فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_402
بدجوری به بن بست خورده بودم.
یعنی دقیقا افتاده بودم وسط تارهای یک عنکبوت!
یک هفته ی کامل شرکت نرفتم و کارها را به مدیر عامل سپردم.
جواب تلفن هامو ندادم و موبایلم را هم خاموش کردم. اما کار به این راحتی نبود.
پدر اولین نفری بود که حضوری به دیدنم آمد.
در را برایش باز کردم و با تامل از میان باغچه و گل های حیاط گذشت.
وارد خانه که شد نگاهش چرخید.
از بشقاب های جمع شده روی میز ناهارخوری گرفته تا ریخت و پاش های درون سالن و.....
وارد سالن شد و رو به روی من، روی کاناپه نشست.
نگاهم می کرد و من در سکوت، باز مثل روزهای قبل کلافه بودم.
_فکر می کنی خودتو حبس کنی درست می شه؟
_شاید بشه.
پوزخندی زد.
_تو بد تله ای افتادی.... شکارچیت حرفه ایه پسر....
همچنان سکوت کرده بودم که پدر باز ادامه داد :
_باز با عموت حرف زدم.... می گه خیلی خودشو بالا می گیره.... تو رو می گه..... اون زنه هم یه شرط و شروطی گذاشته انگار..... گفته حق طلاق می خواد و نمی دونم سه دنگ از خونه یا سهام شرکت چه می دونم..... ولی عموت یه طوری بهم گفت که مثلا بین خودمون باشه.....
همین جمله آخر پدر سرم را بالا آورد سمتش.
_چی گفت؟
_گفت این شراره خیلی وقته تو رو تحت نظر داره و خیلی وقته گلوش پیشت گیر کرده..... اما اگه تو نمی خوای و اینقدر عجز و ناله می کنی.... چون فعلا راه فراری نداری.... و این هم کلید کرده رو تو.... تو هم که کم ازشون چیز نمی دونی.... لااقل برای حفظ جونتم که شده، یه عقد صوری بخونید این خانم حساسیتش کم بشه.... فوقش اخلاق سگی تو رو ببینه خودش می ذاره می ره دیگه.
_این بود؟!... حرف عمو این بود؟!
_پس فکر کردی چی بود؟.... فکر کردی میآد مدال افتخار می ندازه گردنت که راز کوکائین ها رو کشف کردی؟
من همچنان کلافه بودم و با آن حالتی که آرنج هایم روی ران پاهایم بود و پنجه های هر دو دستم در موهایم، سرم را گرفتم و صدای پدر باز بالا رفت.
_من همون اول بهت نگفتم عموت تو کار خلافه... نگفتم از قمار و مواد مخدر گرفته تا هزار کوفت و زهر مار دیگه؟....نگفتم وقتی به دختر خودش رحم نمی کنه، به تو رحم نخواهد کرد؟.... اما تو اون موقع به حرفم گوش ندادی و حالا، کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفتی؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_403
نفس پُری کشیدم و گفتم:
_الان چکار کنم حالا؟... اگه اومدید کمکم کنید بهم بگید.... اما اگه اومدید غر بزنید... گوشم از این غر زدنا پُره.
پوزخندی زد.
_تو گوشت الان هم پُر بشه باز یادت می ره چه طور افتادی تو دام عموت و بازم یه گرفتاری دیگه واسه خودت درست می کنی.
کلافه بلند گفتم:
_می گی باید چکار کنم یا نه؟
_من که گفتم..... این زنه الان سر و صدا داره.... یه چند وقت دیگه از تب و تاب می افته..... باشه اصلا من خودم مهرش رو می دم.... عقدش کن.... شاید اصلا چند وقتی با تو و اخلاق مثل سگت، زندگی کرد، ازت بیزارم شد.
_همین؟!
صدای فریاد بلند پدر در کل خانه پیچید:
_پس چی فکر کردی؟!.... آخه احمق جان، تو رفتی پاتو گذاشتی وسط یه عده کله گنده ی خلاف.... رفتی وسط جمع قماربازها و کله گنده های مواد... اونم نه هر موادی... کوکائین!..... اینا واسه سود خودشونم شده نمی ذارن تو از باندشون بری بیرون... چون اگه یه کلام از دهانت در بیاد، کل باندشون و اون همه پولی که از این راه در میارن می ره رو هوا..... بعد فکر کردی می تونی بگی بای بای من رفتم؟!..... اگه الان با این زنه راه نیای، سرتو زیر آب می کنن.....
