eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥💥شاررررررژ شددددددد👆👆 ✅کارهایی که داخل ایتا پیدا نمیشه👌👌 🛑 پخش کننده اصلی سه بعدی روسری و ساق پوش های بلند #و ...... به سراسر کشور # ضمانت مرجوعی http://eitaa.com/joinchat/2621898762C4842ae9b38
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی 🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش 🍃💛روزتون پراز مهربانى 🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا 🍃🌼روزتون به زيبايى گلها 🍃💛امروزتون عاشقانه 🍃🌼 -------------------
• . قرار نبود حزب‌اللھـے بودن ؛ فقط بھ پیکسـل شھـدا وُ پروفِ ڪربلا وُ قاب گوشـے با نقش شعارها منجر شھ؛ مـرام شھدا و مقام کربلایـےها و عمل بھ شعـارها نیـٰازھ تا این انـقلاب؛ ممـلڪتِ اســلامـےِ واقعـےبتونھ بسازھ مومن ! :|🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهیار را دیگر از همان روز و همان لحظه ندیدم. نمی‌دانم به چه بهانه ای برگشت شمال و من ماندم و عذاب وجدانی که چرا سیلی به صورتش زدم؟! بعد اتمام مراسم تاسوعا و عاشورا، به روستا برگشتیم. چیزی به مراسم خودمان نمانده بود. قرار بود بعد از ماه صفر، در باغ مش کاظم، مراسم بگیریم. آقا جعفر هم از قبل به حامد گفته بود، شام مراسم را خودش تقبل می‌کند. و هرچه حامد گفته بود که نمی‌شود، قبول نکرد. میگفت خانم پرستار از ما هیچی نگرفت برای زایمان میمنت، و این کمترین کاری است که می‌شود انجام داد برای جبران. از شنیدن این حرف آقا جعفر، اشک در چشمم نشست. چقدر حق شناس بودند مردم این روستا! و همین سادگی و حق شناسیشون بود که مرا راضی به زندگی کردن در کنارشان کرد. ماه محرم و صفر هم تمام شد. من بودم و کلی کار برای مراسم. عمه و خانم جان هم کمکم آمدند. با آنکه حامد گفته بود آن اتاق کوچک جایی برای چیدن جهزیه ندارد و باید صبر کنیم تا درمانگاه روستا ساخته شود، اما خانم جان با یک وانت اثاث آمد که آه از نهادم بلند کرد! چند دست لحافت و تشک و بالشت نو، با چند دست قابلمه و بشقاب و لیوان و خرده ریز آشپزخانه. و چیدن و جا دادن آنهمه وسایل برای یک اتاق 20 متری، کمی سخت بود. بعد از جا دادن وسایل، نوبت لباسم بود. چون مراسم در باغ مش کاظم بود، خاله رعنا، دست به کار شد و یک پیراهن و دامن سفید اما زیبا برایم دوخت. روی یقه و سر آستین هایش را هم گلدوزی کرد. و در آخر رسید همان روزی که دلم برایش بیقرار بود. روز ازدواج من و حامد... چه رسم و رسوماتی داشت عروسی در آن روستا. از حمام بردن عروس گرفته، تا لباس پوشیدن و آماده کردن عروس... موهایم را گلنار با بیگودی فر کرد و خودم چشمانم را با سرمه ای که خانم جان آورده بود سیاه کردم و رژ قرمزی روی لبانم کشیدم و تمام. سادگی همین آرایش، باعث زیبایی آن شده بود. وقتی بلوز و دامن سفیدم را پوشیدم و مقابل نگاه خانم جان و عمه، گلنار و بی بی ایستادم، گلنار با دود اسپند خفه مان کرد. عمه بلند زد زیر گریه که بغضم گرفت. و خانم جان با صدایی بلند او را توبیخ کرد. _افروز!... بس کن شگون نداره. و خودش چرخید و پشتش را به من کرد تا اشک جمع شده در نگاهش را نبینم. و بی بی مدام داشت ماشاالله میگفت و این وسط نمی‌دانم گلنار چرا می‌گریست و گه گاهی لبخند میزد؟! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
