مامان بزرگم
آخر همہ ے تلفنهایش مےگفت :
کارے نداشتم کہ!
زنگ زده بودم صداتان را بشنوم
ما هم کہ جوآن و جآهل
چہ مےدانستیم صدا با دلِ آدم
چہ ميڪند..🍃❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت27
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاقی که خودش را حبس کرده بود ، ایستادم .
با دو ضربه ی انگشت خم شده ام به در ، گفتم :
ـ مهیار .
جواب نداد . قطعا بیدار بود ولی سکوتش مرا مضطراب می کرد :
ـ حالا دیگه در اتاقتو روی منم باز نمی کنی ؟!
باز هم جوابم سکوت شد که با بغض گفتم :
ـ باشه ... همین الان یه ماشین میگیرم یه راست میرم تهران .
ناگهان در باز شد . اتاق تاریکش ، بغض نشسته میان گلویم را بیشتر کرد .
پا به داخل گذاشتم و چشم در اتاق چرخاندم که در اتاق با فشار دستش بسته شد و نگاهم به او که پشت در ایستاده بود افتاد .
چقدر غم در نگاهش بود . اشتباه کردیم شاید ! ... هردو !
_دیگه تمومه مستانه ... ما نباید قبل از دادن آزمایشات ، خطبه ی محرمیت می خواندیم ، نباید نامزدی ولو غیر رسمی می گرفتیم .
راست میگفت. حالا مگر میشد با دلی که بیقرار شده بود و وابسته تر ، از همه ی آن خاطرات گذشت ؟!
نگاهمان چند ثانیه ای در هم گره خورد که بغض من شکست :
ـ دیگه یعنی همه چی تمومه ! ... عشقت ، محبتت ، علاقت ...
دستش را دراز کرد سمت من و شانه ام و مرا گرفت و کشید سمت سینه اش . سرم را روی سینه اش چسباندم و او در حالیکه با دو دست سرم را روی قلبش می فشرد و با صدایی که مثل من غرق غم های عالم بود و پر لرزش گفت :
ـ مستانه ... می دونم که خانواده هامون مخالفت می کنن .
ـ یعنی پس ... راهی ... نیست ؟
سکوت کرد و من نمی خواستم باور کنم که تمام خوشی هایم پایان یافته .
می خواستم التماس همه را کنم ، التماس زمان که نگذرد . التماس آزمایشگاه که نتیجه ی آزمایش را عوض کنند و التماس مهیار بلکه عاقلانه تصمیم نگیرد .
راست گفته اند عاقل را چه به عاشقی ! عاشقی مرز بین جنون و عقل است . کسی که روی دایره ی جنون می ایستد ، دیگر عاقل نخواهد بود ... ولی عاشق چرا .
اما انگار فقط من بودم که عاقلانه تصمیم نمی گرفتم .
سر و صدای جواب آزمایش ما به خانواده ها هم رسید و همه را باز در خانه ی خانم جان جمع کرد .
چهارده روز از مهلت عقد موقتمان مانده بود و ما با این وجود مثل دو بیگانه و غریبه ، دور از هم ، درون اتاق خانم جان نشسته بودیم .
سکوت بینمان آنقدر سنگین بود که هیچکس جرأت شکستن آن را نداشت تا اینکه خانم جان آهی کشید و بلند گفت :
ـ دلم به حال خودم می سوزه که چه آرزو هایی داشتم .
و همان حرف ، باب حرف های دیگر را باز کرد
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این زندگے دنیا چیزے جز
سرگرمے و بازے نیست
و زندگے واقعے ، سراےِآخرت است
اگر مے دانستند! :)
سوره عنکبوت ، آیہ⁶⁴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهیدانہ
اومد بہ حاجابومهدے گـفت :
حلالمون کُـن🥀
پشت سـرت حرف مےزدیم
ابومهدے خـندید!
بآ همون خنـده بهش گفت :
شما هرموقع دلـتون گرفت
پشت سَرِ من حـرف بزنید
تآ دلـتون باز شہ.. :))💙
شهید ابومهدے المهندس
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
و قُل لِلَذينَ وَعدوا بِالبَقاء :
إنَ البَقاء لله وَحدهُ..!
