انتخابات در کلامِ شهدا :)🕊♥️
شهید اسدالله حبیبی :
هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده ،
بگویید من به عنوان یک شیعه امام زمان
چه کاری برای انقلاب و امام زمان (عج)
کردهام؟!🙂🌱
√°•🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود!
※ #FreePalestine
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا میگه:
این تَن بمیره این کارو نکنیا..🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_195
اینبار صدایم بلند شد:
_به خدا نمیبخشمت مهیار... اگه بخوای زندگی منو با این استدلال های بی منطقت، به خطر بندازی، حلالت نمیکنم... کی گفته من بدبخت شدم!؟... کی گفته من به اجبار با حامد عقد کردم؟!... اینا همه تخیلات خودته... من دوستش دارم... زندگیمو هم دوست دارم... همه چی هم بین من و تو تموم شده... اینو بارها بهت گفتم... نگفتم؟
ایستاد و سرش را سمتم بلند کرد. نگاهش توی چشمانم نشست.
_بهم دروغ نگو مستانه.... تو بخاطر اینکه من فکر کنم دیگه نمیتونم کاری انجام بدم و مادر و پدرم رو راضی کنم، با حامد عقد کردی.
عصبی صدایم بلند شد. نمیدانم تا ایوان خانه ی خانم جان هم رسید یا نه؟
_نهههههههه.... من فقط واسه خاطر داغ پدر و مادرم به اون روستا رفتم... و بعد...
مکثی کردم و صدایم کمی پایین آمد.
_من ذره ذره... عاشق حامد شدم... تا جاییکه... خودم بهش پیشنهاد ازدواج دادم... الانم تنها نگرانی من تویی که میخوای خوشبختی منو ازم بگیری... برو دنبال زندگیت مهیار... من و تو قسمت هم نبودیم... بذار خیالم راحت باشه که تهدید زندگی من نمیشی... و نمیخوام حامد رو از دست بدم...
اخم محکم نشسته بین ابروانش میگفت که هنوز حرفم را باور نکرده.
_بس کن مستانه... تا کی میخوای نقش بازی کنی؟... یعنی در عرض 6 ماه عاشق یه دکتر روستا شدی و تمام خاطرات بیست ساله بینمون رو فراموش کردی؟!
...باور نمیکنم مستانه... واسه همینم تموم تلاشم رو میکنم تا...
هنوز نگفته، از شنیدن آن همه اصرارش، عصبی شدم و محکم توی گوشش زدم.
همان لحظه پشیمان شدم اما وقتی تعجب چشمانش را دیدم، عصبانیت خودم را حفظ کردم.
_اینو زدم که بهت بگم... من خیلی زجر کشیدم... مادر و پدرم رو با هم از دست دادم و حالا اگه بخوای حامد رو هم ازم بگیری... بخدا قسم... به ارواح خاک پدرو مادرم... نفرینت میکنم.
بغضم گرفته بود و صدایم میلرزید و او با همان تعجب نشسته در نگاهش هنوز نگاهم میکرد.
_بفهم که میگم دوستش دارم...
اینرا گفتم و با قدم هایی بلند از او دور شدم. تازه وقتی به ایوان رسیدم و نگاه خیره ی حامد را دیدم، یخ کردم.
دستانم سرد شد و پاهایم بی حس. و بغضم پنجه انداخت به گلویم. روی پله ی ورودی نشستم که حامد سمتم آمد.
_مستانه!
و گریستم. خالی شدم از انرژی انگار. و حامد کنارم نشست و دستش را روی شانه ام انداخت.
_چرا گریه میکنی؟
_چون اینقدر بدبختم که هروقت حس کردم خوشبختم یه حادثه ای اومد و خوشبختی منو ازم گرفت... مادر و پدرم رفتن... و اونهمه بلا سرم اومد و...
نگفتم و او سرم را سمت شانه اش کشید و روی سرم را بوسید.
_گریه نکن عزیزم... کسی نمیخواد خوشبختی ما رو ازمون بگیره.
و باز بوسه ای دیگر به روی سرم زد. سر بلند کردم که نگاهم به مهیاری افتاد که از ته باغ نگاهمان میکرد.
و در زير نگاه او، حامد انگشت سوخته ام را دید. حرف زد. بوسه ای به گونه ام نشاند و دستم را میان دستش فشرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق این #انتخابات خیلی مهمه،این انتخابات خیلی مهمتر از همه انتخابات است.
