eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
| وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّا‌مَتَاعُ‌الْغُرُورِ بله‌زندگی‌دنیافقط‌ وسیلۀ‌گول‌خوردن‌است…🌿 🦋 •➜ ♡჻ᭂ࿐
.. نہ‌هیچوقت‌خون‌شھیدهدرنمۍرود، خون‌شھیدبہ‌زمین‌نمۍریزد. خون‌شھید‌ھر‌قطره‌اش‌تبدیل‌بہ صدھا‌قطره‌وھـزارها‌قطرہ‌بلڪہ.. بہ‌دریایۍازخون‌مۍگردد ودرپیکراجتماع‌واردمۍشود. _شھیدمرتضۍمطهرۍ
خداوندا اگر لغزشی مارا فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست ما راعفو کن و از وسوسه ی شیطان دور نگهدار آمین یارب العالمین
خوشحال کردنِ انسان محزون، چه با بخشش مال، چه با سخن نیکو، و چه با کنار او نشستن، گناهان را پاک می‌کند... ✍🏻آیت‌الله‌قاضی‌طباطبایی
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باران صبحانه اش را خورد و صبحانه ی مانی را هم همان پای میز ناهارخوری داد که پیک مدارک شرکت را آورد و من با پوشه ی مدارک و کاتالوگ ها وارد آشپزخانه شدم. همه را روی میز گذاشتم و گفتم : _اینا هم رسید.... از کی کارت رو شروع می کنی؟ آخرین لقمه ی مانی را هم به دهان مانی گذاشت و مدارک را برداشت. مانی هم با همان دهان پُر گفت : _خاله.... به من قول دادی امروز منو می بری پارک. و من به جای باران جواب دادم. _من می برمت. و مانی چنان دستش را دور بازوی باران حلقه کرد انگار در همان دو سه روز بیشتر به باران وابسته شده بود تا به من بعد از این چهار سال! _می برمت خاله... اول کارم رو انجام بدم بعد... شما با بابایی فعلا باش تا بعد. لحن صحبتش با مانی را می پسندیدم. بیشتر از شراره حس مادرانه و مسئولیت پذیری داشت. کنجکاوی‌ام نگذاشت صبر کنم و همان لحظه پرسیدم: _چیزی متوجه شدی؟ _نه فعلا... شاید یکی دو روزی کار ببره.... می رم اتاق مانی بیشتر روش کار کنم. برخاست و همه ی کاغذها را هم جمع کرد که گفتم : _چی می خوای درست کنم برای ناهار؟ سوال بی خودی پرسیدم چون اصلا آشپزی بلد نبودم اما فرقی هم نمی کرد یک فکر ناب در سرم بود. متفکرانه تامل کرد و بعد از مانی پرسید : _تو چی دوست داری مانی جان؟ مانی هم هوم بلندی کشید و گفت : _من از اون غذاهه که سبزه بعد توش یه چیزای قرمز کوچولو داره می خوام. از حرف مانی، حتی من هم خنده‌ام گرفت. قورمه سبزی می‌خواست. نگاه باران سمت من آمد. _قورمه سبزی لطفا.... _تو چی؟ نگاهش متعجب در چشمانم ماند. _من! _آره... قورمه سبزی که غذای مورد علاقه ی مانیه... تو چی؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖 ┓سحر خیز بودن↼🌝 ┛روزانه مطالعه داشتن↼📚 ┓غذای سالم خوردن↼🥗 ┛خودت رو دوست داشتن↼💜 ┓خودت بودن↼🪞 ┛کم قضاوت کردن↼😖 ┓هدف تایین کردن↼🎯 ┛مثبت اندیش بودن↼🧠 ┓برنامه ریزی کردن↼🗓 ┛انگیزه پیدا کردن↼🥇 ┓به بقیه کمک کردن↼🌸 ┛بهینه کار کردن↼🦾 ┓پول پس انداز کردن↼💸 ┛ساختن خود↼♥️‌🧡 •➜
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝 نترس و ناامید نشو... چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می‌گذاشتند!