و بہ همہے آنان
کہ قول ماندن دادند بگو :
تنها «خداست» کہ مےماند🍃🙂
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما آمدهایم زندگے کنیم
تا قیمت پیدا کنیم
نہ اینکہ با هر قیمتے زندگے کنیم!
زندگے ما حکایت یخفروشے است
کہ از او پرسیدند فروختے؟!
گفت نہ ولے تمام شد..🍃🙃
-آیت اللّٰہ بہجت-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『`~🇮🇷♥️"°』
رهروعشقموازخࢪقہومسندبیزار
بہدوعالمندهمروۍدلارامٺورا❤️🌱
#امامخمینی
#دلنویسـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐من خانهام را پر از رنگ ميكنم
🌹پــر از عــطــر زنــدگــي ،
💐گل ميخرم , نان گرم ميكنم
🌹شعر مينويسم و بـــاور دارم
💐زنـدگــي يـعني همیـن
🌹بـهانـههای كوچـك خوشبختی
💐بــفرمــایــیــد صبـحانه😋🍳
روزمون رو با یک صبحانه خوشمزه آغاز کنیم
#پارت28
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
پدر عصبی گفت :
ـ بفرمایید ... اینم نتیجه ی یه نامزدی عجله ای ! ... به زور منو راضی کردید و حالا ...
مکثی کرد و بلند گفت :
ـ لا اله الا الله .
و مهیار جرأت حرف زدن پیدا کرد :
ـ دایی ارجمند ... درسته که جواب آزمایش مشکل داشته ولی ...
صدای عصبی پدر بلند شد :
ـ ولی چی ؟ ... می خوای بگی قید آزمایش رو بزنیم ؟ ... میشه ؟ .. آصف جان تو یه چیزی بگو ... تو آرزو نداری ؟ مگه مهیار تک پسرت نیست ؟ مگه آرزو نداری نوه ات رو ببینی ؟!
آقا آصف آه غلیظی کشید و باز مهیار گفت :
ـ اما دایی ...
و این بار عمه افروز با عصبانیت فریاد کشید :
ـ بس کن مهیار ... چرا اصرار بی خودی می کنی ؟ این ازدواج غلطه ... ما هم مخالفیم ... به قول داداش اشتباه کردیم عجله ای یه خطبه ی عقد موقت خوندیم ، حالا طوری نشده ... نه کسی فهمیده نه عقد دایم بوده ... تموم میشه و همه چی بهم میخوره .
چقدر این حرف عمه دلم را رنجاند و انگار این حس مشترک بود بین من و مهیار که او با ناراحتی جواب داد :
ـ همین ؟! ... فکر همه چی هستید جز قلب من و احساس من و مستانه که توی این دو هفته بیشتر از قبل بهم وابسته شدیم ؟!
یکدفعه همه ساکت شدند . هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت تا اینکه مهیار مصمم و جدی گفت :
ـ من مستانه رو می خوام ... واسم جواب آزمایش هم مهم نیست ... فوقش یه بچه از پرورشگاه قبول می کنیم .
آن همه جدیت از مهیار خجالتی و با شرم و حیا بعید بود !
اما حرفی که زد همه را عصبی کرد . پدر در جواب مهیار گفت :
ـ من اجازه نمیدم دخترم به خاطر یه عشق دو هفته ای ، یه عمر از نعمت مادر شدن محروم بشه .
و مهیار سرش را پایین گرفت و باز هم با همان لحن قبل ، کمی آهسته تر گفت :
ـ ولی مستانه ... شاید نظر دیگه ای داشته باشه .
صدای فریاد آقا آصف هم برخاست :
ـ مهیار !
اما نگاه پدر روی صورت من آمد . تمام قوایم را جمع کردم که اگر پدر چیزی پرسید بگویم " حق با مهیار است " اما پدر نپرسیده گفت :
ـ مستانه به حرف من گوش میده .
با تعجب گفتم :
ـ پدر ! ولی ...
و همان ولی پدر را آنقدر عصبی کرد که نعره ای کشید که صدایش تمام خانه ی خانم جان را لرزاند :
ـ مستانه دهنتو ببند وگرنه خودم میبندمش .
