها را پرت کردم گوشه ای و افتادم روی کاناپه. فکرم آنقدر مشغول بود که حتی شام هم نخوردم. یک چند ساعتی خستگی در کردم. قهوه خوردم. تنی به استخر زدم و یک ربعی شنا کردم.... بعد از آن هم گرسنه بودم و سفارش غذا دادم. غذا که خوردم، باز نگاهم رفت سمت کاتالوگ ها. این بار قبل از آنکه سمتشان بروم چند کتاب روانشناسی اجتماعی از گوگل دانلود کردم بلکه بفهمم روانشناسی اجتماعی چه ربطی به کاتالوگ های فروش محصولات ما دارد! اما چیزی سر در نیاوردم. و باز انگار خسته تر از قبل شدم. چند تا لعنتی زیر لب به هوتن پدر سوخته گفتم که هرکار کردم زیربار نرفت تا سرابی را به من برگرداند و بعد هم به همان دختره ی چشم خاکستری که از همان روزی که پایش را در شرکتم گذاشت، دردسرهایم شروع شد. فردای آن روز سگی تر از همیشه به شرکت رفتم. دلم می خواست پاچه ی همه را بگیرم و یک دعوای مفصل راه بندازم و خودم و عصبانیتم را سرشان خالی کنم. اما همه اخلاق گند دماغم را می شناختند و بهانه دستم نمی دادند. ساعت کاری شرکت که تمام شد، باز در مسیر خانه به یک کتاب فروشی سری زدم. _سلام آقا.... _سلام بفرمایید.... _شما کتابی در حوزه ی روانشناسی اجتماعی دارید که ایرادات کاتالوگ های تبلیغاتی رو فاش کنه؟ چشمان متعجب مرد فروشنده یک طوری روی صورتم خیره ماند که خودم جوابم را گرفتم و فوری گفتم : _ممنون ببخشید.... تا جلوی در که رفتم گفت : _آقا.... ایستادم و او با دست به مغازه ی بزرگش اشاره کرد. _اینجا بیشتر از هزار جلد کتاب وجود داره... کتاب در حوزه روانشناسی اجتماعی هم داریم اما این چیزی که شما می خواید یه کار تخصصی است و نیاز به تحقیق و تخصص داره نه کتاب! ناچار گفتم : _ممنونم.... و نشد.... نه من توانستم ایرادات کاتالوگ هایم را در بیاورم و نه کتابی در مورد کاتالوگ ها پیدا کردم. و عجب علم مزخرفی بود این روانشناسی اجتماعی! هیچی ازش سر در نیاوردم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............