فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
کارتـٰانرابـراۍخدانکنیـد،
براۍخداکارکنید!
تفـٰاوتشفقطھمیـناَست
کہممکناستحسیـن‹ع›
درکربلـٰابـاشد
ومـندرحـٰالکسبِعلـم
براۍرضـٰاۍخدا ...!
#شھیدمرتضےآوینے🎙
#تباهیات...
آبجـــــے و داش گلم ی جورۍ زندگۍ کن کہ بعد ازدواج مجبور نشـــــے دلیت اکانت کنۍ، سیم کارت بسوزونـــــے
ریست فکتورۍ کنۍ...
#میگیرۍکہ_چۍمیگم؟
#آره_خلاصہ...
مبــــــارڪباشدآمدنماهـےڪـہ
اولینروزشباقرے،
سومینشنقوے،
دهمینشتقوے،
سیزدهمینشعلوے،
نیمہاشزینبـے
وبیستوهفتمشمحمدےاست...♥️
#حلولماهرجبمبارڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧⃟💙
یه قرار عاشقونه
زیر بارون نجف(:💙
- مـےدونیروزقیامـت،چـےدردناڪترہ؟!
+اینکـہخودِواقعـیت،همـونلحظهہ
بیادوایسہجلوتبگہ:توقـراربودمنبشـے
چےکارکردیباخودت...💔
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_455
_شما که یه پیرمرد 60 ساله رو سد راه دخترتون کردید.... حالا منو سد راهش کنید.... بهتون قول میدم که حتی نذارم سمت شما بیاد....
نگاه تیزش با آن چشمان خاکستری رنگ، با جدیت خاصی به من خیره شد.
نفس پری کشید و گفت :
_باشه.... اما این اولین بار و آخرین باریه که اینو میگم.... اگر به هر دلیلی، خواسته یا ناخواسته، پای باران به شرکتم، به باشگاه بیلیاردم... به مهمونیهای شبانهام.... یا هر جایی که تو میدونی، من هستم باز بشه....
مکثی کرد و ادامه داد:
_اول جون خود باران رو میگیرم.... بعدش هم تو.... باهات رودربایستی ندارم.... زن و بچهی من همون 20 سال پیش، واسهی من مُردن.... من این دم و دستگاه رو با زحمت بدست آوردم و حالا به راحتی از دست نمیدم.... پس فکر جون خودت و باران باش....
با جدیت، با او چشم تو چشم شدم.
_هستم....
کمی نگاهم کرد و باز گفت :
_بهش سخت بگیر..... اونقدر درگیرش کن که وقت فکر کردن به خیلی از شاید و اگرها رو نداشته باشه.
_بهتون قول میدم تلافی بلایی که شراره سر زندگی من آورد.... و بلایی که شما سرم آوردید رو همه یک جا سرش خالی کنم....
لبخند کمرنگی زد.
_خوشم اومد ازت.... کینهای هستی پس.
برخاستم و گفتم:
_فقط یه چیز...... میخوام هر چی زودتر از شر شراره خلاص بشم.
_شراره زمان نیاز داره... چون باید کاری کنم که خودش بذاره و بره.... این جز شرطهای عقدتونه.... یادت که نرفته.
_نه.... یادم نرفته چطور رسما شدم، بردهی دست شراره!
_حالا نگران نباش.... من کاری میکنم که خودش بذاره بره ولی یه کم صبوری کن.... بهت قول دادم شراره رو از زندگیت بردارم و باران رو بهت بدم... سر قولم هستم.
سمت در اتاقش رفتم که گفت:
_رادمهر....
نیم تنهام سمتش چرخید.
_پی ماجرای ویزیتورهای شرکتت رو نگیر.... اینو به خاطر خودت گفتم.... پشت این ماجرا چیزایی هست که جونتو به خطر میندازه..... نمیخوام با از دست دادن تو، باران با من رو به رو بشه.
چشمکی زد و گفت :
_می فهمی که چی میگم؟
فقط نگاهش کردم و او ادامه داد :
_با رفتن شراره از زندگیت، همه چی به حالت اولش بر میگرده.... اَشکانی رو اخراجش کن و دوباره شرکتت رو بنداز روی دایرهی سوددهی.
دستگیرهی در اتاقش را گرفتم و گفتم :
_بی.صبرانه منتظر رفتن شرارهام.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا کند این دنیا به زودی عاقبت به «خیر» بشود.
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌹
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آیا BTS مروج فرهنگهای انحرافی است؟
#فحشایمدرن
#جهادتبیین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت امام محمد باقر(ع)و فرا رسیدن ماه رجب برشما مبارک:)♥️✨
~
میگفت:
حتیبرایچیزایبدهمشکرگزارباش
اوناچشماتوبازمیکننتاچیزایخوبیکه
بهشونتوجهنمیکردیروببینی...(:🌿
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_456
به خانه برگشتم.
