" #عشق به وطن نشانگر ایمان است "
- پیامبر رحمت (ص) ♥️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل پیچک 🌱
پارت ۳۴
سر سفره شام ، با آن که سکوت سنگینی بینمان قسمت شده بود ، اما هیچ کس جرأت شکستن حرمت این سکوت را نداشت .
اما طاقت ماندنش هم سخت بود . ناچار خانم جان به بهانه پیاله ی ماست گفت :
_بالاخره چی شد آصف جان ؟! ... اگه ماست نمیخوری ، بده به من مادر جان .
آقا آصف کمی جا خورد . لحظه نگاهش سمت پیاله ی ماستی رفت که حتی شاید ، خودش هم نمی دانست چرا نزدیکه دستش آمده ؟!
لبخند بیحالی زد و گفت :
_بفرمایید خانم جان .
و من با آنکه سرم پایین بود سمت بشقاب خودم ، و هیچ میلی به خوردن آن دمپختک ساده خانم جان نداشتم ، اما دیدم که چطور خانم جان با سر به من اشاره کرد و آقا آصف بی مقدمه گفت:
_ افروز وسایل رو ببند باید برگردیم .
سرخانم جان سمت مهیار چرخید و انگار با اشارهای به مهیار موجب صحبت مهیار شد :
_ اجازه بدید من یه هفته اونجا بمونم .
دایره های نگاهم روی همان بشقابی بود که دست نخورده باقی مانده بود .
علت این حرف مهیار را می دانستم . چون تنها یک هفته از مدت صیغه محرمیت ما باقی مانده بود .
عمه و اقا آصف سکوت کردند ، اما خانم جان با صراحت گفت:
_ آره ... باید بمونه ، من دست تنهام .
و بعد متوجه حرکت دستش شدم که چگونه به من اشاره کرد . خودم را کمی به زحمت ، از سفره ، عقب کشیدم و گفتم :
_ممنون .
خانم جان با نگاهی از سر تا پایم را برانداز کرد :
_چیزی نخوردی مستانه .
_میل ندارم .
_فردا اولین جلسه فیزیوتراپیته دختر ... لااقل یه چیزی بخور جون داشته باشی .
حوصله بحث کردن با خانم جان را نداشتم. خودم را به زحمت سرپا کردم که به اتاقم برگردم که مهیار هم برخاست .
قطعاً نیتش کمک به من بود اما بی دلیل با عصبانیت گفتم :
_سمت من نیا .
شوکه شد و نگاه همه را هم شوکه کرد . در حالی که دست من به دیوار بود و سنگینی وزنم روی شانه دیوار ، سمت در اتاقم رفتم .
این بی حسی پاهایم ، با آنکه صدمه ای ندیده بود و تنها زخمی شده بود ، برایم عجیب و دردناک بود .
به زحمت تا اتاق طبقه دوم پیش رفتم . اتاقی که انگار هنوز خاطره آن شبی که در خانه خانم جان ماندیم را برایم زنده می کرد . در اتاق را بستم و همان کنار در نشستم .
نگاهم به تصویری از پدر بود که جلوی رویم زنده شده بود به غباری از خاکستر خاطرات .
نفهمیدم چرا باز بغض گلویم شکست و دلم به اندازه یک عالم ورم کرد از غصه . نبود پدر و مادرم سخت بود . سخت تر از هر سختی و من حتی حوصله من ام نمیکشید که فکر کنم که حالا با نبود آنها چه تصمیمی خواهد گرفت ؟
دلم می خواست تا سالگردشآن حرفی نزنم تا حرفی نشنوم و خاطرهای از آن شب سیاه زنده نشود ، اما نمی شد .
شاید انتظار زیادی داشتم.
فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم ، با همان دو پای بی حسم ، خودم را کشیدم سمت پنجره و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ، نبود ماشین آقا آصف بود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💌 #پیام_معنوی | خوشیهای دنیا با آسیب همراه است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#صبح
در ذهنِ اجاق، عطرِ چایی زیباست☕️
در جشنِ پرندگان، رهایی زیباست🕊
در باورِ گُل🌹، نسیم و من می گویم💁♀
هر صبح که پلک میگشایی زیباست😍♥️
سلام صبح بخیر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_جنگعلیهایرانیعنيجنگعلیهمحورمقاومت
"سیدحسننصرالله"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم را احتمالا ندیدهاید!