خدایامیشود: درتیترنیازمندی‌های‌روزگارت‌بنویسی: به‌یک‌نوکرساده‌جهت شهید‌شدن‌نیازمندیم˘˘‌!ོ🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• √
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروزتخریب بقاع متبرکه ائمه بقیع توسط وهابیون🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت خیلی از ماهاست..👌🏻😊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سمت باغ رفتیم. رسم بود عروس را به داماد نشان ندهند تا آخر شب. و من مانده بودم چرا آخه؟! دل تو دلم نبود برای دیدن حامد. صدای ساز و دُهل روستا کم کم بلند شد و اهالی جمع شدند. روی صندلی بالای مجلس نشسته بودم و نگاهم بین جمع میچرخید. طبق عادت گلنار پذیرائی می‌کرد. چند دقیقه ای چشمانم جلب‌ش شد. تا سمت پرده ی وسط باغ میرفت که چایی و شیرینی را بگیرد، گونه هایش سرخ میشد. دقت که کردم دیدم حتی موقع گرفتن سینی چای با لبخند سر به زیر می اندازد و سرخ می‌شود. تازه آن لحظه بود که حدس زدم حتما آقا پیمان آن طرف پرده ایستاده و سینی چای را به او می‌دهد. مهمانان مجلس با چای و شیرینی پذیرائی شدند و دخترهای کوچک وسط مجلس میرقصیدند. بالاخره آخر مجلس شد و موقع شام. آقا جعفر چلو گوشت درست کرده بود و عجب خوشمزه بود! بعد از شام وقتی روسری بلند و قرمز ترکمن را روی سرم انداختند، به حامد از قسمت آقایان به قسمت خانم ها،. اجازه ی ورود دادند. خانم ها کل می‌کشیدند و بی بی نقل روی سرم می‌ریخت و همه منتظر بودند تا حامد روسری را از روی سرم بردارد. نگاهم به قدم هایش بود. مقابلم ایستاد و صدای کف زدن ها و کل کشیدن ها برخاست. دستانش را سمت روسری بالا آورد و دو طرف آویز آنرا گرفت و آهسته بالا آورد. همراه همان روسری که از روی سرم برداشت ، سرم را بلند کردم. نگاهش برق قشنگی زد و لبانش به لبخند زیبایی کشیده شد. دست انداخت پشت گردنم و سرم را تا جلوی صورتش جلو کشید و بوسه ای روی پیشانی ام زد. گونه هایم آتش گرفت و صدای جیغ و کل کشیدن ها بیشتر شد. با همراهی همان مهمان ها و ساز و دُهلی که پشت سرمان می‌زدند تا همان اتاق 20 متری بهداری رفتیم. وارد اتاق که شدیم نگاهم به چیدمان جدیدی افتاد که قطعا کار گلنار بود! یه کرسی وسط اتاق گذاشته بود و رویش لحافت قرمزی انداخته و روی کرسی، مجمعی مسی بود با کاسه های سفالی آبی رنگی که هر کدام از چیزی پر شده بود. یکی انار دون شده بود و یکی بادام، یکی کشمش بود و یکی گردو... وارد اتاق که شدیم خانم جان و عمه هم پشت سرمان آمدند. خانم جان با بغضی که نمی‌توانست مهارش کند رو به حامد گفت: _حامد جان... پسرم... مستانه داغ پدر و مادر دیده... با گفتن همان دو کلمه، اشکم سرازیر شد و خانم جان هم بلند زد زیر گریه و ادامه داد: _خیلی هواشو داشته باش... جون تو جون مستانه ی من. حامد دست انداخت روی شانه ام و مرا کشید سمت خودش. در حالیکه با دستش اشکانم را پاک می‌کرد جواب داد: _بهتون قول میدم که اونقدر هواشو داشته باشم که خود شما بگید لوس شده. از این حرف حامد در میان گریه، خنده ام گرفت. خانم جان و عمه هم لبخند زدند و از ما خداحافظی کردند. قرار بود چند روزی در روستا بمانند و به همین دلیل مهمان خانه ی مش کاظم شدند. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت سرشار از خوبی هایی که خدا برات رقم زده✨☺️ ❤️خدایاشکرت که همیشه حواست به بنده ها هست🌺😇 🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهمانان رفتند. در حالیکه چرخی در اتاق کوچکمان که قرار بود قصر رویاهایم باشد، میزدم، با عشق به سلیقه ی گلنار در چیدمان اتاق، لبخند زدم. طولی نکشید که حامد هم از بدرقه ی مهمانان برگشت. در اتاق را که بست سمتش چرخیدم. _قشنگ شده، مگه نه؟ _تو از همه چی قشنگ تری! لبخند لبانم کشیده شد. جلو آمد و دسته ای از موهاي تاب خورده ام را گرفت و در حالیکه نگاهش از پایین به بالا کشیده میشد، گفت: _به زندگی دکتر بداخلاق روستا خوش اومدی. خندیدم که دستم را گرفت و مرا کشید سمت همان کرسی که رویش، پر از تنقلات بود. با هم پای کرسی نشستیم و حرف زدیم. از انارهای دون کرده خوردیم، از کشمش و گردو و بادام و.... صبح روز بعد، بعد از یک شب زنده داری تا اذان صبح، چشم گشودم. صدای خفیف حامد بود که هشیارم کرد. _ممنون زحمت کشیدید.... هنوز خوابه... چشم حتما. سرم سمت در چرخید. حامد کنار در ایستاده بود و سینی بزرگی روی دستش بود. _کیه حامد جان؟ _رقیه خانمه برات صبحانه آوردن. و همان موقع حامد از جلوی در کنار رفت و رقیه خانم سرش را از کنار چارچوب در جلو کشید. _سلام عروس خانم... صبح بخیر... مبارکه. سرخ شدم و در حالیکه دستی به موهایم میکشیدم تا مرتب شوند، که رقیه خانم گفت: _صبحانه بخورید که بی بی امر کرده با خانم جان همراهت بیایم. متعجب پرسیدم : _کجا؟! رقیه خانم سرش را پایین انداخت و گفت : _تا حمام دیگه. حامد فوری سر پایین انداخت و به بهانه ی همان سینی که روی دست داشت از جلوی در کنار رفت. سینی را روی کرسی گذاشت و سرش را بیخودی پای گاز گرم کرد. رقیه خانم هم لبخندی زد و دوباره گفت: _ساعت 9 منتظر شماییم. و رفت. رفتنش همان و عرق شرمی که از کنار شقیقه هایم روان شده بود و فکری که درگیر این رسومات روستا شده بود. حامد که با دو لیوان چای آمد، با آمدنش نگاهم را جلب سینی روی کرسی کرد. کله پاچه و کاچی و کره ی محلی و گردو و پنیر و... حامد طرف دیگر کرسی نشست و پرسید: _چی بکشم برات عروس خانم؟ با حرص گفتم : _تو دیگه کنایه نزن... عجب رسم و رسوماتی دارن ها.... ریز خندید. _حالا کاچیتو بخور تا بعد. _کاچی دوست ندارم آخه... اخم کرد. _دوست ندارم، نداریم... ابرویی بالا انداختم و پرسیدم : _حالا من کاچی بخورم... شما چی میخوری ‌؟ حامد کاسه ی کله پاچه را سمت خودش کشید و گفت: _همین واسم بسه. دیدم اگر کوتاه بیایم سرم کلاه می‌رود، فوری قاشق به دست سمتش خیز برداشتم و گفتم : _یا باهم کله پاچه میخوریم یا باهم کاچی. نگاهش لحظه ای در چشمانم نشست. لبخند دلنشینی زد و قاشقش را بالا آورد و گفت : _باشه... حمله به همین کله پاچه... گفته باشم، چشمش و بناگوشش مال منه... چون باید چشمام تیز باشه واسه دیدن و سرتا پا گوش باشم واسه سرکار.