نمیدانم چرا این بار احساس میکردم که عمو پای قولش خواهد ماند.
وقتی به خانه رسیدم، باران و مانی در حیاط خانه بودند.
مانی داشت دوچرخه سواری می کرد و باران مراقبش بود.
با ورود من به حیاط ، نگاه هر دو سمتم آمد. و من حال با امیدواری که احساس غالب آن لحظهام بود گفتم:
_کی موافقه شام بریم بیرون؟
مانی اولین نفر جیغی کشید و با خوشحالی گفت :
_من.... من....
_برو حاضر شو پس.
مانی دوید سمت خانه و من سمت باران که هنوز روی لبههای بلند باغچه، نشسته بود، رفتم.
_تو چی؟
_ممنون... شما اومدید و من میرم خونه.
تا خواست سمت خانه برود گفتم:
_میخوام امشب بیای.
نگاهش به من افتاد لحظهای و باز سر پایین گرفت.
_ممنون از دعوتتون ولی....
_نمیخوام ولی و اگر بشنوم... تو میای.
سر بلند کرد و باز نگاهم.
_فهمیدید پشت قضیهی ویزیتورها چیه؟
دست راستم را از کنار لبهی کتم، داخل جیب شلوارم بردم با خونسردی جوابش را دادم:
_نه....
_نه؟!.... شما نمیخواید....
نگذاشتم ادامه دهد. نگاه جدیام را به او دوختم.
_نه نمیخوام... فعلا لازم نیست.... الان امشب میخوام برم بیرون.... یه شام خوب بخورم و یه نفس راحت بکشم.
_نفس راحت!.... واقعا چطور میتونید بگید نفس راحت وقتی هنوز قضیهی ویزیتورها رو نمیدونید؟!
_درست میشه.... اصلا امشب حوصلهی بحث و توضیحات ندارم.... برو تو هم چادرتو بردار با ما بیا.... این یه دستوره.
و همان موقع مانی برگشت.
با ذوق خاصی سمتم دوید و گفت :
_بریم؟
نگاهم سمت باران رفت که هنوز مردد بود.
_باید صبر کنی خاله باران هم حاضر بشه.
و مانی دست به دامن باران شد.
_خاله برو حاضر شو دیگه... برو خاله.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
مهم نیست که قفلها دست کیه
مهم اینه که کلیدها دست خداست🔐💛
•➜ ♡჻ᭂ࿐
پروردگارا؛
از قهر تو، به لطفت پناه میبرم...
#خداوند
•➜ ♡჻ᭂ࿐
'♥️𖥸 ჻
ازاِنتظاردیدھ یَعقوبشدسِفید
هیچآفریدھ چشمبہراهِڪسےمباد . .
موݪـاےِمَن!(:♥️'
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هوشنگ ابتهاج گفت:
خیال دیدنت چه دلپذیر بود؛
جوانیم در این امید پیر شد،
نیامدی و
دیر شد...
شهریار گفت:
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا...؟
فقط خواستم بگم حواستون باشه دیر نکنین...
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
دلتون برای خدا تنگ نشده؟!
برای چند دقیقه خلوت؟!
برای مناجات مولای یا مولای؟!
برای اشک، سخن دل، سجده به هنگام سحر،
تنگ نشده؟!
#رجب_را_دریاب
من می خواهم بنده ی دلم باشم،
بنده ی دل بودن بارها بهتر از
بنده ی نفس بودن است...
من می خواهم دلم مرا رهبری کند،
دلم را آزموده ام،
دلم را بارها آزمایش کرده ام،
دلم را در آتش انداخته ام،
دلم را خراب و از نو ساخته ام،
آن دلی دل است که دنیا برایش با همه زیبایی
هایش، تنگ آید،
پرواز در سقف آسمان برایش بارها بهتر از زندگی در سقف کوتاه قفس باشد.
.
#ماه_رجب ، ماه خوب خدا،
ماه دوست داشتنی من،
بهترین ماه برای آغاز هر آنچه که
انسان را به معبود نزدیک می نماید.
#دریاب
#فرصت کوتاه است ...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_457
باران هم همراه ما شد.
به یک مجتمع تجاری تفریحی رفتیم.
اول مانی را برای بازی بردیم.
بازیهای کامپیوتری مجتمع، خوب جذبش کرده بود.
همان موقع که مانی از شدت شادی قهقهه می زد، با خودم این احتمال را می دادم که شاید این آخرین خندههای مانی باشد که می بینم.
بعد از آنکه یک ساعتی سر مانی را گرم کردیم، سمت کافی شاپ مجتمع رفتیم.
مانی سفارش کیک بستنی داد و من و باران چای و قهوه.
