〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_172
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خداروشکر زودتر مراسم تموم شد و من خسته و کوفته خودم و به خونه رسوندم.
وقتی رسیدم نفهمیدم چی شد انگار بیهوش شدم از خستگی.
***
صبح با بیمیلی چشمام و باز کردم، وقتی به یاد کارام افتادم سریع مثل برق از جا پریدم.
یه صبحونه مشتی درکنار خانواده زدم تو رگ، بعد هم اومدم تو اتاق و سراغ کارایی که این چندوقت که سرم شلوغ بود اصلا بهشون اهمیت نمیدادم.
اول اتاق و مرتب کردم و بعد موزیک گوش دادم و یکم که نقاشی کردم و انرژیم فول شد، رفتم روی تخت لم دادم و کتاب رمانم و باز کردم، موسیقی که موقع این رمان گوش میدادم و پلی کردم و رفتم تو نخش.
یکی از عادتام این بود که موقع رمان خوندن آهنگ گوش میکردم، یه کیفی میکردم و از دنیا جدا میشدم اصلا...
بعد از چنددقیقه محو شدنم تو کتاب، استراحتی به گردنم دادم و خواستم دوباره مشغول شم که نگاهم افتاد روی ساعت دیواری.
ای خدا چرا من آلزایمر گرفتم؟ امروز باید میرفتم برای اولین جلسه عملی آموزش رانندگی.
آخه بگو بیکاری میشینی رمان میخونی؟
از یه طرف امتحانا محاصرت کردن و از طرف دیگه رانندگی، از یه طرف دیگه آتلیه و... بعد نشستم رمان میخونم، واقعا که من خلم!
تقصیر این پسرس، مهیار، اگه من و انقدر خسته نمیکرد و ازم مثل کوزت کار نمیکشید مجبود نبودم برای رفع خستگیم رمان بخونم.
منطق زندگی من از وقتی میرم دانشگاه شده اینکه مهم نیست چه کسی، کجا و کی خستم کرده، همیشه سرمنشأ همه چی، مهیاره، همه آتیشا از گور اون بلند میشه!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_173
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بدو بدو خودم و رسوندم تو آموزشگاه، وقتی دیدم مربی هنوز نرفته نفسی تازه کردم و همراهش رفتم تا سوار ماشین شیم.
در راننده رو باز کردم و نشستم، با خودم گفتم این دوران رانندگی میآم یکم سوار ماشین میشم حسرتم رفع میشه، اما این لگن قراضه یه حسرتم به حسرتام اضافه کرد.
عروسک اون پسره کجا و این قراضه کجا، کاش از اون ماشین باکلاسا میدادن برای آموزش.
آموزشای کتبی و امتحانش و پشت سر گذاشته بودم، جلسه اول رانندگی که خیلی مزخرف بود چون فقط ترمز و گاز و اینارو یاد میداد هم گذرونده بودم و امروز قرار بود بریم جاهای خلوت تا تمرین کنم.
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یهو یکی بیهوا از پشت زد به ماشین.
ترسیده بودم که نکنه اشتباه از من بوده که مربیه گفت:
-نگران نباش مشکل از شازدس.
از تو آینه نگاهی به ماشینه کردم اما انقدر ترسیده بودم که ترجیح دادم پیاده نشم.
مربیه پیاده شد و رفت با شازدهای که میگفت حرف بزنه... ماشینش... خیلی شبیه ماشین مهیار بود.
صداها نشون دهنده این بود که بحث بالا گرفته:
-عه خب طرف انگار ماست خورده! من چه میدونستم ماشین آموزشیه؟ مشکل از سرکار الیهس!
-مثل اینکه بدهکارم شدیم شما زدید به ماشین ما؟
-بله صد در صد، شما موظف بودید اون تابلو رو میزدید روی ماشین!
میخواید زنگ بزنم پلیس بیاد؟ اون تصمیم بگیره.
من که اصلا دوست نداشتم پلیس بیاد و بیشتر از این الاف شم سریع از ماشین پیاده شدم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب که شب مبعث احمد باشد
مشمول همه عطای سرمد باشد
یا رب چه شود طلوع صبح فردا
صبح فرج آل محمد باشد! 🍃🤍
عید بزرگ مبعث مبارک باد🎊
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_174
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با دیدن چهرهی مهیار جا خوردم، پس حدسم درست بود، این چه وضعشه که همش باید با این روبرو بشم، خدایا یه صبر ایوب به من بده! بیخیال به مربیه گفتم:
_خانم صادقی لطفا نه...
