eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
• ࡅ࡙ߺܭ ࡅߺ݆ߺ̇ࡅܟ̣ߺܝ‌ܣ ܦ߭ﻭܠߊ‌‌ܥ‌ܥ‌ܠܩ ࡅߺ߳̇ࡅࡏަ ࡅߺ߳ﻭࡄࡅߺ߳ آܦ߳ߊ‌‌.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق آلِ علی😍 مُخلص سیدعلی😊 ‍ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
776.7K
✨⃟ ⃟𝄞 هـر‌ڪس‌بـه‌بهـشت‌اخـرتی‌برسـه‌✨ بـایـد‌غبطـه‌بهـشت‌دنیایی‌رو‌بخـوره🍀 🎙استـاد‌دارستـانی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.43M
من دوست دارم یه آدم دیگه بشم...🖐🏻 اونڪه دلت میگه بشم، منو ڪمڪ ڪن...🖐🏻 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعد از شام، دلم می خواست از دست توران خانوم فرار کنم . به همین دلیل خستگی راه را، بهانه کردم و با یک پوزش سمت اتاقم رفتم. خوابم نمی آمد. زانوهایم را بغل کردم و فقط روی تخت نشستم. سکوت اتاق کافی بود برای افکار مشوشم، تا همگی ردیف و منظم شوند و باز همه ی دغدغه ام گره بخورد به خاطرات روستا. به گلنار و باغ گردو... به بی بی و مهربانی اش... به ستاره دختر آقا جعفر.... به عروسی او و خاطراتی که از عروسی اش در ذهنم مانده بود... به رقیه خانوم و آن دستبندی که یادگار مادرش بود و چه صادقانه می خواست تقدیم من کند! .... یا به آن روسری گلدار ترکمن و قواره چادری که به من هدیه داد! آهی کشیدم. من با آن همه خاطرات چگونه می توانستم روستا را فراموش کنم؟! و هر ساعت که می گذشت بیشتر پی می بردم به این سختی دوری. من به آن روستا و مردمانش عادت که نه، خو گرفته بودم. اشکی از چشمم چکید. یاد و خاطره ی آن غار و آبگوشتی که مش کاظم زحمتش را کشیده بود. چقدر آن روز خوش گذشت. آن شب ، سخت تر از هر شبی برایم گذشت. پر از خاطره هایی که فقط تلخی یادآوریشان برایم مانده بود . صبح روز بعد، روز اول عید بود و من حتی برای سال تحویل هم بیدار نشده بودم. صبح وقتی برای صبحانه به طبقه پایین برگشتم، خانم جان و عمه باز داشتند پشت میز آشپزخانه، با هم در مورد من حرف می زدند. _خب یه چیزی به این جاریت بگو... یعنی چی که وسط جمع به مستانه میگه آمپول زن!! ... حالا خوبه همین آمپول زن، پسر تو رو قبول نداره! این را خانم جان گفت و عمه جواب داد: _ چی بگم به خدا... تازه از قبل هم بهش گفته بودم که مستانه قصد ازدواج نداره... یه وقت جلوش حرفی نزنی... ولی فکر کنم بهش برخورده.... دیدی که خانم جان، دیشب حتی وقتی مستانه هم رفت تو اتاقش، همش داشت از دک و پوز خودش می گفت... از همه ی هزار تا دختری که دور رهام هستند... خوب به ما چه... مستانه، رهام رو نمیخواد وسلام. خانم جان آهی کشید و با حسرت گفت: _ اصلاً رهام به درد مستانه نمیخوره... خودش پسر خوبیه ولی مادرش پدر مستانه رو در میاره... در عوض اون دکتر روستا... عجب پسر خوبی بود... این حرف خانم جان، قلب مرا آتش زد. نگذاشتم خانم جان ادامه ی حرفش را بزند. فوری وارد سالن شدم و بلند سلام کردم. نگاه هر دویشان سمتم آمد: _ سلام صبح بخیر... عیدت مبارک . _عید شما هم مبارک. هم صورت خانم جان و هم عمه را بوسیدم و نشستم پشت میز. _خب انگار صبحانه خبری نیست! عمه خندید: _ چرا عزیزم خبری هست... آصف و مهیار رفتند کله پاچه بگیرند تا صبح عیدی دور هم بخوریم. و باز اسم‌ مهیار که آمد یادم انداخت که هنوز باید خاطرات تلخ گذشته را مقابل چشمانم، در خانه عمه افروز مرور کنم. با آمدن آقا آصف و مهیار، مجبور به گفتن تبریک عید شدم. اول به آقا آصف و بعد به... مهیار! هردو سر به پایین انداخته بودیم و عید را به هم تبریک گفتیم . چقدر سخت بود همان تبریک ساده !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•| اشعری صفتان از توبه معاویه میگویند علیِ‌ما هنوز عزادار مالک است🖤|• 💗 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه عبارت عالی✌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب ✨برایتان دعا میکنم 🌸خدای بزرگ نصیبتان کند ✨هر آنچه ازخوبی ها 🌙آرزو دارید🙏🏻 🌙لحظه هاتون آروم ✨خونه هاتون گرم از محبت 💗آسمون دلتون ستاره بارون ✨خواب تون شیرین 🌙شبتون بخیر ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