_شما چی؟!.... شما هم می دونی.... با شما کاری ندارن؟
_همین تو رو که گرفتن یعنی چاقو گذاشتن زیر گلوی من..... اگه یه کلمه حرف بزنم جون تو به خطر می افته.... الان فقط من می دونم و تو..... و تو رو هم می خوان تو دل خود باندشون نگه دارن.... رادمهر قبول نکنی، به یه هفته نکشیده، جنازه ات رو برام میارن.... بفهم تو رو خدا.... راه دیگه ای نداری.
سکوت کردم و پدر که دید حرفی نمی زنم برخاست.
_من با عموت حرف می زنم.... زنیکه ی سلیطه خواستگاری هم می خواد.... قراره یه شب تو همین هفته رو می ذارم که بریم خونه اش..... تا اون روز یه کم فکر کن به اینکه لااقل به خاطر جونت هم که شده یه مدت صبر و تحملت رو بالا ببری.... چاره ای نیست فعلا..... باهاش کنار بیا.
پدر گفت و رفت.
من ماندم و باز همان حال خراب همیشگی.
آخر هم همانی شد که پدر می گفت و شراره می خواست.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷صبحبخیر امروزتون پر انرژی
بر صبح بگویید که امروز قشنگست🌼
وز لطف خدا هوای دل ما
صاف و قشنگست
گر لکه ابری به دل افتاده ز یاری🌼
بر گوی که این گنبد فیروزه قشنگست
امروز شروع کن به لطف و ز سر مهر الهی
فردای دگر عمر به فردا که امروز قشنگست
یارب تو در این صبح طلایی ، 🌼
نظری بر دل ما کن
حیفست نبریم لذت ایام
که امروز قشنگست🌼
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_404
بالاخره رام شدم.
چاره ای نبود. اگر شراره از مردان جدی خوشش می آمد من حاضر بودم آن روی و خوی سگی ام را خوب نشانش دهم.
قرار یک جلسه ی به اصطلاح خواستگاری گذاشته شد. و من همراه پدر رفتم.
در خانه ی شراره که باز شد، خودش با یک تونیک قرمز رنگ و ساپورت مشکی مقابل در ظاهر شد.
_سلام جناب فرداد خوش آمدید.
وارد خانه شدیم و با دعوت خودش، روی مبل نشستیم.
مقابلم نشست و یک پا روی دیگری انداخت.
حتی یک لحظه هم اخم های محکمم را باز نکردم. و با آن همه جدیتی که شراره می گفت دوست دارد مقابلش نشستم.
نگاهش چند باری سمتم آمد اما محل ندادم.
و بالاخره خودش سر صحبت را باز کرد.
_خب جناب فرداد بزرگ.... بفرمایید.
_خب..... اومدیم سنگامون رو وا بکنیم.
خندید و با همان نازی که فکر می کرد مرا رام خواهد کرد گفت :
_سنگ هامون!..... ما سنگی نداریم.... چند شرط جزئی دارم و هیچی دیگه از شما نمی خوام.
همان کلمه ی « هيچی » اش داشت مرا به خنده می انداخت.... نصف خانه ی من لااقل، از کل قیمت آپارتمان 50 متری او بیشتر بود.... بعد همچین می گفت هیچی نمی خواهد انگار هیچ شرط و شروطی نگذاشته بود.
پدر اما خونسرد تر از من بود و پرسید:
_خب همون شرطهای جزئیتون رو بفرمایید.
سرش را با غرور کمی بالا گرفت و گفت :
_حق طلاق رو می خوام..... و به عنوان مهریه ام هم سه دنگ از یه خونه ای تو تهران..... همین.... اهل گرفتن مراسم و این چیزا هم نیستم.... برامم مهم نیست کسی سر عقدم بیاد یا نه.
پدر نگاهش را سمتم سوق داد و من دلم می خواست همان گلدان گل وسط میز را روی سر شراره خرد کنم.
شاید به همین دلیل بود که من سکوت کرده بودم و پدر حرف می زد.
_خب اینا قبول..... اما حتما می دونید که پسر من از شما خیلی جوون تره.... و خب اهل ازدواجم نیست.... حالا به هر حال با شرایط شما کنار میاد اما شرایط خودشو هم داره.