_ممنونم بابت مهمانی امشب اما هنوز علت این دعوت برام معلوم نيست.
قاشق چایخوری درون فنجان قهوه را آرام در فنجان چرخاندم و نگاهش کردم.
_علتش بعدا مشخص می شه.... چایی تو بخور.... نمی خوام باز مثل دفعه قبل، چای و کیک و قهوهمون رو کوفتمون کنی.
نگاهش چند ثانیه روی صورتم تامل کرد قطعا یادش آمد کدام نقطه از خاطرات گذشته را می گویم.
باز بعد از خوردن چای و قهوه و کیک بستنی، مانی بهانهی بازی گرفت.
او را باز به طبقهی بازیها بردم و همانجا روی صندلی های انتظار، کنار نردههای استیل بلند طبقهی دوم، کمی با فاصله از باران نشستم.
بیمقدمه گفت :
_نگرانم.... این رفتار شما خیلی نگرانم کرده.
نگاه من هم مثل او، به مانی بود که جواب دادم:
_بی دلیل نگرانی.... این دفعه همه چی درست می شه.
نگاهش به سمتم آمد و من نگاهم همچنان به مانی بود که گفت:
_ان شاء الله..... به نظرتون دیر نیست؟.... ساعت 9 شب شده.... نمی خواید برگردید؟
این بار گردنم سمتش چرخید.
_تو چرا نگران برگشت منی؟
_خب همسرتون خیلی حساس هستن و نمی خوام که.....
میان حرفش گفتم :
_می خوام اتفاقا حساس بشه.... باید بدونه عواقب کاراش چیه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
« ♥️🎊»
بِسمِرَبِامـامبـاقـر|❁
•|اے دوّمین محمد و اے پنجمین امام
•|از خلق و از خداے تعالے تورا سلام
•|چشم وچراغ فاطمہ خورشید هفٺ نور
•|روح و روان احمد وفرزند چهار امام
♥️¦↫#السلامعلیڪیاامـامبـاقـر
🎊¦↫#ولادتامامباقر
‹›
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
مآرامُراداَزیـטּهَمہیآرَب،وصآݪاوست
یآرَب ! مُرادِیآرَبِمآرآبہمآرســــآטּ…!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_458
بدم نمی آمد دیر برگردم خانه و شراره برگشته باشد اما نشد.
ساعت 11 شب خانه رسیدیم و خبری از شراره هم نبود.
اما فردای همان روز، وقتی باران برای نگهداری مانی آمد، وقتی مثل هر روز میز صبحانه برایم چید و من مشغول خوردن شدم و خودش به اتاق مانی رفت، کمی بعد صدایش برخاست.
_آقای فرداد.....
و صدایش جوری بود که کمی دلهره ایجاد می کرد.
دویدم سمت پلهها و او بالای نرده ها ایستاده گفت :
_مانی تب داره.... حالش خوب نیست.
_اینکه دیشب خوب بود!
_نمی دونم... چکار کنیم؟
وارد اتاق مانی شدم. روی تختش خواب بود هنوز اما صورتش بدجوری قرمز بود.
_می بریمش دکتر.... لباس تنش کن... من می رم ماشینو روشن کنم.
من ماشین را روشن کردم اما باران نیامد!
به نظرم آماده کردن و آمدن تا ماشین نباید اینقدر طول می کشید.
سمت خانه برگشتم که دیدم باران در حالیکه نقش زمین شده، سعی دارد برخیزد.
_چی شده؟
_مانی رو بغل کردم خوردم زمین.
جلو رفتم و نگاهی به مانی انداختم همچنان خواب بود اما کف دست باران بدجوری خونی شده بود.
_دستت رو چکار کردی؟
_نخواستم ضرب افتادنم به مانی صدمه بزنه، کف دستم سپر شد و نمی دونم به کجا خورد.
مانی را خودم بغل کردم و گفتم :
_می تونی راه بیای؟
_آره....
برخاست اما به نظرم پایش هم آسیب دیده بود. طوری لنگ می زد که انگار زانویش هم آسیب دیده است.
اما اعتراض نکرد و همراهم آمد.
به بیمارستان خصوصی نزدیک خودمان رفتیم و مانی به خاطر تب بالا بستری شد.
همان موقع یاد دست خونی و زانوی باران افتادم.
_بلند شو بریم دکتر زانوی تو رو هم ببینه.
_من خوبم.....
_خوبی که لنگ می زنی؟
_چیزی نیست.... برم خونه می بندمش خوب می شه.
_کف دستت چی؟
نگاهی به کف دستش انداخت. تکه ای از پوست دستش کنده شده بود و کمی خونریزی داشت که دستمالی روی آن گذاشته بود.
_اینم خوب می شه....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›