eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
3.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدم به عنوان یه خادم مشکلات مردم رو حل کنم! - رأی من رئیسی✌️🏻♡🌱 ـ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 کنار جاده، خم شده بودم و با فشاری که به معده ام می آمد، بالا می آوردم که حامد بالای سرم آمد. دو دستش را روی شانه هایم گذاشت و با اندک فشاری گفت : _خم نشو مستانه جان.... روی پنج های پات بشین... چیزی نیست... به نظرم فقط ترسیدی. و بعد بطری آبی از صندوق ماشین آورد تا دست و رویم را بشورم. همین که دوباره سوار ماشین شدیم و او براه افتاد گفتم: _همین فردا برو رضایت بده حامد... همین یه شب که توی بازداشتگاه باشه، بَسشه. _چی داری میگی مستانه؟!... دفعه ی قبل دو روز توی بازداشتگاه بود این بلا رو باز سرمون آورد... حالا فردا برم رضایت بدم؟!... محاله. نفهمیدم چرا تار نازک کنترل اعصابم پاره شد و سرش فریاد زدم: _حامد میفهمی داری چکار میکنی؟... داره تهدیدمون میکنه... این آدم از جناب سروان و بازداشتگاه و زندان نمیترسه... تو رو خدا ولش کن.... بذار بیاد بیرون از اون خراب شده. پوزخندی زد و سکوت کرد و من حرصی تر از این سکوتش باز غر زدم: _تو میخوای واسه غرور خودت هم که شده منو این بچه رو به کشتن بدی! نگاهش آنی سمتم آمد. خیلی از حرفم دلخور شد. آنقدر که دیگر حتی نتوانست رانندگی کند. فوری کنار جاده توقف کرد و از ماشین پیاده شد. در آینه ی وسط نگاهش میکردم. چند متری راه رفت و نفس عمیق کشید. طاقت نیاوردم او را با این حالش ببینم، خودم هم فهمیدم که اشتباه کردم. حرف بدی زده بودم. اما تا در ماشین را باز کردم پیاده شوم چنان فریادی زد که دستم روی دستگیره ی در خشک شد: _پیاده نشی مستانه ها... حالم الان خیلی خرابه... سمت من نیا که... و نگفت. دوباره در را بستم و منتظرش شدم. دلشوره داشتم. برای حال خراب او، برای نگرانی های خودم، برای مرادی که می‌دانستم زهرش را خواهد ریخت. آمد. تا در ماشین را باز کرد گفتم : _حامد... من... فوری کف دستش را به نشانه ی سکوتم بالا آورد و چشم بست تا مرا نبیند. خیلی دلم گرفت. حتی نگذاشت عذرخواهی کنم. بغض کرده تا خود روستا سکوت کردم. او هم سکوت را ترجیح داد. به روستا که رسیدیم تا وارد درمانگاه شدم، گلنار را دیدم. همراه پیمان در حیاط درمانگاه نشسته بودند که با ورود ما از روی پله ها برخاستند. درمانگاه تعطیل شده بود و جز ما کسی در آن نبود. _چی شد؟ پیمان پرسید و حامد با بی حوصلگی جواب داد: _خودشون بودن... همون دو نفر... آدمای مراد بودن. گلنار هین بلندی کشید. _عجب آدم کینه ای هست این مراد! گلنار اینرا گفت و من که زمینه را برای حرف زدن آماده میدیدم گفتم: _آقا پیمان شما یه چیزی بهش بگید... مرادم دستگیر کردن... همونجا جلوی چشم جناب سروان داشت تهدیدمون می‌کرد... اونوقت این آقا رضایت نداد. حامد کلافه سرش را از من برگرداند. کاملا مشخص بود که حوصله ی شنیدن حرفهایم را ندارد. و پیمان جواب داد: _خب آخه که چی... نمیشه این آقا... این پسر کدخدا... توهم برش داره که هیچکی جلودارش نیست و هر غلطی که خواست بکنه. حامد تنها پوزخندی زد به تایید حرفش که من با حرص زدم زیر گریه و در حالیکه با انگشت اشاره ام حامد را نشانه میرفتم گفتم: _خب پس ما چی؟... هی باید پاسوز لج و لجبازی این دونفر بشیم... آخرش که رضایت میدیم و میاد بیرون... اونوقته که بیاد چاقو بذاره زیر گلومون و... و بلند زدم زیر گریه. اینبار حتی نگاه حامد هم با اخم سمتم آمد. اخمش از اعصاب پریشانش بود و نگاهش از نگرانی برای حال من. گلنار مرا روی پله نشاند و در حالیکه شانه هایم را آرام ماساژ میداد گفت: _عزیزم گریه نکن واسه کوچولوت خوب نیست. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ســـــ🌸ــــلام دوشنبه خرداد ماهتون بخیر🌸 روزتـون پـر از بـرکت دلاتون بی کینه و غم تنتون سـالم و روزتـون قشنگــــــ🌸 🌸🍃🌸