صدای خنده ی شراره را شنیدم و متعجب شدم. آنقدر که زیر چشمی نگاهش کردم.
_ببینید جناب فرداد.... من عاشق پسر شما شدم.... همینه که از غرورم گذشتم و من ازش خواستگاری کردم.... به همین خاطر تا وقتی من، توی زندگی پسر شما باشم، اجازه ی ازدواج مجدد رو بهش نمی دم.....
اصلا از کجا فهمید منظور پدرم چیست، ماندم!
_پس اینم یه شرط دیگه است!
_شرط جدید نیست..... لازمه ی هر عقد و ازدواجی همینه.... من نخواستم دوستِ پسر شما باشم... خواستم همسرش باشم.... خوب هم بلدم چطور عاشقش کنم... شما نگران اون قضیه نباشید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌹هر دو در منطقه بودیم روزی به او گفتم : تو که فرمانده گردانی مرا هم به گردان خودت منتقل کن.
گفت: نه از هم دور باشیم بهتره!
پرسیدم: چرا ؟
🌹 گفت: در حین عملیات ممکنه یکی از ما زخمی بشه شاید عاطفهی برادری مارو از ادامهی شرکت در عملیات باز داره و از آن لحظه به بعد مسئولیت مونو از یاد ببریم و فقط به فکر نجات جون همدیگه باشیم.
"شهید حسین قاینی"
✍ راوی: برادر شهيد
#ایران_قوی 🌷
#لبیک_یا_خامنه_ای ✊
#امنیت_اتفاقی_نیست 🇮🇷
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ آیا خانمهایی که شوهرشان در تربیت فرزندشان کوتاهی میکنند، نمیتوانند فرزند خوب تربیت کنند؟!
🔺محسن پوراحمد خمینی، روانشناس
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ زیبای زن، زندگی، آگاهی با تصاویری دیگر
#حجاب
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زن_زندگی_آگاهی
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
ضرورت #ازدواج
استاد علی #صفایی حائری:(ع ص)
اگر شيطان از دريچهى شهوت و غضب، از دريچهى نفس و زينتهاى دنيا داخل مىشود و اظهار مىدارد:
«لَأُغْويَنَّهُمْ وَ لَأُزَيِّنَنَّ لهم» (١)
كه هر آينه آنها را اغواء مىكنم و براى آنها زينت مىبخشم،
پس بايد با محبت خدا و با بصيرت و معرفت، راه شيطان را بست و همزمان به تامين نيازها پرداخت و به ازدواج و تشكيل خانواده روى آورد، تا با انس و عاطفه و كانونهاى گرم خانواده از اغوا و فريب شيطان جلوگيری شود و به تربيت و سازندگى آنها پرداخت. تا بحران عاطفه و فشار جنسى و گرفتارىها، طعمه براى دشمنان قسم خورده فراهم نسازد و فرزندان اسلام را در دست كفر، الحاد، فساد و تباهى، خودفروشى و وطنفروشى، اسير ننمايد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📚 روابط متکامل زن و مرد، ص۱۱.
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
باران
به خاک دلم خورد و
بوی تو ! پخش شد ...
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت خواستگاری ها و خواسته های عجیب و غریب 🙃🙃🙃🙃🙃
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_405
کفرم داشت بالا می آمد.
دستی به صورتم کشیدم و تنها به نشانه ی تمام شدن این بحث مزخرف گفتم:
_باشه خانم.... باشه....
و شراره با وقاحت تمام جلوی پدرم گفت :
_نه رادمهر جان.... بذار یه بار برای همیشه این حرفا زده بشه..... البته اینم بگم.... درسته حق طلاق رو می خوام اما اگه من از زندگی پسر شما با خواست خودم برم..... ازش هیچی نخواهم گرفت... خیالتون راحت.
پدر سکوت کرد که باز پرسید :
_قبوله؟
پدر ناچار از سمت من، گفت :
_بله....
_خب.... الان فقط می مونه یه چیز.
و برخاست و رفت!
وقتی سمت تک اتاق واحدش رفت، در گوش پدر گفتم :
_باهاش بحث نکنید.... من می دونم چه بلایی سر این عفریته بیارم.
پدر پوزخندی زد و زیر گوشم زمزمه کرد.
_بعید بدونم رادمهر.... این آدم از اون هفت خط هاست!
و برگشت!
با یک بچه ی شش یا هفت ماهه در بغل!