صدها کیلومتر دورتر از خانه!
چند قدمی خونخوارترین مخلوقات خدا!
آرامشی چنین میانه میدانم آرزوست!...
برشی از عملیات نبل و الزهرا، پیکر شهید سعید علیزاده(کمیل) در حال انتقال به عقب است...
کسی که دست شهید را گرفته، شهید نوید صفری است...
کسی که صورتش را میبوسد ،شهید رضا عادلی است...
فیلم را شهید عارف کایدخورده گرفته...
شهید حبیب رحیمی منش هم در فیلم هست!
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سخنان حضرت آقا درمورد شهیدان باکری و سلیمانی:
«در بین شهدا بعضی از آنها #شهیدپرور بودند.🌹🍀
در واقع میتوان گفت آنها #سیدالشهدا بودند. اعتقاد ما این است که #شهید_باکری سیدالشهدای لشکر عاشورا بود....🌹🍀
و #شهید_سلیمانی هم سیدالشهدای مقاومت است.
سیدالشهدا شدن این عزیزان هم بهخاطر فرماندهیشان نبود. 🌹🍀
از زمانی که جنگ هشت سال دفاع مقدس شروع شد، شهید آقا مهدی باکری از یک خمپاره زدن در جنگ شروع کرد.🌹🍀
اما آقا مهدی در بین رزمندگان صاحب سبک و صاحب ادبیات بود...
باکری فرد نبود، بلکه ادبیات بود.🌹🍀
با تمام رفتار، گفتار، حرکات، سکنات و برخوردهایش همواره شهید تربیت میکرد. و این دقیقاً در حاج قاسم هم بود....»🌹🍀
#خدایا_عاشقم_کن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر
میگن: تو روز قیامت؛
جایگاه و ظرفیت هر کسی رو
نشونش میدن...
میگن:فلانی....ببین....تو باید اونجا میبودی...
ولی نیستی !
یعنی چی؟!
یعنی باید بدوییم
فکر نکنیم با نماز و روزه
شق القمر میکنیم ؛)
[باید امروزت بهتر از دیروزت باشه،
اگه می خوای اونروز کمتر حسرت بخوری...]
#بهخودمونبیایم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- تا #شهادت به پات هستم
به قلبت قسم :)♥️🌱!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸤ مثل #حاجقاسم
پای #انقلاب میمانیم ⸣
ـ ✌️🏻🇮🇷♥️🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهدایی 🍂
درنبرد سخت باداعش بودند
اومد پیشش وگفت :
فرمانده ، تانکر آب به سمت
داعشیا میره اگه منفجرشنکنیم
داعش نفستازه میکنه و
نبرد ما سختتر میشه
در جواب گفت :
امامحسین درکربلا اسبان سپاه
عمر سعد هم سیراب کرد.
#شهیـدجواد_الله_کرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند
✨از جنس خدا
💫پروردگارت همواره
✨با تو همراه است
💫امشب از همان شبهاییست
✨که برایت یک شب بخیر
💫خدایی آرزو کردم
شبتون آروم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با توکل به اسم اعظمت، 🌸
🌸شروع میکنیم روزمان را🌸
🌸الهی ...
🌿امروزمان شروعی باشد،
🌸برای شڪر نعمتهايت،
🌿و قلبمان جایگاه مهربانۍ،
🌸زندگیمان سرشار از آرامش،
🌿روحمان غرق در محبت و عشق،
🌸و دستانمان سرشار از الطاف نورانی
🌸سلام ای #روح پاک و آسمانی🌫! ای فرياد رسای الله اكبر! ای #طنين زيبای حقيقت!
🍀 سلام ای #برگزيده! اسوهی رشادت، اسطورهی دلاوری، سلام بر تو و #نجابتت!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت:
باید به این بلوغ برسیم
که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببیند، میبیند.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸مي گویند روزی را
❄️صبحِ زود تقسیم می ڪنند
🌸هرجا ڪہ هستی
❄️سهمِ امروزت
🌸یہ بغل شادی و آرامش باشد
❄️روزتون
🌸پُراز موفقيت و برکت
❄️ســـلام
🌸صبح چهارشنبه شنبه
❄️زمستونی تون بخیـر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت35
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
در اتاقم را باز کردم و با دست گرفتن به دیوار ، تا کنار پله ها رفتم . ولی پایین آمدن از پله ها انگار سخت تر از بالا رفتنشان بود و پاهایم بدجوری ساز مخالف می زد .