حجابٺان‌راحفظ‌ڪنید! ٺادشمن‌آتش‌بگیࢪد . . -زینب‌سلیمانۍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ صبحتون بخیر عزیزان 🎥حسین الکایی 🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
خوشبختے؛ میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂ کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‌ از شبی که مرا نجف بُردی؛ در سرِ من دگر حواسی نیست...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ لبخند قشنگی زد و نجیبانه سرش را پائین انداخت. _فکر کنم همون غذای مورد علاقه ی شما خوب باشه. _غذای مورد علاقه ی من!؟ لبخندش را کمی از روی لبانش جمع کرد و گفت : _اگه واقعا خاطرات گذشته یادتون باشه، یادتون میاد. قدمی سمت خروج از آشپزخانه برداشت که با جدیت بلند صدایش زدم: _واستا ببینم.... یعنی چی این حرفت؟!.... می گم چی می خوای یه کلمه بگو چی... واسه چی معما طرح می کنی؟! به پوشه ی شرکت اشاره‌ای کرد و جواب داد : _این جوری یک به یک می شیم... شما برای من معما طرح کردی منم برای شما... موفق باشید جناب فرداد. از آشپزخانه که بیرون رفت، چند ثانیه ای درگیر حرفی که زد شدم. لعنتی هنوز هم خوب می توانست با همه اگر و اَمّاهای موجود، مرا رام کند. واقعا ساحره‌ای بود که خوب می توانست مرا مثل موم در دستانش رام کند. نفس عمیقی کشیدم که چشمم به مانی افتاد که محو لبخند بی اراده‌ای که روی لبم آمده بود، شده بود. _چیه؟!... تو دیگه چی می گی؟! _خاله باران غذا چی دوست داره؟! _اگه می دونستم که بهت می گفتم. و کمی فکر کردم. گذشته ها را خوب زیر و رو کردم و تنها غذایی که در گذشته ها، در خاطراتمان مشترک بود و ما باهم خوردیم، همان باقالی پلو با گوشت بود! بی شک همان هم منظورش بود. مانی را به بهانه ای توی حیاط فرستادم و به رستوران خانگی که سراغ داشتم زنگ زدم. _الو سلام جناب فرداد... چی امروز سفارش می دید قربان؟ _دو پرس قورمه سبزی و دو پرس هم باقالی پلو با گوشت بره.... _قربان باقالی پلو با ماهیچه داریم فقط... گوشت بره نداریم متاسفانه. _باشه همون خوبه.... _مخلفات چی قربان؟ _سالاد فصل می خوام و دوغ محلی. _چشم قربان چه ساعتی بفرستم براتون؟ نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار آشپزخانه انداختم و گفتم: _می خوام غذاها 12 ظهر اینجا باشه. _چشم قربان.... امر دیگه‌ای ندارید؟ _نه ممنون... چرا چرا... قبل از آن که تماس را قطع کند گفتم : _پیک رستوران رسید، زنگ نزنه.... به موبایلم یه تماس بگیره... ممنون می شم. _چشم حتما قربان. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
- أشڪۍالفرَاق‌إلك . . أنامشتاق‌إلك . .💔 + ازجدایۍ؛ازتوگله‌دارم . . دلم‌برات‌تنگ‌شده . . (:
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مانی را تا ظهر سرگرم کردم. کمی در حیاط با هم بازی کردیم.... کمی برایش از فروشگاه اینترنتی خرید کردم و نهایت سر ظهر گوشی ام زنگ خورد. غذاها رسیده بود. مانی را به سالن فرستادم و جدی تهدیدش کردم که دنبالم راه نیافتد. بعد سمت در حیاط رفتم و غذاها را تحویل گرفتم. همه ی غذاها را به آشپزخانه بردم و از درون ظرفهایشان داخل قابلمه خالی کردم. سالاد را هم ریختم درون کاسه ای بلور و گذاشتم روی میز. و درست همان زمانی که ظرف های یکبار مصرف غذاها را داشتم نیست و نابود می کردم، مانی سر رسید. _من گرسنمه. _باشه صبر کن غذا حاضر بشه بعد. _غذا که اومد.... اونم ظرفشه! چپ چپ نگاهش کردم. _نخیر اینا آشغال شام دیشبه.... غذا روی گازه. نگاه مانی سمت گاز رفت که دیدم دارد زیادی دقت می کند که ناچار شدم بگویم: _اصلا برو خاله باران رو صدا کن بیاد ناهار. و دوید و رفت. من هم مشمای ظرفهای یکبار مصرف غذا را در حیاط خلوت گذاشتم و در حیاط خلوت را که از سمت آشپزخانه بود بستم. بعد دستان چرب و چیلی شده ام را شستم و بشقاب ها را روی میز گذاشتم که باران آمد. _خسته نباشید جناب فرداد... _چیزی فهمیدید از لیست فروش؟ _یه چیزایی عجیب هست ولی تا کامل بررسی نکنم نمی تونم بگم. _چی مثلا؟ نشست پشت میز و گفت : _خب مثلا اینکه از یه تاریخی به بعد کل محصولات پر فروش شما همه با هم افت فروش پیدا کردند. همانطور که چند بشقاب روی میز می گذاشتم پرسیدم: _خب این یعنی چی؟ نگاهم کرد. _خب خیلی عجیبه که چرا فقط همون محصولات پر فروش يکدفعه افت فروش پیدا کردند... همه با هم... یکدفعه .... خب یه کم بعیده! تکیه زدم به کابینت و ذهنم درگیر حرفش شد. _احتمال داره که یک نفر دستش تو این کار باشه؟! _هیچ بعید نیست.... ولی کی آخه؟... یکی باید بره به هر کدوم از شعبه های فروش محصولات شما سر بزنه و آمار بگیره و بعد... چکار کنه؟!.... یعنی اینجاش مجهوله که حالا چکار کرده که این فروش پایین اومده؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
❄️🌨چرا جمهوری اسلامی سقوط نمیکنه:)) ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمداری امام خامنه ای✨ لبیک یا خامنه‌ای ❤️🤍💚 ╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت اینکه چرا در برخی از شهرهای ایران برف شدید است و در برخی شهرها نیست هم مشخص شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود بر شما 🌹به چهارشنبه خوش آمدید امروزتون مبارک🌺☀️ سرتـون سـبــز🌸🌼 لبــتون گـــل🌺☀ چشماتون نور🌸🌼 کامتون عسل🌺☀ لحنتون مهر🌸🌼 حرفاتون غزل🌺☀ حستون عشق🌸🌼 دلتــون گــرم🌺☀ لبتون خـندان🌸🌼 حالتون خـوب🌺☀ خوب، خوب🌸🌼
مادری بود بنام ننه‌علی آلونکی ساخته بود در بهشت‌زهرا بر قبر فرزند شهیدش شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند سنگ قبر پسرش بالش‌ش بود و همونجا هم چشم از دنیا می‌بندد و کنار فرزندش خاک میشود این داستان یک شهید است خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عجیب درگیر این معما شدم. غذاها را کشیدم و روی میز گذاشتم و هنوز درگیر حرف باران بودم که صدایش مرا از گرداب تند افکاری سلسه وار، بیرون کشید. _عجب باقالی پلویی.... از کجا سفارش دادید؟ نگاهش کردم و با اخمی که مثلا به من برخورده، گفتم: _خودم درست کردم.... خندید. _واقعا؟!.... ببخشید فکر کردم سفارش دادید از رستوران بیارن. با جدیت گفتم: _نخیر.... برای خودش باقالی پلو کشید و قاشقی از باقالی پلو به دهان گذاشت. _عالیه... حرف نداره.... ولی چرا من همش فکر می کنم خودتون درستش نکردید. بی تفاوت به حرفش برای خودم هم غذا کشیدم و بشقابی قورمه سبزی هم برای مانی. و باران دست بردار نبود انگار. _ببخشید ولی پس اون پیکی که غذا آورد چی شد؟! نگاه متعجبم سمتش بالا آمد. محتویات غذای داخل دهانم را با کمک زبانم به یک طرف راندم و پرسیدم: _کدوم پیک؟! باز قاشق دیگری از غذا را سمت دهانش برد و قبل از خوردن، نگاهم کرد و گفت : _همونی که من از اتاق مانی دیدم.... دیدم شما رفتید از دم در غذا گرفتید و آوردید. و مانی همان موقع گفت : _منم ظرفای غذا رو دیدم خاله..... بابا داشت می انداخت توی سطل آشغال. نگاه تندی به مانی کردم. _گفتم اون آشغالها مال شام دیشب بود... چند بار بگم. و باران با لبخند مرموزی با من چشم تو چشم شد. _خب ظرفهای غذایی که پیک آورد چی؟ نفس عمیقی کشیدم. انگار هرقدر من تلاش می کردم وانمود کنم، آن غذاها دست پخت من است، بی فایده تر بود.... ناچار اعتراف کردم. _آره اصلا از رستوران سفارش دادم. باران با خنده ی ریزی گفت : _ولی خوشمزه داغش کردید اصلا مزه ی اصلیش هم واسه همینه. نفهمیدم طعنه زد یا نه. جدی نگاهش کردم که گفت: _نه واقعا ممنونم که غذا رو نسوزوندید و حیفش نکردید. مانی هم بلافاصله شیرین زبانی کرد و گفت : _خاله یه بار بابا غذا رو سوزوند اونقدر بدمزه شده بود.... همه رو ریختیم دور. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............