_این مانی پسرم است..... باید با من باشه.
از دیدن آن بچه ی شش یا هفت ماهه، سرم را برگرداندم و پف بلندی سردادم.
_خانم محترم.... قضیه ی بچه دیگه چیه؟!
پدر پرسید و او باز هم با پررویی تمام نشست مقابل ما و گفت :
_همچین می گید قضیه ی بچه انگار یه جوان بیست ساله ای چیزیه.... یه شیرخواره است دیگه.... نترسید توی خونه ی پسر شما جا می شه قطعا.
پدر هم بالاخره عصبانی شد.
_چرا تا الان صحبتی از این بچه نشده؟!
_ضرورتی نداشته..... برای پسر شما چه فرقی می کنه بابت زنده موندنش باید با من زندگی کنه یا من و پسرم..... رادمهر جان..... فرقی برات داره عزیزم؟
چقدر حرص خوردم. پنجه ام را چفت روی دسته ی مبل کردم و با هر حرفی که زده می شد، تمام حرص و عصبانیتم را سر لبه ها ی دسته ی مبل، خالی می کردم.
کلی حرف برای زدن داشتم اما.....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
یا راحم کل حزین
یشکو بثه و حزنه إلیه ...
ای #رحمکننده بر هر اندوهگینی
که از #حزن و اندوهش به سوی
او شکایت کند...
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما عزیزان ، صبح بخیر
☀️به شنبه خوش آمدید
☀️امروز میخوام خود را
☀️با عشق مورد توجه قرار بدم
☀️از خودم میپرسم همين الان چه کاری
☀️میتونی انجام دهی که تورو خوشحال کند؟
☀️چه کاری امید رو در تو تقویت میکنه؟
☀️و ته ته همه چی به خودم میگم اگه
☀️به فرض محال هیچ کاری هم نتونی بکنی ،
☀️یک لبخند بزن و همون کارهای روزمره رو
☀️با عشق انجام بده و مطمئن باش كه كائنات
☀️عشق به زندگى رو به بهترين شكل پاسخ میده
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_406
کلی حرف برای زدن داشتم اما.....
زبانم را در دهان بسته ام طوری چرخاندم که مبادا یک دفعه باز شود و هر چه باید و نباید نثارش کنم.
_مشکلی نیست جناب فرداد.... دیدید که پسرتونم مشکلی ندارن..... همین هفته فکر کنم خوبه.... من همین هفته آدرس دفترخونه رو براتون پیامک می کنم.
پدر با همان لحنی که هنوز عصبانی بود گفت :
_خانم محترم... شما که خودتون بُریدید و دوختید!..... دیگه دفتر ازدواج رو خودمون انتخاب کنیم.
اَبرویی بالا انداخت و جواب داد:
_نه دیگه جناب فرداد.... بذارید من خودم انتخاب کنم که از صحت عقد و سند ازدواج و نوشتن تمام شرط و شروطم توی دفترخونه مطمئن باشم.
دست پدر را گرفتم که یعنی این یکی را هم قبول کند و تمام.
پدر هم سکوت کرد که برخاستم و با همان جدیت گفتم:
_باشه منتظر پیامک هستیم.
پدر هم همراهم برخاست که سمت در رفتم و شراره دنبالمان آمد.
_میوه چایی چیزی.
_ممنون....
در واحد را باز کردم و بی خداحافظی خارج شدم و دکمه ی آسانسور را زدم.
پدر هم آمد و تا وارد اتاقک آسانسور شدیم و درها بسته شد، با حرص و عصبانیت گفتم :
_عجب عجوزه ایه!
پوزخندی روی لب پدر نشست.
_این تازه اولشه..... موندم واقعا چطور، این آدم رو توی اون جلسات آشنایی تون نشناختی؟!
_فقط اونجا حرف می زد..... الان از ایده ها و آرزو هاش می گه.
_بهت قول می دم چشم به مالت هم دوخته.... حالا ببین.
چند دقیقه ای سکوت کردیم که آسانسور توقف کرد و ایستاد.
همراه پدر از آسانسور بیرون زدیم که پدر گفت :
_یه فکری به سرم زده.....
دکمه ی دزدگیر ماشین را زدم و هر دو سوار شدیم.