سایه مهیار را در کنار چارچوب در ورودی خانه خانم جان ، دیدم ، که به تماشا ایستاده ، ولی حتی جرأت نکرد حرف از کمک به من بزند .
من هم کمکش را نمی خواستم . چند قدمی جلو آمد و پایین همان پله ها ایستاد و من در حالیکه هر پله را با تامل پایین می آمدم گفتم :
_اونجا وانستا ... نیازی به کمکت ندارم .
_مستانه جان ... من که توی تصادف دایی مقصر نیستم .
حرصم بیشتر شد . نمی دانم چرا شاید . حالم تحت تسلط وسوسه ها و افکار و گمان هایم در آمده بود .
_چرا اتفاقا ... تو مقصری ... تو اینقدر سر حرفت پافشاری کردی که پدرم بهم ریخت و عصبی شد ... یادت رفته ؟
سه پله مانده بود به آخر که جواب داد :
_ من که قصدم این نبود که حالشو بهم بریزم ... من فقط خواستم از عشق خودمون دفاع کنم .
سر بلند کردم و عصبی فریاد زدم :
_ دفاعتو نمیخوام ....چرا نمیفهمی ... نه عشقتو. نه خودتو .
و پاهایم خالی کرد و همان سه پله زیاد بود انگار . افتادم اما قبل از اینکه با سر سقوط کنم سمت زمین ، مهیار مرا بین زمین و هوا گرفت . وقتی دستانش دور کمرم حلقه شد ، لحظه ای یادم اومد که چقدر دوستش دارم .
اما نمی دانم چرا می خواستم گناه اجل معلق پدر و مادرم را گردن او بیندازم و همین فکر بود که باعث شکستن بغضی با فریاد شد :
_ولم کن ...
مرا روی پله نشاند و به عقب رفت .
گریه ام گرفت . خانم جان که قطعاً تمام حرف های ما را شنیده بود و تا ان لحظه ، حتی از اتاق بیرون نیامده بود ، تا مهیار حرفهایش را بزند ، آن لحظه با صدای گریه من ، از اتاق بیرون آمد :
_خوبی مستانه ؟
او را از پشت دریای خروشان چشمانم میدیدم . با ناله ای که هم از سر درد بود و هم غم گفتم :
_ نه خوبم ... فقط می خوام بمیرم ... چرا اصلا من نمردم ؟ ... چرا با پدر و مادرم نرفتم ؟ ... چرا فقط خداوند اون دوتا رو برد ؟
بغض گلوی خانم جان هم گرفت . مهیار به دیوار تکیه زد و من همچنان با گریه می پرسیدم :
_ زندگی من چه نفعی داره ؟! ... من که دیگه هیچی رو ندارم ! ... چرا باید زنده باشم ؟ ... با این دو پای فلج ، با داغ پدر و مادرم ، من چیکار میتونم بکنم ؟!
خانم جان جلو آمد و مرا در آغوش کشید و همراه با آه غلیظی داغ نشسته روی قلبش را برایم به معرض نمایش گذاشت و کنارم روی همان پله نشست و گفت :
_ من چی ؟ ... راضی هستم که توی این سن و سال ، واسه عروسم و پسرم لباس مشکی بپوشم ؟ ... الان باید اونا زنده می بودند و واسه من لباس مشکی پوشیدن ... اما حساب و کتاب خدا با حساب و کتاب من و تو فرق داره دخترم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا نمیگویم دستم را بگیر
عمریست که گرفتی
مبادا رهایم کنی ....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
هَنـُـــــــــــوز
اگر تُـــــــــو بيايۍ
دوباره ميشومـ آغــاز...
#حسینمنزوے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت36
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نگاه سردم خیره مانده بود روی گلهای قرمز قالیچه کنار پله و خانم جان بوسه ای به سرم زد و برخاست .
_حالا بذار مهیار کمکت کنه دست و صورتت رو بشوری ... باید بریم فیزیوتراپی .