خدایا شکرت واسه هزار و یک دلیل شکرت واسه این همه زیبایی روزتون زیبا دوستان🌷🌿 🌹👉 🎵
voice.ogg
1.43M
من دوست دارم یه آدم دیگه بشم...🖐🏻 اونڪه دلت میگه بشم، منو ڪمڪ ڪن...🖐🏻 💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه عبارت عالی✌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سر میز صبحانه بودیم که صدای زنگ در خانه بلند شد. من برخاستم و سمت اف اف رفتم : _بله. صدایی آشنا شنیده شد: _ سلام... مستانه خانم شما هستید؟ _سلام... بله... شما؟ _من رهام هستم... میشه چند دقیقه تشریف بیارید دم در. با تعجب به نگاه منتظر و متعجب عمه و آقا آصف نگاهی انداختم و جواب دادم: _ چشم... چند لحظه صبر کنید. گوشی اف اف را که گذاشتم، رو به عمه گفتم : _من چند دقیقه میرم جلوی در الان برمیگردم. با همان بلوز و دامن و روسری جلوی در رفتم. تا در را باز کردم، اولین چیزی که دیدم، سبدگل روی دست رهام بود . _سلام عیدتون مبارک. با نگاهی که حاصل آن همه تعجب بود جوابش را دادم : _سلام... عید شما هم مبارک. _تقدیم شما... من بله بابت حرفهای دیشب مادرم معذرت میخوام... خواهش می کنم به دل نگیرید. _به دل نگرفتم... نیازی هم به گل نیست. _اینکه ناقابله... خواهش می کنم قبول کنید. مردد بودم بین گرفتن یا نگرفتن، که سبد گل را جلوتر آورد. _بفرمایید. آن همه ادب و احترام رهام مرا متحیر می کرد. یعنی باید باور میکردم که پسر توران خانم، بخاطر حرفهای او ، برای عذرخواهی، سبد گل آورده یا پشت آن سبد گل، حرفهای دیگری بود؟ ناچار سبد را گرفتم و سرم را از نگاهش پایین انداختم. _ممنون بفرمایید داخل. _نه... مزاحم نمیشم... سلام برسونید. این را گفت و سمت ماشینش رفت و من در حیاط را پشت سرش بستم. نگاهم باز سمت سبد گل رفت. قشنگ بود اما باعث نمی شد که فراموش کنم من و او به درد هم نمی خوریم. وارد سالن شدم. نگاه همه حتی مهیار سمت من و سبد گل آمد. ناچار زبان باز کردم: _ بابت حرف های دیشب توران خانم اینو آورد و رفت. با شنیدن این حرفم، نگاه همه از من و سبد گل برداشته شد، جز نگاه مهیار . چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد که برای فرار از نگاهش سمت آشپزخانه رفتم. سبد را روی میز ناهارخوری گذاشتم و به سالن برگشتم. اصلا دلم نمی خواست مهیار فکر کند که من به خاطر یک سبد گل به رهام جواب مثبت می دهم. ولی انگار این فکر را می‌کرد که اخم هایش آنطور در هم شده بود و تنها سکوت روی لبانش بود که آزارم می داد. بعد از کله پاچه ای که اصلاً نفهمیدم چطور خورده شد و تشکر از آقا آصف، از سر سفره برخاستم و پای ظرفشویی ایستادم تا مقابل چشم مهیار نباشم. اما این بار عمه رهایم نکرد. _عجب سبد گلی!... یک لحظه شوکه شدم از دیدنش... میگم کار خودته... یه بار به رهام بگی که جوابت بهش منفیه دیگه... حرصم گرفت، طوری همه حرف می زدند که انگار رسما از من خواستگاری شده بود. با دستانی کفی برگشتم سمت عمه و نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد: _ عمه!... مگه از من خواستگاری کرده که شما و خانم جون اینقدر در موردش حرف میزنید؟... این حرفها چیه واقعاً! عمه شوکه شد. _یعنی میخوای بهش جواب مثبت بدی؟. انگار اصلاً متوجه حرفم نشده بود. ناچار کلافه گفتم : _ عمه تو رو خدا این بحث رو تمومش کن .