_چه فکری؟
_پول هاتو توی یه کارتت نذار.... یه حساب جدید باز کن و بریز توی اون حساب.... لیست فروش محصولات شرکتت رو هم از همین ماه یه طوری جدا کن که فروش کمترین محصولات رو بزنی فقط..... باید از این آدم همه چی رو پنهان کنی.... وگرنه به خودت میای می بینی همه چی رو از چنگت در آورده.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا غروب این بچهها ذکر "یا قمر بنیهاشم" میگفتن و تیر میخوردن و شهید میشدن...
#حاج_حسین_یکتا🌿
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری
اومدم با آه و گریه
این قشنگترین سلامه
از خودم گلایه دارم
منو از خودم جدا کن
💔 #دلتنگی
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
💥 #تلنگر
اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا 🌊 غرق
میشن شنا بلدن ‼️
پس چرا غرق میشن ⁉️
چون زیادے بہ خودشون مطمئنن
و میرن جلو🚶♂️
هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌
میگن ما بلدیم
ناشے نیستیم❗️
👈🏻 توے ارتباط با نامحرم
زیادے بہ خودت مطمئن نباش ⛔️
حد و حدود رو رعایت ڪن
وگرنہ☝🏻
مثل خیلے ها غرق میشے 🌊
🔔 یادت باشہ خیلے ها 👥 بودن
از من و تو دین و ایمانشون محڪم تر بودہ
و غرق شدند 😩
⏪یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود
با اون ایمانش فرار ڪرد
از خلوت با نامحرم
من و تو ڪہ هیچے❗️
#حواسمونباشه!
🌸⃟🕊🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_407
و قطعا هم هدف شراره همان بود.
به هر حال شراره با این شرط بود که حاضر شد تا در شعبه ای که به اسم فروش محصولات شرکت من، باز کرده بود، را ببندد.
و بدون هیچ شرط و شروط اضافه ای، قرار دفتر خانه گذاشته شد.
روز و ساعت را هم پیامک کرد و اول صبح در عرض چند دقیقه آزمایش خون گرفته شد و به یک ساعت نکشید جوابش حاضر شد.
با همان جواب آزمایش وارد محضر شدم و تنها کسی که خبر داشت و همراهم آمده بود، پدر بود.
هنوز نه به مادر گفته بودم و نه به رامش.
و اصلا خودم هم نمی دانستم و مانده بودم که چه طور باید به آنها بگویم؟!
عقد ساده ی ما که تمام شد، تک تک شروط خانم پای همان دفتر ازدواج ثبت شد.
همه جز همانی که به پدر گفته بود که....
« اگر خودم به هر دلیلی رفتم، هیچی از پسرتون نمی خوام »
ناچار شدم من هم مثل خودش پرو باشم.
_ببخشید اینم بنویسید که ایشون به بنده گفتن اگه خودشون خونه و زندگیشون رو ترک کنند هیچی از بنده نمی خوان.
نگاه مرد دفتردار سمت شراره رفت.
_بله خانم؟
_بله... بنویسید.
و نوشت..... پای همه ی آن شروط نوشته شده را هم امضا کردم.
و افتادم در تله ای که عمو پهن کرده بود!
همراه زنی که حتی نمی خواستم صدایش بزنم، به خانه برگشتم.
او را همانطور که محو تماشای بزرگی و زیبایی خانه شده بود، رها کردم و کتم را با بی حوصلگی روی مبل انداختم.
و همان موقع پدر هم زنگ زد.
_الو رادمهر..... من امشب یه چیزایی به مادرت می گم... نمی خوام یه وقت از یکی دیگه چیزی بشنوه.... اما سر فرصت خودت هم باهاش حرف بزن.
_چی بگم آخه؟!
_چه می دونم... بگو عاشق شدی... بگو عشق چشماتو کور کرد.... ناچاری دیگه... بگو....
_صد سال سیاه اگر عاشق همچین آدمی بشم.
_دیگه اینم عواقب همون حرفاییه که بهت زدم و گوش نکردی.
نفس بلندی کشیدم که شبیه آه غلیظی بود.
_باشه.... حالا حالم بهتر بشه یه روز توی همین هفته میام و بهش توضیح می دم.
و پدر آهسته باز گفت :
_زیادم سر به سر اون زن نذار..... بد تلافی می کنه باز.
اصلا حوصله ی شنیدن حرفی در مورد شراره را نداشتم. با بی حوصلگی گفتم:
_حالا ببینم.... من خسته ام... سرم هم درد می کنه.
_باشه برو.... خداحافظ.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............