مهیار هم تعجب کرده، ابروهاش و داده بالا و با حرص نگام میکنه:
-پس اونی که ماست خورده بود تو بودی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_اگه دقت کنید میبینید اونی که باید طلبکار باشه ماییم نه شما! کسی که داره رانندگی یاد میگیره مقصر نبوده، اونی مقصر بوده که چندساله رانندهاس، مثلا!
صادقی سوار ماشین میشه، مهیار با دیدنش سرخ میشه و با صدای بلند و عصبی میگه:
-پس تکلیف من چی میشهه؟
_ببخشید آیا شما بچه ابتدایی که تکلیف میخوای؟
حرصیتر میشه و میگه:
-زدی عروسکم و داغون کردی از ریخت انداختیش، اونوقت بلبل زبونیم میکنی؟
خنده هیستریکی میکنم و میگم:
_من عروسک تو رو و داغون کردم؟ مثل اینکه یادت رفته از پشت زدی به ماشین ما!
اینم کشت ما رو با این عروسکش!
جلوی ماشینش یکم خراب شده بود اما خب تقصیر خود خنگش بود، کسی که داره آموزش میبینه از این بهتر مگه میشه؟
یکم دیگه با هم جروبحث کردیم و آخر به نفع خودم بحث و بردم! مهیار هم با عروسکش تنها گزاشتیم.
با استارت زدن ماشین همه حواسم و متمرکز میکنم تا جای دیگهای نره.
با اینکه یکم خنگ بازی درآوردم اما به عنوان تجربه اول ماشین سواریم خوب بود، البته اینو خودم میگم وگرنه صادقی چیز دیگهای میگه:
-خوبه، بدتر از این میتونست بشه که نشد خداروشکر؛ اما امیدی بهت هست!
با جمله اولش اخمام و درهم کردم و لب و لوچم و آویزون، اما جمله دومش که گفت نیشم تا بناگوش باز شد و ذوق کردم.
از جلوی آموزشگاه یه تاکسی گرفتم، این تاکسیا خوب پول پارو میکردن، به وسیله شخص شاخص من! فکر نکنم جز من کسی دیگهای انقدر تاکسی بگیره، از خونه به آتلیه، از آتلیه به آموزشگاه، از خونه به دانشگاه، از دانشگاه به خونه و... .
بعد از مدتها میرم تو واتساپ و پیامهای گروه رفیقامو یه نگاه میندازم، باور نکردنیه! ششصد پیاام!
ولو میشم رو تخت و شروع میکنم به خوندن پیاما.
وسطاش میخوام جا بزنم که با پیامایی که یلدا داده و مخاطبش منم، بیخیال جا زدن میشم و ادامشم میخونم، چه کاریه حالا که تا اینجا خوندم بقیشم میخونم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_175
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-اون پسرههههه کیییی بودددد؟؟؟
-یاسیییییییی توعممممممم؟
نیلوفر مثل همیشه ریلکس گفته بود:
-ساکت شین بابا گروه و ترکوندین، یاسمن اهل این حرفا نیس.
-باید میدیدی چجور دل میدادن و قلوه میگرفتننننن!
-مگه تو دیدی یلدا؟
-نه، ولی شنیدممممم!
رگباری دارن پیام میدن و من میخونم و فقط به این احمقا میخندم، باریکلا به نیلوی خودم! چقدر خوب میشناسه منو! البته اون یاسمنی که اون میشناسه با پسرا کلکل نمیکنه و کله گرفتن با پسرا سرگرمیش نیست، پس میتونم بگم نیلوفرم من و نمیشناسه!
یه ویس میگیرم براشون:
_سلام به احمقا و خل و چلای خودم! شلوغش نکنید الآن همه چیز و تعریف میکنم...
و همه چیز و از روز دانشگاه تا همین امروز براشون تعریف کردم.
ظاهرا قانع نشدن با پیامای من، عصبی میشم و دوباره ویس میگیرم:
_چرا چرررت میگید؟ میگم از طرف متنفرممم! حالیتونه؟ اگر جلوم بودید یه گوله نثار تک تکتون میکردم.
ایندفعه دیگه واقعا قانع شدن! هرچی باشه میشناسن من و، مثلا چندساله باهم رفیقیم! اگه حرفام و باور نکنن که دیگه به درد لای جرز میخورن، البته این لحن حرف زدن منم بی تاثیر نبود رو قانع شدنشون، مثل چی از این روی من میترسن و میفهمن وقتی این مدلی حرف میزنم یعنی دارم از ته دل راستش و میگم.