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ایݩ چشم‌ها،فرۺِ زیر پاےِ مهدے‌‌سٺ ,تمیز نگهشاݩ دار... 🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
واقعاً هم بی فایده بود. هیچ دلم نمی خواست به آن حرف های توران خانوم که وسط مهمانی زد و دسته گل صبح عید رهام ،حلقه ی وصلی بزنم به ازدواج. ولی انگار همه این گونه برداشت کرده بودند. آنقدر که حتی حرف‌ها و حدیث‌های پشت سرم، به گوش آقا آصف هم رسید. شب بود و بعد از شام، آقا آصف به بهانه ی فشار خون دستگاه فشار سنجش را آورد. _مستانه جان... فشار منو میگیری؟ _بله، حتماً. بازوبند فشار سنج را بستم که گفت : _یه سوالی می خوام ازت بپرسم... راستشو بهم میگی.؟ _بله. در حالیکه با فشار دادن کیسه کوچک هوای فشار سنج، نگاهم سمت عقربه‌های دستگاه می‌رفت، شنیدم که آقا آصف گفت : _تو به رهام علاقه داری؟ دستم از کار افتاد. نگاهم به سمت آقا آصف رفت به جای عقربه های فشار سنج. _معلومه که نه. _پس کاش امروز صبح که دسته‌گل ازش گرفتی، بهش اینو میگفتی. _شما چرا دیگه آقا آصف!... اینا حرف شما و توران خانوم و عمه هست فقط... پسره خودش هم علاقه ای به من نداره... تو رو خدا این حرف ها رو برای من درست نکنید. نگاه پدرانه ی آقا آصف در چشمانم نشست. _چرا بهت علاقه داره... میدونم که داره و میدونم که مادرش مخالفه... واسه همین قبل از یه خواستگاری رسمی میخواد حسابی کنایه بزنه تا لااقل دلش خنک بشه. پیچ کوچک کنار فشارسنج را باز کردم و چشمم ناچار دقیق شد روی عقربه‌های فشارسنج. _فشارتون روی ۱۳ هست. بازو بند روی بازوی آقا آصف را باز کردم و با عصبانیت گفتم : _اصلاً خانم جان من فردا بر میگردم فیروزکوه... آمدن من به اینجا انگار باعث شر شده . صدایم آنقدر بلند بود که خانم جان بشنود. _یعنی چی مستانه!... ما اومدیم که تا آخر عید بمونیم. _شما بمونید خب... من برمیگردم... دیگه واقعا تحمل ندارم... یا حرف کنایه بشنوم یا سبد گل پر حرف و حدیث بگیرم یا با حضور.... و نتوانستم اسم مهیار را به زبان بیاورم. واقعاً هم دیگر طاقتم طاق شده بود. همان شب علی رغم مخالفت همه، به جز مهیار، ساکم را بستم. با خودم گفتم؛ ناچار اگر شدم، روستا را بهانه می کنم. اما ناچار نشدم. زیرا که روز بعد تا صبحانه خوردیم، و من سازه رفتن را سر دادم، هیچ کسی مخالفت نکرد. چون آقا آصف و عمه حریف لجبازی من نشدند. و ناچار خانم جان حرف آخر را زد : _پس من هم بر میگردم. عمه بلند اعتراض کرد : _ای بابا شما چرا اینجوری می کنید! خانم جان مصمم تر از من جواب داد: _مستانه راست میگه... من هم اعصاب ندارم... باز حتماً امروز توران خانم به بهانه ی عید دیدنی میخواد بیاد اینجا و کنایه هاشو بزنه... شما هم اگه خواستید واسه سیزده بدر بیاید فیروزکوه و گرنه که هیچ. خانم جان این را گفت و رفت تا چمدانش را ببندد .
