🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای وای از این سکانس 😔😔
شهدا زنده اند...این ماییم که جاموندیم از مسیر😭
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_128
آقا پیمان لیوان چای را که برداشت، فوری گفت:
_ یه لحظه صبر کنید.
بعد از درون جیب پیراهنش، کاغذی تا شده بیرون کشید.
_این برای شماست.
_برای من؟
_بله... نامه ی دکتره... با دست خط خودش... لطفاً همین الان مطالعه کنید.
نامه را گرفتم که خانم جان پرسید:
_ شماره ی خونه رو از کجا آوردی؟
_سخت نبود ...از دکتر مغربی ،مدیر بیمارستان فیروزکوه، که دکتر پورمهر الان در بیمارستانش بستری شده گرفتم.
از اتاق بیرون زدم و سمت ایوان رفتم. کنار نرده های آبی ایوان ایستادم و نامه را گشودم. بله دست خط خود دکتر بود!
همان دست خطی که روز اول آشناییمان در دفتر واکسیناسیون، نظرم را جلب کرد.
« سلام... حرف هایت را زدی و رفتی و حتی لحظهای تردید نکردی در تصمیمت. واقعا فکر نمیکردم که آنقدر مصمم باشی.
گلنار، مش کاظم، آقا جعفر، رقیه خانوم، و خیلیهای دیگر، هر روز آمدند و سراغت را گرفتند... یکی یک جعبه شیرینی آورد... یکی یک روسری... یکی هم گلدان سوسنی که برای ریه های مسموم من، سم پر قدرتی بود اما، باز هم آنرا کنار شمعدانی های اتاقم گذاشتم تا مرا از هوای تو مست کند.
تو که با آن جدیت بی مثال رفتی، چرا پس خاطراتت را نبردی؟ چرا شمعدانی های اتاق را جمع نکردی؟ چرا پیچکی که تازه از دل باغچه ی حیاط بهداری سرک کشیده، از خاک بیرون نکشیدی؟... چرا خواستی مرا با همه ی این یادگاریهای دیوانه کنی؟... با عروسک هایی که در اتاق واکسیناسیون آویز کردی و گفته بودی که عروسک های دوران کودکی خودت است.
چرا آن غذاهای دستپخت خودت را که هنوز درون یخچال است، جا گذاشتی؟
... و حالا با همه ی این چیزهایی که جاگذاشتی، آن طوری شد که نباید می شد.
مقاومت کردم. انکار کردم. سرسختانه و با جدیت خودم را کنار کشیدم. اما نشد، تا تو رفتی همه خاطره ها، تازه رنگ گرفت!
قرار بود دیوانه ام کنی که کردی!
تازه فهمیدم که نبودنت برایم سخت تر از بودنت است. و انکار راز قلب من است، غیر ممکن.
عاشق شدم. میدانستم. از اول هم می دانستم. از همان لحظهای که خودت آمدی و اعتراف کردی میدانستم که نه توهم است و نه خیال بافی .
حقیقت محض بود. اما انکار میکردم. چاره ای نداشتم. لااقل به خاطر آینده ی خودت . اما وقتی رفتی... فهمیدم که آینده ی من، بدون تو هیچ معنایی ندارد. خود مرگ است. پس وقتی بودنت، مرگ احساس است و نبودنت مرگ امید،
باید یکی را انتخاب کرد و من بودنت را میخواهم.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙#ماه_رمضان
اللهم رب شهر الرمضان...✨
🌙ماه مبارک رمضان
برای آن است که یک ماه
مرخصی از زمین
براے سفر به ملکوت بگیریم . . .🌺
خدایا 🙏
ما را به شایستگی
وارد این ماه مبارک کن
🌙حلول #ماه_رمضان ماه بندگی خدا بر تمامی مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد
╭━═━⊰✹🕌✹⊱━═━╮
مداحی آنلاین - اول سال بندگی - استاد عالی.mp3
2.02M
🌙 #ماه_رمضان
♨️اول سال بندگی
🎤 #استاد_عالی✅
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
ما را به دوستان خود معرفی کنید.👆
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_129
لحظه ای اشک در چشمانم نشست . اما حرف های دلش را آنقدر زیبا نوشته بود که نگذاشتم اشکانم وقفهای در خواندن نامه بیاندازد.
فوری با پشت دست، اشکآنم را پس زدم و آن چند خط آخر را خواندم.
« برگرد مستانه... می خواهم اگر حتی نفس هایم به آخر هم رسیده باشد، تو کنارم باشی... اگر خودت میدانی که میتوانی، با این ریه های نیمه سوخته از گازهای شیمیایی ، کنار بیایی... اگر می توانی با من، که نمی دانم تا کی می توانم نفس بکشم، زندگی کنی... من هم از خدا می خواهم که تو را تا آخرین لحظات عمرم کنارم نگه دارد .
برگرد... شاید نفسم تازه شد. شاید مثل همین بهاری که درختان خشک روستا را دوباره جان بخشیده، به سینه ی پر درد من هم، جان تازه ای ببخشی »
و تمام!
سر بلند کردم. نگاهم به درختان سیب بود و شکوفه هایش.