خانم جان که انگار طاقت این دعوا را نداشت با ناراحتی گفت :
ـ بس کنید ... یه صلوات بفرستید ...
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتـورے
پاش برسہ تنہایے یہ لشکرم😎✌️🏻
#تقدیمبہدختراےکانال😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••🌙
ترسناڪترین آیهاے ڪہ خوندم:
[لاتُکَلِمونِ]
بامن حرف نزنید💔
"خدا خطاب به گناهڪاران"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتـورے
لـب تـࢪ ڪنـد ولـے شمشـیـر مـیـڪشیـم . . .👊
#تقدیمبہپسراےکانال😍
#حضـرتعـشـق
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت29
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
و همه باز آرام شدند برای چند ثانیه . تا اینکه پدر برخاست و گفت :
ـ وسایلتو جمع کن همین حالا میریم تهران .
با تعجب نگاهش کردم :
ـ الان !!!
و عمه هم گفت :
ـ ارجمند جان ... الان وقت مناسبی نیست ، هوا تاریکه ، و جاده خطرناک ... تو هم عصبی هستی .
پدر باز هم فریاد زد :
ـ بمونم که به زور دخترمو بدبخت کنید ! ... میگم من دخترمو نمیدم به مهیار ، اونوقت در کمال پر رویی شاه پسرت میگه ، نظر مستانه چیز دیگه ای ... نظر مستانه واسم مهم نیست .... این دوتا جوون الان نمی فهمن ... شاید واسشون سخت باشه ولی یه سال ، دو سال دیگه می فهمن که چقدر به نفعشون بوده که از هم جدا شدند .
و باز رو به من و مادر ادامه داد :
ـ بلند شید دیگه .
مادر با تأمل بلند شد که مهیار هم همزمان بلند شد .
نمی دانم چرا همان لحظه دلم ریخت . آشوب شدم انگار . جنگی به وسعت یک جهان در وجودم پا گرفت که مهیار مقابل پدر ایستاد و در حالیکه سرش را پایین گرفته بود گفت :
ـ دایی ... بذارید من و مستانه خودمون واسه آینده مون تصمیم بگیریم ... خواهش می کنم .
پدر آنقدر عصبی شد که یک لحظه پا روی همه ی حرمت ها گذاشت و چنان سیلی به صورت مهیار زد که صدای تعجب همه را بلند کرد . دلم شکست . بغضم گرفت . مهیار با سری که از مقابل نگاه پدر ، کامل چرخیده بود ، گفت :
ـ من باقی مدت صیغه ی موقت رو نمیبخشم دایی.
و پدر با عصبانیت فریاد کشید :
ـ نبخش ، ... دو هفته ی دیگه تموم میشه .
هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت . حتی اصرار خانم جان هم نتوانست پدر را راضی به ماندن کند و عجب خداحافظی تلخی شد .
تنها کسی که از پشت پنجره ، رفتنمان را تماشا کرد ، مهیار بود .
و خانم جان و عمه و حتی آقا آصف هم ، داشتند اصرار می کردند بلکه پدر را راضی کنند که با آن همه عصبانیت رانندگی نکند .
اما انگار وقتی قرار باشد اتفاقی بیافتد ، اگر همه عالم هم جمع شوند نمیتوانند مانع آن اتفاق بشوند .
ما با همه ی اصرار عمه و آقا آصف و خانم جان راه افتادیم و در راه بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردیم که به حرف آقا آصف و اصرار های خانم جان و عمه گوش ندادیم و لااقل تا فردا صبح صبر نکردیم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى
🎙به روایت حاج حسین یکتا
📌 سوره سبأ آیه ۴۶:
قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ / ﺑﮕﻮ: ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻧﺪﺭﺯ ﻣﻰﺩﻫﻢ [ﻭ ﺁﻥ] ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻭتا ﺩﻭتا ﻭ یکی یکی ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﻗﻴﺎم ﻛﻨﻴﺪ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شڪسپیر
تو یکے¹ از نوشتہهاش میگہ :
زندگے براے اینکہ یکبار
دوستتداشتہ باشم خیلے کوتاهہ.!