28.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط آنها که طعم فقر را چشیده اند می‌توانند به داد فقرا برسند 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دࢪ حفاظتـ زِ اميࢪم علـےِ خامنہ‌اۍ مۍ‌شوم ميثمِ تماࢪ ، بِـہ داࢪَم بزنيــد'!🌿 •.🌸|🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگرمیخواهیم‌راھ‌حاج‌قاسم‌رابرویم بایدبہ‌دوصفحہ‌آخرشناسنامہ‌اش نگاھ‌ڪنیم... :) ♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 پیمان برای تغییر حال و روحیه ی من گفت: _گریه چرا حالا؟!... اصلا میخواید همین حالا این دکترمون رو مجبور کنم بره رضایت بده؟ و بعد جهشی سمت حامد برداشت و به طور نمایشی با او گلاویز شد. اما نگاه حامد هنوز با اخم و جدیت سمت من بود. _ول کن پیمان حوصله ندارم. _بیخود حوصله نداری... سر یه آدم بی مغز واسه چی اعصابتون رو خرد کردید؟!... یه کم از من و گلنارم یاد بگیرید. گلنار برای همان «م» آخر اسمش چنان ذوقی کرد که با حرص گفتم: _خوبه حالا... و در گوشش زمزمه کردم: _شوهر ندیده! گلنار اخمی الکی نشانه ام رفت و پیمان باز ادامه داد: _اصلا واسه اینکه حال و هواتون عوض بشه... گلنار جان برو یه سینی چایی بیار دور هم بشینیم بخوریم. و گلنار چنان با لبخند گفت: _چشم. که انگار نه انگار که فرمان پیمان یک دستور اجرایی بود و او می‌توانست بگوید خودت برو. چایی هم آمد و همانجا روی پله ها نشسته، پیمان شروع کرد به شوخی کردن. _حالا یعنی چی سگرمه هاتون تو همه؟... ول کنید این مراد نامرد رو... یه کم از من و گلنار یاد بگیرید آخه... نه قهر میکنیم نه آشتی... اصلا باهم حرفم نمی‌زنیم که بخوایم دعوا کنیم. از حرف آقا پیمان داشت خنده ام می‌گرفت که گلنار با دلخوری گفت: _آقا پیمان! و پیمان باز بی توجه به هشدار گلنار ادامه داد: _الان من هر شب بهش میگم تو اومدی التماس منو کردی که بیام خواستگاریت ... میگه نه... خدایی خانم پرستار... شما بگو... گلنار التماس منو نکرد؟... هی چشمک زد... هی گفت پیمان بیا منو بگیر... بیا دیگه. حتی حامد هم از حرفهای پیمان، بالاخره لبخندی زد اما گلنار با ناراحتی برخاست و رفت که حامد زد پشت کمر پیمان. _بسه حرف زدی... خانومت ناراحت شد رفت. _اِی بابا... چه زود ناراحت میشه این!... گلنارم... گلنار جان.... وقتی جوابی از گلنار نیامد، پیمان هم مجبور شد دنبال گلنار برود. _شما چاییتون رو بخورید تا من فعلا برم یک مقدار کوچک غلط کردم بر زبان جاری کنم و بیام. این حرفش باعث خنده ی من و حامد شد و او رفت. من ماندم و حامد. در عرض یک پله، نشسته بودیم که خودش را جلو کشید و کمی سمتم آمد. می‌دانستم که می‌خواهد منت کشی کند. به همین خاطر سرم را کج کردم و طرف دیگر حیاط را نگاه کردم که دستش روی شانه ام نشست. _مستانه خانم... باز قهر؟... نگفتم قهر میکنی نباید نگاهت، صدات، صورت ماهتو ازم دریغ کنی؟ جوابش را که ندادم فشاری به شانه ام آورد. _خوبه یادآوری کنم شما هم التماسم رو کردی که بیام خواستگاریت ها. فوری سرم با اخم سمتش چرخید. _کی گفته؟... اصلا این حرفا هم نبود... شما بودی واسم نامه نوشتی... شعر نوشتی... یادت رفته؟ سرش را کمی جلو کشید و آهسته گفت: _کی بود که خدا خدا می‌کرد من برم خواستگاریش؟ _من بودم؟!!... حامد!! نفهمیدم کی آنقدر به من نزدیک شد که میان شکایت هایم، لبانم را بوسید و گفت: _من بودم... من بودم عاشق شدم... رامت شدم... من بودم عزیزم...به خدا من بودم... فقط قهر نکن دیگه. چقدر خوب بلد بود دلبری کند! آنقدر که تمام ترس هایم را از ذهنم پاک کند تا یادم برود سر چه حرفی یا چه کاری، با او قهر کردم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