#حاج_حسین_یکتا
#انتخابات_1400
┈┈••✾••┈┈
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥💥شاررررررژ شددددددد👆👆
✅کارهایی که داخل ایتا پیدا نمیشه👌👌
🛑 پخش کننده اصلی
#چادر سه بعدی
#ست روسری و ساق
#شومیز
#تن پوش های بلند
#و ......
#ارسال به سراسر کشور
# ضمانت مرجوعی
http://eitaa.com/joinchat/2621898762C4842ae9b38
#اگه_قیمتا_مناسب_نبود_لفت_بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی
🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش
🍃💛روزتون پراز مهربانى
🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا
🍃🌼روزتون به زيبايى گلها
🍃💛امروزتون عاشقانه
🍃🌼 #صبحتون_پراز_عطر_خدا
-------------------
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم شده هوایی....
#چهارشنبههایامامرضایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
.
قرار نبود حزباللھـے بودن ؛
فقط بھ پیکسـل شھـدا وُ پروفِ ڪربلا
وُ قاب گوشـے با نقش شعارها منجر شھ؛
مـرام شھدا و مقام کربلایـےها و عمل بھ
شعـارها نیـٰازھ تا این انـقلاب؛ ممـلڪتِ
اســلامـےِ واقعـےبتونھ بسازھ مومن ! :|🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_196
مهیار را دیگر از همان روز و همان لحظه ندیدم. نمیدانم به چه بهانه ای برگشت شمال و من ماندم و عذاب وجدانی که چرا سیلی به صورتش زدم؟!
بعد اتمام مراسم تاسوعا و عاشورا، به روستا برگشتیم.
چیزی به مراسم خودمان نمانده بود. قرار بود بعد از ماه صفر، در باغ مش کاظم، مراسم بگیریم.
آقا جعفر هم از قبل به حامد گفته بود، شام مراسم را خودش تقبل میکند. و هرچه حامد گفته بود که نمیشود، قبول نکرد.
میگفت خانم پرستار از ما هیچی نگرفت برای زایمان میمنت، و این کمترین کاری است که میشود انجام داد برای جبران.
از شنیدن این حرف آقا جعفر، اشک در چشمم نشست.
چقدر حق شناس بودند مردم این روستا!
و همین سادگی و حق شناسیشون بود که مرا راضی به زندگی کردن در کنارشان کرد.
ماه محرم و صفر هم تمام شد. من بودم و کلی کار برای مراسم. عمه و خانم جان هم کمکم آمدند. با آنکه حامد گفته بود آن اتاق کوچک جایی برای چیدن جهزیه ندارد و باید صبر کنیم تا درمانگاه روستا ساخته شود، اما خانم جان با یک وانت اثاث آمد که آه از نهادم بلند کرد!
چند دست لحافت و تشک و بالشت نو، با چند دست قابلمه و بشقاب و لیوان و خرده ریز آشپزخانه.
و چیدن و جا دادن آنهمه وسایل برای یک اتاق 20 متری، کمی سخت بود.
بعد از جا دادن وسایل، نوبت لباسم بود. چون مراسم در باغ مش کاظم بود، خاله رعنا، دست به کار شد و یک پیراهن و دامن سفید اما زیبا برایم دوخت.
روی یقه و سر آستین هایش را هم گلدوزی کرد.
و در آخر رسید همان روزی که دلم برایش بیقرار بود.
روز ازدواج من و حامد... چه رسم و رسوماتی داشت عروسی در آن روستا.
از حمام بردن عروس گرفته، تا لباس پوشیدن و آماده کردن عروس... موهایم را گلنار با بیگودی فر کرد و خودم چشمانم را با سرمه ای که خانم جان آورده بود سیاه کردم و رژ قرمزی روی لبانم کشیدم و تمام.
سادگی همین آرایش، باعث زیبایی آن شده بود. وقتی بلوز و دامن سفیدم را پوشیدم و مقابل نگاه خانم جان و عمه، گلنار و بی بی ایستادم، گلنار با دود اسپند خفه مان کرد.
عمه بلند زد زیر گریه که بغضم گرفت. و خانم جان با صدایی بلند او را توبیخ کرد.
_افروز!... بس کن شگون نداره.
و خودش چرخید و پشتش را به من کرد تا اشک جمع شده در نگاهش را نبینم.
و بی بی مدام داشت ماشاالله میگفت و این وسط نمیدانم گلنار چرا میگریست و گه گاهی لبخند میزد؟!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است