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این گَلـ هـــــــای زیبـاااا تـقـدیم بـه عـزیـزانـی کـه شـکفـتـن هیـچ گـلی زیباتر از لبخند آنها نیست شب خوبی داشته باشید🌸 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به فیروزکوه برگشتیم . هوای این شهر انگار بیشتر به روحیه ام می‌ساخت. با همه خاطرات تلخی که از فیروزکوه داشتم، اما تا وارد حیاط خانه خانم جان شدم، نفس آسوده ای کشیدم. بهار در حیاط خانم جان رنگ و بوی دیگری داشت. از راه نرسیده، خودم را سرگرم کار کردم. غذا درست کردم و لباسهای سفر شستم. ایوان را جارو زدم و زیراندازی کردم و سماور کوچک و مخصوص حیاط را در ایوان با صفای حیاط، به راه انداختم. بساط چای تازه دم آماده شد. خانم جان از دیدن کارهایم سر ذوق آمد و متعجب شد. _نمیدونستم اینقدر برای برگشتن ذوق داشتی!؟ _اصلا عید توی این حیاط بیشتر صفا داره... نشست کنار سماور و گفت : _پس بریز یه چایی ببینم. قوری را از روی سماور برداشتم که صدای زنگ تلفن برخاست. خانوم از جا بلند شد و به سمت اتاق رفت. و من دو لیوان چای تازه دم ریختم. طولی نکشید که برگشت. متفکرانه سکوت کرده بود که پرسیدم: _ کی بود؟ _آماده باش... دارند میان عید دیدنی . _کی؟!... ما تازه رسیدیم! خانوم جان لیوان چایش را در دست گرفت و گفت : _حتما قسمت بوده که زودتر برگردیم. _کی هست حالا!؟... نه!... نکنه که توران خانومه؟! خندید: _ نه توران نیست ...از دست اون فرار نکردیم که حالا باز راهش بدیم بیاد عید دیدنی! خانوم جان نگفت چه کسی قرار است بیاید. من هم اصرار نکردم. لیوان چایی ام را خوردم و یک بلوز و دامن ساده پوشیدم و شیرینی هنر دست خانم جان را در دیس کوچکی چیدم و طولی نکشید که زنگ در خانه زده شد. من در آشپزخانه بودم که صدای احوالپرسی را، خانم جان را با مخاطب ناشناس شنیدم: _ سلام... خوش آمدی بفرما... چه عجب شما یادی از ما کردی! گوشهایم را تیز کردم تا جواب مخاطب ناشناس را بشنوم ولی چیزی نشنیدم . ناچار با چند پیش دستی و یک دیس شیرینی پابه اتاق گذاشتم که تا پا به پایم را درون اتاق گذاشتم، خشکم زد. آقا پیمان بود! تنها آمده بود عید دیدنی! با ورودم سلام کرد: _ سلام خانوم پرستار... _سلام شما هستید! _دیدنم که اینقدر تعجب ندارد... آمدم دیدن خانوم بزرگ... _نه انتظار نداشتم. جلو رفتم و پیش دستی مقابلش گذاشتم و دیس شیرینی را تعارف کردم. _بفرمایید. یکی برداشت و ممنون گفت که نشستم کنار خانوم جان و بی اختیار نگاهش کردم. لبخند به لب داشت و من آنقدر گیج شده بودم از آمدنش که نمی توانستم مفهوم لبخندش را درک کنم .