گوشی و خاموش میکنم، لیوان و پرآب میکنم و سر میکشم، چنددقیقهای تو فکروخیال میگذرونم و بعد میخوابم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_176
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از چنددقیقهای که رو عکسا کار میکنم، مهیار میآد توی اتاق کارم و میگه دو تا فنجون قهوه براش ببرم.
خودش چلاقه آخه! تا اینجا اومده اما نمیره برای خودش و مهمونش که نمیدونم کی هست، قهوه بریزه!
در ورودی باز و بسته میشه اما بدون اینکه برم ببینم کیه به کارم ادامه میدم، حتما مهمون آقازادهس دیگه! خودش کی هست که مهمونش باشه که برم ببینمش!
تو اوج کار بودم که صدای بلند مهیار من و به خودم آورد، از اتاقش اومده بود بیرون و توی سالن تقریبا داشت عربده میزد که:
-پس قهوه چی شد!
چون آتلیه خالی بود صداش پیچید و باعث شد از ترس یه متر بپرم بالا!
ای جز جیگر بگیری من و میترسونی همش!
اصلا حواسم به قهوه این دیو دو سر نبود... کاش پام و تو این آتلیه فلاکت بار نمیگذاشتم!
ایشی میگم و بلند میشم برم قهوه ببرم براشون تا کوفــ... نوش جان کنن!
تو کابینتا درحال جستجوی قهوههاییم که انگار تازه خریده شده، بعد از چنددقیقه پیداشون میکنم، طبقهی بالای کابینت بالایی! آخه کدوم عقل کلی این چیز به این مهمی و میذاره اون بالااا!
روی نوک پام وایمیسم، دستام و میکشم به کابینته برسونم تا شاید دستم برسه، ولی نه! هیچجوره دستم نمیرسه بهش، خیلی بالاس...
صدای خنده ریزی میشنوم، برمیگردم میبینم مهیار وایساده مثلا یواشکی داره به من میخنده، آخی... چقدرم که نفهمیدم!
میآد جلو و با دستی که زیاد کش نیومده اون قهوه رو به آسونی میآره پایین، بعد هم نگاهی به قد من میکنه، یاد تقلاهام میوفتم، اون حتما اون موقع اینجا بود، پوزخندی همراه چشمک تحویلم میده و میگه:
-اینم از مزایای قد بلنده!
چشمهام و ریز میکنم و براش خط و نشون میکشم، باید بترسه از منی که این همه خشم و میخوام یهو رو سرش خالی کنم، یهو سنگکوب میکنه، هم من راحت میشم هم یه جماعت!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_177
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بعد از اینکه قهوه رو بهم میده میره بیرون از آشپزخونه، انگار که فقط به منظور کمک من اومده بود، یا شایدم تحقیر... خدا عالمه.
قهوهها رو توی استکانهای ریز و خوشگل میریزم، حیف قهوههایی که توی این استکانا، میخوان به وسیله اون دیو دو سر خورده بشن! البته الآن دونفرن.
در میزنم و وارد اتاق میشم، مهمونش یه دخترهاس که پشتش به منه.
وقتی قهوهها رو میذارم رو میز مهیار، دختره یه نگاهی بهم میکنه، خدای من این چقدر آشناست...
انگار جدیدا دیدمش.
چشمام و ریز میکنم و با دقت نگاهش میکنم، یکم فکر کن یاسی به اون مخ نداشتت فشار بیار...
آااااااااهاااااان! یادم اومددد!
اینکه ماهلینههه! دختر خواهر و عروسه....
چیییی؟؟؟ یعنی... یعنی این زنه مهیاره؟ مهیار زن داره، یعنی؟
پس چرا هیچ موقع حلقه دست نمیکنه؟ چرا دست دختره حلقه نیست؟
مهیار سینی و هل داد جلوی ماهلین و گفت:
-بخور دخترخاله!
-آبدارچی جدید استخدام کردی مهیار؟
مهیار خنده ریزی میکنه و میگه:
-عکاس به علاوه آبدارچی!
خندهی هیستریکی میکنم و با لبخند مصنوعی میگم:
_خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده! این دیگ پای این کماشدون میآد!
بیشعورای بیفرهنگ!
این تیکه آخر و زیرلب گفتم، میخوان بشنون، میخوانم نشنون! چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
بعد هم از اتاق میآم بیرون و میخوام برم سراغ ادامه کارم و ارباب رجوعایی که انگار تازه اومدن.
-وایسا!
با صداش از حرکت متوقف میشم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_178
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
برمیگردم سمتش.
ابرو بالا میده و میآد جلوتر:
-تو چی گفتی؟
لبخند میزنم و آروم برای اینکه جلوی اربابرجوعا آبروریزی نشه میگم:
_گفتم به هم میاید مبارک باشه!
