eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و صدای گریه اش باز بلند شد. _تو لایق عشق من نیستی.... حیف اون همه احساسی که پای تو گذاشتم. دستم درد می کرد و از انگشت دستم آرام آرام خون می چکید. چند دستمال کاغذی برداشتم و روی دستم گذاشتم و با خونسردی گفتم: _اگه بازم بخوای تو خونه ی من بمونی.... همینه.... خیلی باهات مدارا کردم که تا حالا، واسه این همه کثافت کاری، کتکت نزدم... ولی از حالا به بعد فقط کتکه.... با دوستات بری مسافرت، کتکه..... بری مهمونی های شبانه کتکه.... حالا بلند شو از جلوی چشمام تا نزدم ناکارات نکردم..... و او باز از جایش تکان نخورد که ناگهان فریاد کشیدم: _گمشو میگم. و این بار رفت. آن روز تا شب شراره را ندیدم. یک باری بیرون رفت که احتمال دادم بیمارستان رفته باشد. اما چون به من چیزی نگفت تا به خانه برگشت، همین که در خانه را باز کرد، یک سیلی نثارش کردم. متعجب نگاهم کرد که چشم در چشمش گفتم: _گفتم میزنم.... باید بگی کجا میری.... باید اجازه بگیری.... کدوم گوری بودی؟ دستش را روی گونه‌ی سیلی خورده‌اش گذاشت و با چشمان متعجبش باز نگاهم کرد. _وحشی!.... بیمارستان بودم. سری تکان دادم و با آنکه برای همان سیلی هم عذاب وجدان داشتم اما نگذاشتم او بویی ببرد. _خب... از این به بعد زبونتو یه تکون بده... دو کلام بگو میرم بیمارستان تا سیلی نخوری.... فهمیدی؟ زیر لب گفت : _عوضی..... و من بلندتر فریاد کشیدم : _فهمیدی یا یکی بزنم تا گوشات وا بشه؟ _بی‌شرف.... او همچنان داشت فحش میداد و ناسزا می گفت که خونسرد رفتم سمت سالن. _امشبم از رفتن به مهمونی شبانه خبری نیست.... جُم بخوری، لِه و لَورده ات می کنم. چند تا فحش آب دار داد و رفت طبقه ی بالا. اصلا از شنیدن فحش هایش ناراحت نمی شدم. چون احساس می کردم تازه او هم دارد کمی سختی می کشد. بس بود 4 سال کوتاه آمدن، سکوت کردن، محل ندادن.... این روش کارساز نبود. کتک لازم بود شراره!.... آنقدر وقیح شده بود که نمی گفت کجا می رود و توقع داشت، من هم نپرسم و اسم این زندگی کثافت بار را هم عاشقانه گذاشته بود!! شب اما باز با پررویی لباس پوشید تا به مهمانی برود که این دفعه مثل شبهای قبل سکوت نکردم. _کجا؟ جوابم را نداد و رفت سمت در خروج که سمتش دویدم. _بهت میگم کجا؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
. بی‌رحم‌ترین معادله دنیاست! که هر قدر بیشتر دوستش داشته باشی کمتر می‌فهمد …! 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
••؏ـشق‌‌ یعنـے.... دࢪمیاݩ‌غصه‌هاے زندگے یڪ حسین‌‌؏ باشد‌.... ڪھ‌آࢪامت‌‌‌ڪند...❤️ 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ دلخوشم‌باتواگرازدورصحبت‌میکنم باسلامی،هرکجاباشم‌زیارت‌میکنم.. ♥️¦↫ 🌸¦↫
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
«♥️✨» خدایا…! حالِ‌دلم‌راتکانۍبده هم‌مۍدانۍ هم‌مۍبینۍ هم‌مۍتوانۍ:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
[وَلَنْ‌یجْعَلَ‌اللَّهُ‌لِلْکافِرِینَ‌عَلَی‌الْمُؤْمِنِینَ‌سَبِیلاً] +وخداوندهیچگاه‌براۍکافران‌نسبت‌به اهل‌ایمان‌راه‌تسلط‌بازنخواهدنمود."