خانم جان گفت و رفت تا مهیار دستم را بگیرد . مهیار با تامل جلو آمد و کف دستش را جلوی صورتم دراز کرد تا اجازه کمکش را بپذیرم . ناچار کف دستم را در دستش گذاشتم و برخاستم که فوری دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که مرا میکشید سمت دستشویی زیرپله خانه خانم جان گفت :
_ حالا بری فیزیوتراپی بهتر میشی .
جوابی به او ندادم . کنار روشویی دستشویی ایستاد و دمپایی های دستشویی را جلوی پایم جفت کرد . دمپایی ها را پا کردم که شیر را آب برایم باز کرد .
دستانم را شستم و در آینه ی کوچک بالای روشویی به تصویر دختری دل شکسته با آن پیراهن مشکی که به تن داشت ، خیره شدم . همان موقع مهیار ، غم متفکرانه ی چشمانم را در آینه دید و فوری مشتی آب به صورتم ریخت .
_مستانه جان ... قسمت و تقدیر همین بوده ...
_قسمت ؟! ... اگه اون شب بحث نمیشد ، قسمت پدر و مادر من هم مرگ نبود .
_مستانه جان ... این چه بحثیه آخه ! ... عزیزم من فقط خواستم ...
باز بی اختیار رشته نازک اعصابم پاره شد :
_تو فقط چی ؟! ... واستادی جلوی پدرم و حرفتو زدی و اون رو هم به هم ریختی ، یادت رفته ؟
کلافه پف بلندی کشید :
_حالا میگی چیکار میتونم بکنم ... بگو چیکار کنم ؟ ... ما که همه گفتیم تو اون شب تاریک نره ... گفتیم عصبانیه ، رانندگی نکنه ... الان میگی چیکار کنیم ؟
شیر آب را بستم و چرخیدم سمت در خروج از دستشویی ، که مهیار بازویم را گرفت . با حرص بازویم را کشیدم و نمیدانم چرا زبانم اینقدر تیز شد .
_ولم کن ... کمکم نکن .... با این کارا ، تو نمیتونی جبران کنی .
دست به دیوار از دستشویی بیرون آمدم که مهیار با حرص و عصبانیت نالید :
_مستانه چرا همچین می کنی ؟! ... داری زور میگی ... میگی من مقصر تصادف بودم ؟!
یک لحظه ، صدایم ، سقف خانه خانم جان را هم شکافت :
_ آره ... تو باعث شدی .
کلافه سرش را از من برگرداند و من بی طاقت شدم . نمیدانم چرا تمام استدلالهای ذهنم را بسته بودم به این منطق غلط که باید دنبال مقصر می گشتم و چه دیواری کوتاهتر از مهیار .
فریاد زدم :
_واسه من ادای مظلومان رو در نیار ... تو نبودی که گفتی باقی مدت نامزدیمون رو نمیبخشی که بابای من عصبانی شد ؟ ... یادت رفته ؟ ... حرصش دادی ... تو عصبیش کردی ... تمام مسیرو داشت داد میزد که تو جلوش واستادی ... همین هم حواسش رو پرت کرد.
مهیار کنار در اتاق ایستاده بود و تنها با ناراحتی سری تکان میداد . ولی این آن تاییدی نبود که مرا آرام کند . انگار بنزین روی تمام افکارم ریختن و من جری تر از قبل فریاد کشیدم :
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت37
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
صبحانه رو یادم نیست خوردم یا نخوردم . شاید در حد یک لقمه به اصرار خانم جان . مهیار با همه تندی که با او کردم ، باز همراهم برای فیزیوتراپی آمد . ساکت بودیم در راه و من حس بدی داشتم از حضورش .
نمیدانم چرا میخواستم همه اتفاقات بد رخ داده را گردنش بیاندازم . در حالی که خوب می دانستم که کنکاش کردن و دنبال مقصر گشتن بیهوده ترین کار ممکن است . وقتی به مرکز فیزیوتراپی رسیدیم ، مهیار زودتر از من از ماشین پیاده شد و سمت من امد . دستش را دراز کرد اما باز بی توجه به او ، دستم را به لبه ی درِ باز تاکسی گرفتم و روی پاهای سستم برخاستم.