˼خدایا قرار ده مرا از شهیدان پیش روی ˹ | دعای‌‌‌‌‌عهد ♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌸✨• - آخـ‌ھ‌قلـبم‌همیـشھ‌بھ‌عشق‌《طُ‌》میزنھ🥺♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
د‌ر جہان‌یڪے‌هسٺ‌كہ‌نگران‌توسٺ... 🧡 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حامد رضایت نداد. مراد کارش به دادگاه هم کشید و من... چقدر نذر صلوات کردم که دیگر نه مراد را ببینم و نه خبری از او بشنوم. گذشت روزها و من به ماه های آخر بارداری رسیدم. خانم جان بخاطر من مراسم ازدواج مهیار و رها را نرفت و در عوض برای تنها نماندن من به روستا آمد. با آنکه حالا واحد بالای درمانگاه را داشتیم و آن واحد خیلی بزرگتر از اتاق ته بهداری بود، اما خانم جان شبها پیش بی بی در خانه ی مش کاظم میخوابید. سنگین شده بودم و کلی از کارها برایم سخت شده بود. البته حامد واقعا نمیگذاشت کار سنگینی انجام دهم. با تمام مشغله ی کاری اش، جمعه ها تمام کارها را انجام می‌داد. خانه را جارو میزد، گردگیری می‌کرد، غذا درست می‌کرد و حتی لباس ها را در ماشین لباسشویی دوقلویی که خانم جان برایم خریده بود می‌ریخت و باز آب می‌کشید و خشک می‌کرد و در نهایت روی طناب پهن. تنها کاری که من انجام می‌دادم، پیاده روی بعدازظهر ها با گلنار بود. خانم جان که کلی غر میزد که تنبل شده ام و برای زایمان پوستم کنده می‌شود. اما حامد میگفت همان پیاده روی کفایت می‌کند. سیسمونی بچه هم آماده بود و همه منتظر آن مسافر کوچولوی تو راهی بودیم که باز اتفاقی دیگر رخ داد. شبها بخاطر سنگینی ام راحت نمیخوابیدم. حامد دور تا دورم را پر از بالشت کرده بود تا لااقل نشسته بخوابم. صبح یکی از همان روزهایی که شبش را نصفه و نیمه خوابیده بودم، با صدای برخورد چاقو با پیش دستی چینی گل سرخی، چشم باز کردم. حامد داشت سفره صبحانه را میچید که با دیدنم ، لبخند نازکی روی لبش جا گرفت. _به به بانو جان... خوبی؟ _سلام... باز دیشب نخوابیدم... این پسر شما فکر کنم دیشب فینال داشته... تا تونسته شوت زده. با شوق خندید و دستش را سمتم دراز کرد تا با کمک دستش برخیزم. دستش را رد نکردم و نشستم و گوشه ی چشم هایم را داشتم آهسته مالش میدادم که گفتم: _حامد... _جان حامد... _بالاخره اسمش چی شد؟ _گفتم که... محمد دیگه... آقا محمد. چشمی نازک کردم برایش. _پس جواد چی؟... من دوست دارم بذارم جواد. _اون باشه واسه بچه بعدی عزیزم. از اینهمه اصرارش، لجباز شدم. _من دوست دارم اسم بچه اولم رو جواد بذارم. سرش سمتم گردش کرد. _لج کردی ها... جلو رفتم و کنار سفره نشستم که لقمه ای دستم داد و من جواب دادم: _آره... آخه... و همان آخه در دهانم ماند و لقمه در دستم که خانه چنان لرزید که صدای فریاد حامد، مرا شوکه کرد. _زلزله! و خودش فوری روی سرم خیمه زد اما طولی نکشید که خانه از لرز ایستاد. هنوز در شوک بودم که حامد با نگرانی دو دستم را گرفت و زل زد در چشمانم. _خوبی مستانه؟... ترسیدی عزیزم؟ و هنوز جواب نداد در التهاب تپش های تند قلبم بودم که صدای بلند پیمان را شنیدم. _حامد... حامد سمت در رفت و من چادر نمازم را سر کردم‌. دلشوره ای گرفته بودم که بی دلیل بود شاید. _خوبید‌؟... زلزله رو حس کردید؟ حامد به جای من جواب داد: _آره خوبیم... و همان موقع گلنار با رنگی گچ شده از خانه اش بیرون زد. تنها با دست به پیمان اشاره کرد و پیمان دوید که گفتم: _حامد... گلنار حالش خوب نبود... رنگش صورتش خیلی سفید میزد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مھدی‌جان‌بیـراهه‌می‌روم! تـومراسربه‌راه‌ڪن.. دوریِ‌توست،عامل‌بیچارگیِ‌خلـق..!💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•