قول میدم تو زندگے بعدے هم
دنبالت بگردم..♥️🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما آنقدر کہ پاےِ اثبـات
ادعاهایـمان وقت گذاشتیم؛
پاےِ تثبـیت اعتقاداتمـان وقت
نگذاشتـیم! :)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت30
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
هوا تاریک بود و جاده بسیار خطرناک و پر پیچ و خم و پدر هنوز آنقدر عصبی بود که گه گاهی فریاد می زد :
ـ پسره ی پر رو ... چشم تو چشم من میگه بذارید خودمون تصمیم بگیریم .
مادر با نگرانی گفت :
ـ ارجمند تو رو خدا آروم باش ... یواش تر برو ... حالا که از خونه ی خانم جون اومدیم بیرون .
ولی پدر با این حرف ها آرام نمی شد :
ـ این دختره ی نفهم رو ببین که جلوی اون همه آدم منو سکه ی یه پول کرد .
ـ من که چیزی نگفتم !
پدر عصبی از درون آینه وسط ماشین نگاهم کرد :
ـ نگفتی ؟؟ دیگه چی باید بگی ؟ چرا روی حرف من حرف زدی ؟ ... چرا ولی میاری ؟
سرم را پایین گرفتم و در حالیکه هنوز تمام وجودم در آشوب و نگرانی بود جواب دادم :
ـ چقدر شما هم اجازه دادید حرفمو بزنم .
انگار همان یک جمله پدر را دیوانه کرد . در حالیکه با یک دست فرمان ماشین را نگه داشته بود ، چرخید سمتم تا با دست دیگرش توی صورتم بکوبد :
ـ خفه شو میگم ... دهنتو ببند .
صدای جیغ من و مادر و فریاد پدر در اتاقک ماشین پیچید :
ـ ارجمند ... ارجمند تو رو خدا ... خطرناکه .. جلوتو نگاه کن ...
و من در حالیکه سعی می کردم از ضرب دست پدر خودم را عقب بکشم ، تنها جیغ می کشیدم و طولی نکشید که صدای بوق یک کامیون همه چیز را تمام کرد .
این آخرین چیزی شد که در خاطره ام ماند . در دنیای سیاه و مه آلود ، گاهی درد داشتم و گاهی آرام می شدم .
گاهی صداهایی می شنیدم و باز سکوت حاکم می شد . اما قادر به تفکر در مورد آن صدا ها و جملاتی که می شنیدم نبودم :
ـ اَمَن یجیبُ المضطر اِذا دعا و یکشف و سوء ... چشماتو باز کن مستانه جان ... تو یکی داغ دلم نشو ... تو رو خدا چشماتو باز کن .
صدا انگار ، صدای خانم جان بود . اما چیزی که از من می خواست ، در حد توانم نبود .
پلک هایم سنگین تر از همیشه بسته شده بود و دنیای پشت پلک هایم دنیایی بی دغدغه ای بود .
دلم می خواست در همان دنیای رمزآلود اما آرام بمانم .
اما نه ... چند روز و چند ساعت را نمی دانم ، ولی انگار چهار روزی در کما بودم و ماسک اکسیژنی که روی دهانم بود و نشان تنفس سختم داشت.
گوشهایم شنید صدای تک تک ضربان قلبی که مانیتور بالای سرم ثبت میکرد .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
خواستگارها آمده و نیامده
پرس و جو مےکردم
کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ
باقے مسائل برایم مهم نبود☺️
حمید هم مثل بقیہ
اصلا برایم مهم نبود کہ
خانہ دارد یا نہ
وضع زندگیش چطور است
اینها معیار اصـلیم نبود
شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان
کم نداشت و این خصوصیتش مرا
بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد♥️
حمید هم بہ گفتہ خودش حجاب
و عفت من را دیده بود
و بہ اعتقادم درباره امام
و ولایت فقیہ و انقلاب
اطمینان پیدا ڪرده بود
در تصمیمش براے ازدواج
مصمم تر شده بود🍃
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید حمید ایرانمنش
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
.
انقلابے مثـبت
حتے اگر هیـچ کاره هم باشد
خودش را مسئولترینـ افراد مےداند
و وارد میـدان مےشود
عزیزان من! جوانان
انقلابےِ مثـبت باشید♥️✌️🏻
.