🌙 -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_خب پسرم، از خودت بگو... خوبی؟... دوستت چطوره؟... آقای دکتر رو میگم. پیمان سربلند کرد. _الحمدالله... از وقتی خانم پرستار چمدونش را بسته و گفته دیگه پاشو توی روستا نمیذاره... همان جمله اولی که حتی فکر نمیکردم آقا پیمان به زبان بیاورد، شر به پا کرد‌: _ چی؟!... یعنی چی دیگه پاشو توی روستا نمیزاره!؟ _مستانه تو این حرف رو زدی؟ _من.... خب راستش... آقا پیمان به جای منی که مانده بودم چه بگویم گفت: _ حالا این مهم نیست که خانم پرستار رفته... دکتر حالش بدتر شده. _چرا؟ خانم جان این را پرسید و آقا پیمان جواب داد : _فکر کنم حال روحی اش خرابه... بیمارستان بستری شد. اینبار من بلند و ترسیده پرسیدم: _ بیمارستان! آقا پیمان سری تکان داد و خانوم جان که معلوم بود جواب سوالاتش را به درستی نگرفته است گفت: _ درست حرف بزن ببینم چی شده؟... حالا الان حالش چطوره؟ _خوبه خانم بزرگ... نگرانش نباشید... دیگه کار دله... وقتی دل آدم میشکنه مریض میشه دیگه. لبم را از این حرف آقا پیمان گزیدم و خانم جان که منظور پیمان را متوجه نشده بود، باز پرسید: _ کار دل؟! دل و جگرش مشکل داره؟ از سادگی خیال خانم جان خنده‌ام گرفت و همان خنده نگاه خانم جان را کشید سمتم. _غش غش میخندی تو؟!... میگه پسر مردم، سینه ی بیمارستان خوابیده، اونوقت تو میخندی! _وا خانوم جان!... من کی غش غش خندیدم؟! خانوم جان راستی راستی از من عصبانی شده بود و داشت بازخواستم میکرد برای خنده ی نابجا، که آقا پیمان به فریادم رسید: _ نه خانوم بزرگ... دل و روده اش سالمه... خانوم جان عصبی گفت : _جون به لبم کردی... درست و حسابی بگو چی شده؟ آقا پیمان با لبخندی که این بار کاملاً برایم معنا پیدا کرده بود، سر به زیر انداخت. _عاشق شده خانوم بزرگ . _عاشق! خانم جان هنوز متعجب بود که آقا پیمان ادامه داد: _ بله... عاشق خانوم پرستار ما و چون به قول خودش می خواسته فداکاری کنه و به رو نیاره... با رفتن خانم پرستار... مریض شد. خانم جان بالاخره آرام گرفت. گره میان ابروانش باز شد و در حالیکه . نگاهش را به گلهای قالی زیر پایش دوخته بود گفت : _مستانه چایی بیار. نمی‌دانم آن دستور برای این بود که میخواست در خلوت با آقا پیمان صحبت کند یا واقعاً چایی در آن زمان لازم بود! ناچار چاره‌ای جز تبعیت نداشتم. به آشپزخانه برگشتم و سینی چایی را آماده کردم. دو لیوان چایی ریختم و به اتاق آمدم. سکوت عمیقی بین خانم جان و آقا پیمان برقرار بود که چای را تعارف کردم .
«مرا پاک کن حسین جانم»...!! پایانِ شعبــــان رسیده مرا پاک کن حسین(ع) این دل برای ماه خـــدا رو بـه راه نیســـــــت!!! 🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_من شوهرتم اجازه نمیدم هرجا خواستی بری سعی کردم تو نقشم فرو برم و لجبازی رو بذارم کنار دورش چرخیدم نوک انگشتمو کشیدم روی بازوهاش _تو شوهر قدرتمند منی هرچی تو بگی درسته مشکوک نگاهم کرد با پوزخند گفت _خبریه مهربون شدی؟ نمیدونست دارم خامش میکنم تا لو بده اطلاعاتی که منو به برادرم میرسوند _بریم تو اتاق خودمون جایی که دوربین ها مارو نبینه ببینم اونجا هم هرچی من بگم درسته؟ https://eitaa.com/joinchat/1460994111Cc5028f7a96