شیرینی یادتون...
عصبی حرفم و قطع میکنه:
-تیکه آخر و میگم، همونی که زیرلب گفتی فکر کردی نمیشنوم!
هرچی من میخواستم هیچی نگم اون بلندتر حرف میزد:
-بهت گفتم باید احترام من و نگه داری! گفتم یا نه؟
با سر حرفش و تایید میکنم، کل آتلیه رو گذاشته روی سرش، از چی انقدر عصبی شده؟ مگه چی گفتم؟ بیشعور و که جلوی خودشم میگم!
تازه بیشعور پیش بقیه حرفامون لنگ میاندازه...
«-همین الآن وسایلت و جمع میکنی از اینجا میری! فردا بیا درمورد جریمه حرف میزنیم...
ماهلین از اتاق میآد بیرون و متعجب از این رفتاره مهیاره، نمیگه اما چشماش این و نشونم میده.
مهیار وارد اتاق میشه و در و محکم میبنده و ماهلین و پشت در میذاره.
من...
مات موندم سرجام، یه کمی هم بغض کردم! چرا اینجوری کرد؟ من که چیزی نگفتم! گفتم اما حداقل چیزی نبود که انقدر عصبیش کنه! تعادل روانی نداره...
مشتریها همه خیره شدن به ما.
گفت... برم؟ چه بهتررر! اصلا ارزش من بیشتر از این حرفاس! بادی نیستم که به این بیدا بلرزم... مهم نیست درست این ضربالمثل چیه، بید یا باد چه فرقی میکنه وقتی من و بیرون کرده و گفته فردا باید برای جریمه بیام.
ای خدا سرم و به کجا بکوبم و خودم و خلاص کنم؟
همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی!
همه میگن بیا برای تسویه حساب، صاحبکار من میگه بیا برای جریمه.
مرده شورش و ببرن، با اون صاحبکار گریش!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_179
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با اخمای درهم دارم وسایلم رو جمع میکنم، وسایلی که طی مدتی که اینجا بودم لازم دیدم همراه خودم بیارم.
جوری سرم داد زد پسرهی پررو، که دیگه روم نشد برم سراغ مشتریا...
یه راست اومدم توی اتاق و الآنم دارم وسایلم رو جمع میکنم تا برای همیشه از اینجا گورم و گم کنم.
کم مونده بود اشکم و دربیاره، غرورم و جلوی اون همه آدم شکوند! لهم کرد! مثل یه برده باهام رفتار کرد، انگار سرایدار خونشونم اونجوری باهام حرف زد، مثل یه تیکه آشغال پرتم کرد از آتلیهش بیرون! با زبون بی زبونی بهم گفت برو گمشو!
دیگه چیکار میتونست بکنه و نکرد؟
ایلیا راست میگفت نباید باهاش ارتباط داشته باشم، چقدر من سادهم که فکر کردم آدمه!
فکر کردم میتونیم باهم کنار بیایم!
مگه من چی میخواستم؟ میخواستم آرزوهام و با درآمد خودم، با روی پای خودم ایستادن، واقعی کنم! همین...
انقدر سخته یعنی؟ انقدر سنگ جلوی پای آدم میاندازن؟
اون میدونست من به این کار احتیاج دارم، میدونست پول جریمه دادن ندارم! میدونست از اینکه از خانوادم پول ندونم کاری که خودم کردم و بگیرم، بدم میآد، همهی اینا رو میدونست و اون حرفا رو به زبون آورد.
انقدر... انقدر آدم نامرد وجود داره؟
قطره اشکی روی گونهام چکید و بعد از روی گونه سر خورد و ریخت روی برگهای که جلوم بود و اونم خیس کرد.»
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلااام و درود مهربونا♥️
ایام به کام🌱
خبرخوش آوردم براتون🎐
برای کسایی که مشتاقن رمانِ #برندهیعشق رو زودتر مطالعه کنن🎀
وی آی پی زدیم😍📚
اونجا رمان با 507 پارت، تمام شده و تکمیله✅
کلی پارتای هیجانی و دور از انتظار داریم🙈
هیچ پیام اضافهای اونجا نیست و میتونید با خیال راحت، کامل رمان رو بخونید☁️🤍
عزیزان خرید وی آی پی، اجباری نیست❌
کسانی که دوست دارن رمان رو زودتر تموم کنن میتونن تهیه کنن✅
جهت دریافت لینک وی آی پی، مبلغ "40000"تومان به شماره کارت زیر واریز 🍒
💳:
6037998204063779•دلیر• و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید🍾 🍭: @Mariijey