باران بهاری نم نمک می بارید و من از شوق داشتم اشک میریختم.
به اتاق برگشتم. خانوم جان منتظر حرفی از سوی من بود که بی مقدمه گفتم:
_ میشه وقت ملاقات، دکتر رو دید؟
آقا پیمان با خوشحالی جواب داد:
_ بله... البته امروز که ساعت ملاقات تموم شده... ولی فردا میام دنبالتون... البته با اجازه ی خانوم بزرگ.
خانم جان با لبخندی که به زحمت مهارش میکرد سرش را کج کرد :
_خوب والا... همه حرفاتون رو زدید کاراتون رو کردید... حالا شد با اجازه من!
آقا پیمان فوری از ما دفاع کرد :
_ نه خانم بزرگ... این دکتر و خانم پرستار، با هم دعوا کردند و خانوم پرستار شال و کلاه کرد و از بهداری زد بیرون... نه حرفی زدن و نه قول و قراری گذاشتن... حالا شما فردا بیا قدم روی چشم دکتر بزار... خوشحال میشه... بیا بیمارستان ببینش و به خودش گله کن... خود دکتر به من گفته که شما بهش گفتید، هر وقت دختری رو پسندید... شما میرید واسش خواستگاری .
خانم جان سریع جواب داد:
_ آره گفتم.
_خوب پس مبارکه ...دکتر روستای ما، نوه ی شما رو می خواد... زحمت خواستگاریش هم پای خودتون که به دکتر قولش رو دادید .
خانوم جان بلند بلند خندید :
_برو به دکتر زرنگ تر از خودت بگو... خیلی بلایی جوون... رفتی دست گذاشتی روی کسی که من نتونم توی کارت نه بیارم!؟
_چشم خانوم بزرگ... همین امروز بهش میگم.
خانوم جان فوری گفت :
_شوخی کردم... چیزی بهش نگو.... بچه توی بیمارستان حال و روز خوبی نداره... ولش کن.
از سادگی خانم جان و علاقهای که به دکتر داشت، هم من و آقا پیمان خنده یمان گرفت .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰🧕🏻💕⊱
ڪاشھیݘگُلـے؛بࢪآےدِلبࢪے🌸🍃
عَطـࢪشۅ؛حَࢪآجدُنـیـآنڪنہ:)'
#دخٺࢪونھ✨
#استوࢪے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#استادپناهیان :
گیرتوگناهاتنیست..!
گیرتوکارایخوبیهڪهانجاممیدی ..
ولینمیگیخدایابهخاطرتو ..
ـ
#اخلاص یعنی :
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
▪️وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد
نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند
گُفت: من نامزد گلولہها
و نامزدِ شهادت هستم..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_130
بعد از رفتن آقا پیمان، من ماندم و کلی سوال و جواب که خانومی داشت.
با آن که حرف خاصی نزدم ولی نمیدانم چرا خانمجان طوری نگاهم میکرد که از نگاهش خجالت زده می شدم. همه چیز را فهمید و آخر سر پرسید :
_دوستش داری؟
سکوت کردم و سرم را ناچار پایین گرفتم .
خانوم جان خنده ای سر داد
_پس واسه دکتر بود که عجله داشتی برگردیم فیروزکوه؟
فوری سرم را بلند کردم و گفتم:
_ نه به خدا...
نگاهش در چشمانم چرخی خورد که باز جهت نگاهم را عوض کردم .
_پسر خوبیه... همون باری که اومدم روستا و دیدمش متوجه این قضیه شدم... من از خدا بود که دکتر تو رو از من خواستگاری کنه.
لبم را گزیدم و فوری گفتم :
_تو رو خدا این طوری جلوش حرفی نزنید.
_نترس نمیگم... حالا فردا که رفتیم عیادتش گوشش رو می پیچونم که چرا اول به خودم نگفته.
آن شب تا دیر وقت در مورد حرفهای خانوم جان و نامه دکتر و صحبت های آقا پیمان فکر کردم و زمان چقدر در گذر یادآوری خاطره ها، زود می گذشت.
فردای آن روز با وسواس خاصی که از من بعید بود، لباس انتخاب کردم و انگار آن روز از همان اول صبح، برای دیدار دوباره با دکتر عجله داشتم.
و مدام به خانم جان که همه ی کارها را به همان روز، واگذار کرده بود، غر میزدم.
_آخه الان موقع شستن قالیچه است؟.... آخه الان موقع غذا درست کردن بود؟
و از این آخه الان ها، زیاد بود. اما بالاخره ساعت رسید به زمان ملاقات و آقا پیمان طبق قولی که داده بود، راس ساعت 2 دنبالمان آمد.
دلشوره گرفتم و مضطرب شدم و اصلاً شاید گیج شده بودم که قرار است من از او خواستگاری کنم یا او از من؟!
که اینطوری مضطرب و گیج گشته بودم! انگار قرار بود حرف های مهمی را بزنیم. خانم جان یک جعبه شیرینی گرفت و با همراهی آقا پیمان، وارد بیمارستان شدیم. من پشت سر خانم جان قدم بر می داشتم و نگاهم به جعبه شیرینی بود که خانم جان به زور روی دستم گذاشته بود .