🔴آدرس غلط ⁉️آیا تورم در کشور ناشی از نقدینگی است یا تحریم‌ها 🏝مستند آدرس غلط برنامه ثریا ⛔️مشکلات بسیار عمیق داخلی مالیاتی، بانکی که اتفاقا راه حل هم دارند، اما به خاطر فشار، دولت فعلی اجازه عملی شدنش را نداده و کمر مردم در حال شکستن زیر چکمه اقتصاد و نقدینگی مهار نشده است. ⛔️آدرس غلط ندهند ... مشکل از تحریم نیست، بلکه عدم مدیریت مالی داخلی مسبب مشکلات اقتصادی معیشتی است. 🌺🇮🇷
بیانات رهبری(رئیس جمهور)_۲۰۲۱_۰۵_۲۲_۱۹_۳۴_۴۵_۷۱۲.mp3
1.38M
🛑 خصوصیات یک رئیس جمهور مطلوب در بیانات رهبر انقلاب اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
دوستان عزیز و همراهان گرامی ممنون از استقبال و لطفی که نسبت به ما و رمان پیچک دارین⁦♥️⁩ لطفا صبور باشید جواب همه شما دونه دونه داده میشه... حجم پیام ها بالاست .صبور باشید🙏🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سادگی زندگی در روستا را دوست داشتم. چیزی که انگار گنج آرامش بهمراه داشت و در شهر یافت نمی شد. پاقدم من برای روستا خوب بود. البته بهتر است بگویم پاقدم مراسم ازدواجمان. چون بعد از دو روز، کلنگ احداث یک درمانگاه برای روستا، درست در چند متری بهداری زده شد. اهالی روستا آنقدر خوشحال بودند که کادر درمان روستا تکمیل می‌شود که حتی برخی هر روز برای کار احداث درمانگاه به کمک کارگران می آمدند. یک ماهی از ازدواج من و حامد گذشت. همه ی این سی روز، به خوبی و خوشی گذشت. یک هفته ی اول آن ماه، خانم جان هم در روستا بود. عمه دو روز پس از مراسم ما، نیامدن مهیار را بهانه کرد و به شهرشان برگشت. اما خانم جان که در آن چند روز رفیق شفیق بی بی، شده بود، تا یک هفته در روستا ماند. بعد از رفتن عمه و خانم جان، من ماندم و لقب همسر دکتری که قبل از آن، بد اخلاق بود. اما خیلی وقت بود که آن روی بد اخلاقش را ندیده بودم. صبح ها تا از خواب بیدار میشدم، من بودم و کار و کار و کار. از جارو کردن اتاقمان گرفته تا غذا درست کردن و رسیدن به کارهای بهداری. البته حامد بیشتر کارهای بهداری را خودش انجام می‌داد و حتی گاهی در کارهای خانه داری هم به من کمک می‌کرد. روزهایمان کنار هم خوش بود. چایی میان وعده را با هم می‌خوردیم و زمان استراحتش، تنها زمانی بود که چشمانش را وقف نگاه کردن به من می‌کرد. و من از کارهای روزانه ام میگفتم. از غذایی که درست کرده بودم. از گلنار و پیمانی که هنوز تکلیفشان روشن نبود. از مریضهایی که به بهداری آمده بودند و من داروهایشان را داده بودم و... هوا کم کم رو به سردی میرفت. روستا حال و هوای کوهستانی داشت و قطعا زودتر از مناطق دیگر سرما و باران و گاهی برف، به خود می دید. در یکی از همان روزهای خوب و خوش زندگی مشترک اتفاقی افتاد که نه تنها برای ما خاطره ساز شد، بلکه حتی زندگی پیمان و گلنار را هم تغییر داد. وقت چای و استراحت بود. همراه سینی چای به اتاقش رفتم و تا در را باز کردم گفتم: _دکتر جان... وقت استراحته. لبخندی زد و لیست داروهایی که مقابلش بود که با دستور من کنار زد. سینی چای را روی میزش گذاشتم و صندلی کنار دیوار را تا جلوی میزش کشيدم. _به به کلوچه! _دست پخت بی بی و گلناره. تکه ای از کلوچه را کند و من هم همینطور اما نه برای خودم. کلوچه را سمت لبان او گرفتم که با دیدن دست او با همان تکه ی کلوچه ای که کنده بود و سمت لبانم گرفته بود، خندیدم. _دیگه شناختمت مستانه جان. هر دو لقمه ی کلوچه ای از هم به محبت گرفتیم که حامد گفت: _من خیلی ازت ممنونم مستانه... هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز توی زندگیم اینقدر آرامش داشته باشم... اما یه چیزی منو میترسونه.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