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مقابلش رسیدم و نگاه تندم روی صورتش نشست. آرایش غلیظی کرده بود و بوی عطر تندش تا نیمه های ریه ام را پر کرد. بی آنکه نگاهم کند گفت : _خودت میدونی کجا. _برگرد.... زن من از اون جور مهمونی‌ها نمیره. دستم را دور بازویش گرفتم و او را عقب کشیدم که باز داد و فریادش را شروع کرد. _ولم کن رادمهر.... دیرم میشه.... امشب یه قرار مهم دارم. انگار تنها زبان حرف زدن با او داد و بیداد بود. _آشغال کثافت... چرا نمیفهمی چی میگم.... اگه میگی دوستم داری .... اگه زندگیتو میخوای بتمرگ سر زندگیت.... نمیخوام بری. مصمم نگاهم کرد. نمیدانم پشت لبخند طعنه دار روی صورتش چی بود که حالم را بد میکرد. اما خیلی زود خودش معنا کرد آن لبخند طعنه دار را . _چیه؟... غیرتی شدی واسه من؟.... تازه بعد از 4 سال یادت افتاده زن داری و زنت هر شب داره میره توی مهمونی‌های مختلطی که زن و مرد با هم قمار می کنند، مشروب میخورن... می رقصند و.... میدانستم بعد از آن « و » چیست و نگذاشتم بگوید. حالم از آن همه بی‌حیایی‌اش بهم خورد و این بار قبل از آن که بتواند حتی از خودش دفاع کند، کتکش زدم. _میگم هرزه شدی نگو نه.... میفهمی چی میگی؟! ... میفهمی؟!... خاک تو سر بدبختت کنم.... اونایی که واست میمیرن هم تو رو شناختن بدبخت ... تو واسه اونا هم همون هرزه‌ی آشغالی.... آنقدر کتکش زدم که آرایشش بهم بریزد و گریه صورتش را سیاه کند و رد خون روی لب ورم کرده‌اش بنشیند. من دست به زن نداشتم اما او افسارگسیخته بود! دیگر تاب و تحملش را نداشتم یا او باید از این زندگی نکبت بار میرفت یا من. کلی جیغ کشید، داد زد، فحش داد.... اما هیچ کدام روی من اثر نکرد جز خستگی! آنقدر کتکش زدم که از نفس افتادم و چند قدمی از او فاصله گرفتم و نشستم روی پله‌ی اول سالن که سمت طبقه‌ی دوم میرفت. _حالا برو.... برو تا صورتت رو، اونایی که واست میمیرن، ببینن تا بدونن هنوز یه صاحبی داری.... من لامصب اگه زودتر از اینا کتکت زده بودم شاید آدم میشدی.... ولی حالا.... یا باید بری یا آدم بشی... انتخاب با خودته. برخاست و با گریه باز چند تا فحش نثارم کرد. _آشغال... تو اگه زن داری بلد بودی که 4 سال در اتاقت رو روی من نمی بستی.... تو چه میفهمی زن چیه!... لیاقتت همون دختره‌ی هرزه است. و باز من روی اسم باران غیرتم گل کرد. _خفه شو دهنتو ببند تا نیومدم دندونات رو تو حلقت بریزم.... گمشو از جلوی چشمام. و رفت! باز هم مهمانی‌اش را رفت اما این بار با تنی کتک خورده، صورتی ورم کرده و لبی پاره و خونی. حقش بود. این کوتاه آمدن من زیادی او را هار کرده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌ۍمن.. با‌وجود‌من، چرا‌غمگین‌و‌نگرانۍ؟ حتۍاگر‌طناب‌طاقتت‌ بہ‌باریک‌ترینرشتہ‌رسید نترس‌من‌هستم]
- أشڪۍالفرَاق‌إلك . . أنامشتاق‌إلك . .💔 + ازجدایۍ؛ازتوگله‌دارم . . دلم‌برات‌تنگ‌شده . . (:
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝 نترس و ناامید نشو... چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می‌گذاشتند!
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دو روزی از دعوای من و شراره گذشت. از همان شبی که به مهمانی رفت دیگر به خانه برنگشت و من حتی برای پیگیری، از حال مانی به بیمارستان هم زنگ زدم. گویی مانی مرخص شده بود اما خبری از شراره نبود. حتم داشتم خودش کارهای ترخيص را کرده اما کجا رفته را نمی دانستم. باران هم از همان روزی که شاهد دعوای من و شراره بود، دیگر نیامد. من هم تا روشن شدن تکلیف شراره، نخواستم به او زنگ بزنم. و یک روز در شرکت، عمو به من زنگ زد. _سلام.... _سلام.... _کولاک کردی انگار.... شراره رو زدی درب و داغون کردی. _حقش بود.... 4 سال اون منو داغون کرد یه بارم من. صدای خنده ی عمو برخاست. _ازت خوشم اومد.... شراره از همون شب مهمونی مُخ یکی از بچه های پای میز رو زده و رفته خونه ی اون.... کلی فیلم بازی کرد که من یه زن تنهام و شوهرم دست به زن داره و.... _عجب مارمولکیه این زن! _نگران نباش.... داره همونی میشه که تو میخوای.... میخواد ازت جدا بشه.... منم یه کم رو مُخش کار کردم.... یه جورایی راضی شده که طلاق بگیره.... حالا حتی میخواد بیاد وسایلش رو از خونه ی تو ببره.... حواست بهش باشه.... ممکنه بخواد یه کار خرابی، به تلافی کتکی که بهش زدی، انجام بده.... _حواسم هست. _من سر قولم موندم.... بازم رو شراره کار میکنم که زودتر طلاقشو بگیره اما.... تو هم یادت باشه چی ازت خواستم. _یادم هست. و صدایش ناگهان زمزمه وار شد. _باران رو میگم.... اگه بویی از وجود من ببره خیلی خیلی برات بد میشه.... نذار دستم به خون تو و باران آلوده بشه.... پسر خوبی باش همون جور که من شراره رو از زندگیت حذف کردم... میتونم