مهیار این بار شانه به شانه ام آمد و بی آنکه منتظر اجازه ی من باشد ، دستش را دور کمرم حلقه کرد تا بتوانم راه بیایم . وارد مرکز شدیم و در میان شلوغیهای رفت و آمد ها ، در سالن انتظار نشستیم . نگاهم روی دستانم بود و فکرم درگیر تمام نبودها ، کمبودها ، تلخی ها و ناخوشی ها . یک لحظه دست مهیار را دیدم که سمت دست من آمد و انگشتان دستم را تصاحب کرد .
نگاهش نکردم اما صدایش را کنار گوشم شنیدم .
_میدونم ... باورش برای همه ما سخته مستان جان ... مهلت میدم که با خودت کنار بیای ... راضی کردن خانواده من زیاد سخت نیست ... تا تو با خودت و این مسئله کنار می آیی ، من هم پدر و مادرم را راضی می کنم .
انگار همین حرفها باعث انفجاری در وجودم شد . سرم سمتش چرخید . نگاهم در نگاهش نشست . هر چه من عصبی بودم ، او آرام تر جلوه می کرد .
_نمیخواد خانواده ات رو راضی کنی ... دست از سرم بردار مهیار .
با آنکه غمی در نگاهش نشست اما لبخند زد .
_حالا زوده در این مورد حرف بزنیم ... باشه ؟ ... باشه یه فرصت دیگه .
حوصله بحث نداشتم و سکوت کردم و در آن سکوت ،فرصتی شد برای شنیدن حرفهای بین پرستاران و بهیاران بخش فیزیوتراپی .
_ راستی شنیدی در مورد دکتر پور مهر ؟ ... میگن درخواست یکپرستار کرده برای روستای زرین دشت ... جای خیلی قشنگه ... یه روستای خوش آب و هوا ... فقط بدیش اینه که باید اون دکتر بد اخلاق و اخمالو رو تحمل کنی .... اگه من میتونستم تحملش کنم ، قید این بیمارستان و فیزیوتراپی رو میزدم و میرفتم اونجا .
و کم کم در افکار خودم غرق شدم . اما اسم روستای زرین دشت ، در افکارم آشنا می آمد . همان روستایی که چندین بار در عالم کودکی به همراه خانواده ام برای تفریح به آنجا رفته بودیم . و چه خاطره های خوشی رقم خورد .
اما روزها آمد و رفت و هیچ چیز عوض نشد . روزگار همان روزگار ... زندگی همان زندگی ... شیرینی ها و تلخی هایش هم همان شیرینی ها و تلخی ها ... هنوز آقا آصف و عمه زیبا مخالف ازدواج ما بودند و هنوز هم یادم بود که عمه زیبا ، شب تصادف گفته بود که برای مهیار آرزوها دارد و این اصرار بی جهت مهیار ، تنها میتوانست گَرد و خاک خاطرهها را باز جلوی چشمانم بلند کند و حالم را خراب تر .
دیگر دلم دنبال مقصر نبود . فقط تنهایی میخواست . جایی که از همه ی خاطرات جدا شوم شاید . برای یک سال یا بیشتر .حتی حوصله مهیار را هم نداشتم.
یک فکر مزاحم دائم در سرم بود که :
" حس مسموم این عشق ، نفس پدر و مادرم را گرفته بود "
و وسوسه ای خام داشت مرا هم وادار می کرد که اینگونه استدلال کنم که این عشق نحس است !
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت37 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه صبحانه رو یادم نیست خوردم یا نخوردم . شای
دوستان وهمراهان عزیز
به جبران دیروز که پارت نرسبد براتون بزنیم
امروز ۳ پارت براتون زدیم😍😍😍❤️
#صبح
صبح است بیا پرواز کنیم🌸
دروازه دل به دوستی باز کنیم
دیروز که رفت،رفته را غم نخوریم 🍂🌸
یک روز دگر به شوق آغاز کنیم
روزتون عالی همراه با لبخند😍
سلام
صبحتون بخیر😍♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حـــجــابوصـیــتشـــهداء🥀🕊
◽️عفیف بمان بانــو دَر را ببند بگذار در بزنند،
بگذار بگویند مهمــان نواز نیستــی..!
◽️بگذار بگويند...... اینگونـه هر کسـی حریم دلت را لمس نمیکند
#مــــدافـــع_حـــریـم🌺🍃
باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•