آقا پیمان وارد اتاقی شد و ما به دنبالش. اول خانم جان و بعد من. تا چشمم به تختی افتاد که آقا پیمان بالای سرش ایستاده بود، حالم بد شد.
لحظه ای ماسک اکسیژن روی دهانش را برداشت و با خانم جان سلام و احوال پرسی کرد و من نمیدانم چرا دوست داشتم زودتر فرار کنم از زیر نگاهی که سمت من خیره مانده بود.
میان مکث های کلامش که از تنگی نفس بود، یک سلام ساده گفتم و همان لحظه نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. فوری خودم را کنار شانه خانم جان کشیدم و جعبه شیرینی را روی میز پایین پایه تخت بیمار گذاشتم .
02.mp3
13.3M
🤲 دعای روز دوم #ماه_مبارک_رمضان
🌺 خدایا در این ماه مرا به خشنودی خودت نزدیک کن
@tamaddonsazy
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"💔✨
#آرهمشتے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_131
خودم را کنار شانه ی خانم جان کشیده بودم که خانم جان گفت:
_چکار با خودت کردی پسرجان؟
صدای خفیف و ضعیفش را شنیدم:
_چی بگم خانم بزرگ... یه عزیزی رفت و من از رفتنش مریض تر شدم.
دلم لرزید که خانم جان که انگار نه انگار همه چیز را میدانست گفت:
_خدا رحمتش کنه.... همه رفتنی هستیم اینکه نمیشه شما خودتو واسه یه غم اینجوری کنی!
خنده ام گرفته بود و به سختی صدای قاه قاه خنده ام را پشت لبانم مهار میکردم که خانم جان ادامه داد:
_منو مستانه میخوایم بریم روستا تا سیزده بدر هم میمونیم... زودتر مرخص شو که بیای عیددیدنی ما.
_چشم خانم بزرگ.
سکوت چند دقیقه ای حاکم شد. هیچ کس هیچ حرفی برای گفتن نداشت تا اینکه خانم جان این سکوت را شکست.
_ما میریم که استراحت کنی...
پیمان هم فوری گفت :
_من شما رو میرسونم روستا... فکر کنم بی بی خیلی از دیدنتون خوشحال بشه...
_ان شاالله بهتر بشی پسرم.
خانم جان سمت در رفت که دکتر گفت:
_میشه چند لحظه با خانم پرستار صحبت کنم؟
خانم جان نگاهی به من انداخت. سرم را با شرم پایین انداختم که صدای خانم جان را شنیدم:
_ما پایین توی حیاط بیمارستان منتظرت هستیم.
آقا پیمان با شیطنت به بازوی دکتر زد و چشمکی حواله اش کرد و همراه خانم جان از اتاق خارج شد.
من ماندم و او و نگاهی که به هر چیزی چنگ میزد برای فرار کردن از نگاه به چشمانش!
_مستانه.
نمیدانم چرا بغضم گرفت و سکوتم ادامه دار شد.
_هنوز از من دلخوری؟
خودم هم نمیدانستم واقعا که هنوز دلخور هستم یا نه و او ادامه داد:
_اگه قول بدی بری روستا و بمونی منم قول میدم یکی دو روزه مرخص بشم و برگردم روستا.
نگاهم روی دستان گره کرده ام بود که پرسید:
_میری روستا؟
نفس بلندی کشیدم. باید میشکست این سکوت سخت که شکسته شد:
_دو روز بهت مهلت میدم که برگردی... وگرنه با خانم جان برمیگردم فیروزکوه.
تشعشات لبخندش را حس کردم. با آنکه چشمانم هنوز به دستانم بود که گفت :
_بخاطر تو حتما.
سر بلند کردم و لحظه ای چشمانم سمت چشمانش کشیده شد. لبخند لبش آنقدر زیبا بود که آرامم کند و همه ی دلخوری هایم را از بین ببرد.
14000125_40583_128k.mp3
35.91M
🎧 بشنوید صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در ماه مبارک رمضان👆
١۴٠٠/٠١/٢۵
#ماه_انس_با_قرآن
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_خامنهای
••※[@tooba135]※••
✅نکات کلیدی جزء اول
#جزءاول
✍ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
#بیوگࢪافے🦋
#مـاهرمـضـانــ
ڪی شود با ࢪطب وصݪ ٺو افطار ڪنم؛
روزه هجࢪ ٺو از پاے یینداخٺ مࢪا💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩانتخاباٺپیشرۅ...🖇
ڪسےرۅانتخابڪݩکہ...✋🏻
حرفࢪهبࢪٺروزمیݩنندازه...♥️
#دولتجوانحزباللهی
#سعیدمحمد✌️🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
12.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#لبخندتو😍♥️
آتش بس این جنگ
و جدال است !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
18.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[•﷽•]
.◥نماهنگ منجی موعود
📢نشر بدیم برای تعجیل در فرج آقا
اللهم عجل لولیک الفرج
ــــــــ ــــــ ــــ ــ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•