.
#مقام_معظم_رهبرے
جهاد علمے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مَـن هم همانند بقیہ نوڪرهایٺ..
دِل ندارم کہ زائر آن
صحن و سرایٺ بشوم💔؟!
آرزو مانده تَہِ دل شَب جمعہاے
خیره بہ گنبدهاے بینالحرمین بشوم..🙃🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
•
هیچکس بےدرد و غُصہ نیست!
اما قشنگیش بہ اینہ کہ
تو اوجِ غم
لبخند بزنے
و ببینے کہ خدا خیلے بزرگہ..🍃🙃
•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلِ تنگ ،
وسعت آسمان را
طلب می کند ...
و اما آسمان ،
در دل های تنگ
زمین گیر می شود !
.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪خاطره زینب سلیمانی از سردار دلها
#سردار_دلها
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت31
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
میان سیم و سِرُم و سُرنگ و هرچه که دور و برم بود ، چشم گشودم .
تمام تنم درد بود .
نگاهم در اتاقک مخصوص بیمارستان که گویی آی سی یو بود ، چرخید و تصادف وحشتناکی که داشتیم یادم آمد .
طولی نکشید که پرستاری بالا سرم آمد و با لبخند پرسید :
ـ خوبی ؟ خیلی همه رو نگران کردی ؟!
به زحمت با دهانی خشک پرسیدم :
ـ مادرم ... پدرم ...
ـ من هیچی خبر ندارم ، شاید توی بخش باشند ، فقط شما توی آی سی یو هستی گلم .
و زمان انگار ایست کرد تا باز دوباره از اول ، نگرانی هایم قد بکشند به اندازه ی یک روز کامل . تا بالاخره دکتر بالای سرم آمد و باز هم همان سوال های تکراری .
ـ خوبی ؟ می تونی اسمتو بهم بگی ؟
ـ مستانه ...
و دکتر در حالیکه در برگه ای که روی شاستی دست پرستار بود ، مینوشت ، گفت :
ـ خوبه می تونه بره تو بخش .
و چقدر دل دل می کردم برای دیدن خانم جان یا عمه افروز که بتوانم حال پدر و مادرم را بپرسم .
وقتی بعد از یک روز ، پس از بهوش آمدن ، وارد بخش شدم ، اولین کسی که دیدم عمه افروز بود . لبخندی زد و کنار تختم نشست :
ـ وای مستانه جان ... همه دق کردیم از نگرانی ... خدا رو شکر حالت خوبه .
آن سوالی که با هر بار پرسش گویی ذره ای از جانم را می سوزاند ، باز به زبانم آمد :
ـ عمه ، پدرم چی ؟ حالش خوبه ؟ ... مامانم ؟
نگاهم عمه افروز روی صورتم خشک شد . لبخندی زد که هیچ شباهتی به لبخند عادی نداشت .
چشمانم تیزتر شد برای دیدن .
چرا تمام لباس عمه سیاه بود ؟ روسری مشکی ، مانتو مشکی ، چادر مشکی ! لبانم لرزید :
ـ عمه ! ...
بغضش را فرو خورد و بی جهت و بی دلیل حرف را عوض کرد :
ـ دکتر می گفت زود مرخص میشی .
این جواب سوال من نبود و همین بیشتر نگرانم می کرد :
ـ عمه ! ... من پرسیدم حال پدرم چطوره ؟ تورو خدا بگو چی شده ؟
و دیدم . نیمرخ عمه را دیدم که اشکی از چشمش افتاد و همان یک قطره اشک ، دل مرا لرزاند . نگاهم توی صورت عمه خشک شده بود و دیگر پرسش لازم نبود اما عمه خودش جواب را داد :
ـ گفتیم ... چقدر به ارجمند گفتیم عصبی هستی ... نرو ... حرف گوش نکرد ... بیچاره خانم جان ... بیچاره نقره ....
صدایم بلند شد :
ـ عمه ! .. بگو چی شده ؟
گریست . بلند بلند و دیگر طاقتم تمام شد . تمام تنم یخ کرد و سرم درد گرفت . جوابی از این واضح تر نبود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•