تو و باران رو هم کلا از صحنه‌ی زندگی حذف کنم.... دلت به حال خودت و اون دختر بسوزه. _گفتم که خیالتون راحت.... فقط شراره رو از زندگی من جمعش کنید باقیش با من. خندید. _شراره تموم شد.... هم خودش خراب کرد و هم تو حسابی زهرچشم ازش گرفتی.... خودم هم باهاش حرف زدم... مصممش کردم که بذاره و بره.... خوب 4، 5 سال، زندگیتو دوشید... همونا بسشه.... _خوبه که خودتون میدونید چه بلایی سرم آوردید. _لازمت بود پسر جان.... اما حالا فرق داره.... اما این اولین بار و آخرین باریه که کمکت میکنم... فهمیدی؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش... برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
❤️خاطره‌ای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود ♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. ♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. ♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. ♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. ❤️
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد به زمستانِ اندوه‌های دیرگذر هم‌چنان تو را دوست خواهم داشت و هر روز صبح به تو می‌گویم من از آن توأم ... ❤️ •➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
'♥️𖥸 ჻ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵) و تو هرگز ناامید مَباش. قوی بمان عزیزدلم! و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش. امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی. خورشید، خلاف وعده نمی‌کند هرگز، و خداوند همیشه به موقع از راه می‌رسد. نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشته‌باش که درست می‌شود همه چیز. ایمان داشته‌باش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان‌، به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی، و به آرامش‌های بعد از طوفان. ایمان داشته‌باش. 🌿¦⇠ 🌸¦⇠
✨ _چگونہ‌ از جان نگذرد آن ڪس ڪہ‌ مے داند جان بھاے دیدار است؟
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و همان شد. ابلاغیه ی دادگاه آمد. نه حوصله ی رفتن دادگاه را داشتم و نه حوصله ی ماندن اسم شراره را روی زندگی ام. ناچار شدم که بروم. رفتم تا بلکه زودتر همه چیز تمام شود و عجب جلسه ی دادگاهی بود. _جناب فرداد... شما دست روی همسرتون بلند کردید.... چه توضیحی دارید واسه ی اینکارتون؟ _نمیخوامش آقای قاضی.... خودشم خوب میدونه.... چهار سال پیش، با اجبار، به خاطر یکسری کارها و برنامه‌ها، راضیم کرد ازدواج کنیم .... اما توی این چهار سال، نفرتم ازش بیشتر شده.... مدام میره مسافرت، میره مهمونی.... من اصلا همچین زنی نمیخوام... زن من باید تو خونه باشه... باید برام آشپزی کنه.... من دوست دارم از شرکتم بر میگردم بوی غذای زنم تو خونه بپیچه. پوزخندی زد و در جوابم، جلوی خود قاضی گفت : _عمرا.... من نوکرش نیستم جناب قاضی.... و من فریاد زدم: _پس من نوکر توام؟.... برم کار کنم که پول منو بری تو مسافرت با دوستات خرج کنی یا بری سر میز قمار ببازی؟... آقای قاضی، من چیزایی از این زن میدونم که به نفعشه طلاق بگیره و بره.... اگه بخواد بمونه تو زندگی من، همه‌ی چیزایی که ازش میدونم رو، رو میکنم. و نگاه جدی‌ام را به شراره دوختم. _فهمیدی یا نه. _نترس میخوام برم.... منم پای یه مرد وحشی نمیمونم.... اصلا میخوام برم آقای قاضی، که ببینم کی میتونه با این آدم وحشی زندگی کنه.... اصلا می بینید آقای قاضی... داره منو تهدیدم میکنه. چشم غره‌ای برای زبان دراز شراره رفتم که آقای قاضی گفت : _مشکل شما با چند جلسه مشاوره شاید حل بشه. و من فوری گفتم : _نه جناب... من حتی یه جلسه هم مشاوره نمیرم.... من از این خانم متنفرم.... حالم ازش بهم میخوره.... به خدا اگه حق طلاق رو بهش نداده بودم تا الان سه طلاقش کرده بودم. قاضی نفس پری کشید. _جناب فرداد، یه فرصت به زندگیتون بدید به نظر من.... شاید با جلسات مشاوره، مشکلات حل شد. _جناب قاضی، حرف من اینه که من به هیچ عنوان نمیخوام با این خانم زندگی کنم.... ایشون پاشو بذاره تو خونه‌ی من، کتکش میزنم... حالا خودش میدونه..... نفرت من، با مشاوره درمان نمیشه جناب قاضی.... من دیگه نمیخوام حتی قیافه‌ی این خانم رو ببینم. نگاه تند شراره با ایش بلندی سمتم آمد و قاضی همراه با نفس بلندی که کشید گفت : _ختم جلسه..... حکم صادره به شما ابلاغ میشه. و ما از همان جلسه دیگر همدیگر را ندیدیم تا چند روز بعد که ابلاغیه‌ی جدید و حکم صادره در سامانه‌ی قوه قضائیه برایم آمد. حکم طلاق، حکم صادر شده بود و این یعنی یک پیروزی بزرگ! باورم نمیشد که من، از دست شراره خلاص میشدم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