رهبر انقلاب : هیچکس نگوید رأی منِ تنها چه تأثیری دارد گاهی یک رأی یا چند رأی، در سرنوشت یک کشور اثر میگذارد. 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🖐🏼!' +میگفت: اللھم‌اجعلنی‌مِن‌انصارالمھدی! ولی‌... مامانش‌بھش‌میگفت‌فلان‌کارُانـجام‌بده، صدتاخونہ‌اونورتر صدایِ‌غُرغُرکردن‌هاش‌میرفت 😄💔 ! ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود! ※ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️ ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😔 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حلقه های سیاه چشمانش، سیاه چاله ای فضایی بود انگار... چنان لحظه ای محو تماشا کرد که آن واژه ی ترسی که گفت را فراموش کردم. اما حرفی که زد، خوشی آن یک ماه زندگی مشترکمان را از ذهنم پاک کرد. تازه با حرف او بود که سایه های ترس از گوشه و کنار ذهن خفته در خوابم سرک کشید. درست وقتی که فکر میکردم روزها و روزها کنار او خواهم بود! _من با این ریه ی داغون... فقط ترسم از اون روزیه که تو رو تنها بذارم.... حالا تموم فکرم شده همون لحظه ای که این اتفاق می افته... دلم به حال خودم نمیسوزه... دلم واسه دل شکسته ی تو میسوزه که بعد از داغ سنگین پدرو مادرت... نفهمیدم چی شد که یکدفعه جیغ کشیدم: _حامدددددددد. توقع داشتم آن لحظه از جیغ من خشکش بزند یا تعجب کند اما او فقط سرش را پایین گرفت و من از این عکس العمل او حرصم بیشتر شد. _چطور میتونی از مرگ حرف بزنی؟!... ما فقط یه ماهه ازدواج کردیم... کلی آرزو داریم... هنوز... آرزوهایم را ردیف کردم که بگویم که با اخم و همان نگاه گریزان از چشمانم جوابم را داد: _تا چشم بهم بزنی این روزها میره... ماه میشه سال و سال میشه دهه... گاهی فکر میکنم نباید خودمو با این حال خراب، درگیر عشقی میکردم که میدونستم بعد از رفتن من چقدر شکننده است! طاقت نیاوردم. حالا چیزی در قلبم مثل صدای مهیب یک انفجار اتمی، صدا کرده بود. از جا برخاستم و از میزش فاصله گرفتم. بغضم گرفت اما قبل از شکستن حرفهایم را زدم. _چطور میتونی از حالا این حرفا رو بزنی... تازه یه ماه بود که غم ها مصیبت های گذشته ام رو فراموش کرده بودم... تازه یه ماه بود یادم رفته بود که چقدر بدبخت بودم و چقدر شکست خورده! سرش از شنیدن صدای بغضم بالا آمد و با دیدن اشکانی که هنوز توده ی ابر بهاری اش غرش نکرده، بر روی صورتم روان شده بود، میزش را دور زد و کف دستانش را سمتم دراز کرد. _ببخشید... بیا... معذرت میخوام. اما من، در آن ثانیه فقط فرار میخواستم. از همه ی ترس ها و ناامیدی ها. معطل نکردم. در اتاق را گشودم و دویدم. حتی صدای فریاد حامد هم مانعم نشد. _مستانه! از بهداری بیرون زدم. با بغضی که حالا بدجوری شکسته بود و آشوبی به وسط یک جهان که تمام سرزمین کوچک قلبم را تصاحب کرده بود. سرازیری روستا را دویدم. درست وقتی به خودم آمدم که به انتهای باغ های گردو رسیده بودم. دلم عجیب میخواست بلند جیغ بکشم. بر سر این دنیای بی رحم که به هر کسی وابسته شدم از من گرفت! اما مطمئنا آنجا صدایم شنیده می‌شد. روی تکه سنگی نشستم و تنها گریستم. سکوت دور و برم بهترین مکان امنی بود برای گریه هایم تا اینکه گلنار را از دور دیدم. کاش سمتم نمی آمد. کاش مرا نمی‌دید تا راحت و آسوده می‌گریستم ولی کاش هایم به اجابت نرسید. نفس نفس زنان جلو آمد: _وای دختر... چه جوری دویدی اینهمه راه رو؟! _چی جوری پیدام کردی؟! _منو ندیدی واقعا؟!... از باغ بابا برمیگشتم که صدای گریه شنیدم، یه لحظه نگاه کردم دیدم به سرعت از جلوی چشمام رد شدی... منم همینجوری دنبالت اومدم. جلوتر که آمد نگاهش خیره ی چشمان پر اشکم شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _گریه کردی؟... با دکتر دعوات شده؟ تنها بینی ام را محکم بالا کشیدم و گفتم: _میشه اینقدر نپرسی.... نشست کنارم و او هم آهی سر داد. _اتفاقا منم با پدرم دعوا کردم... همین دیشب... آخه مراد گیر داده که چرا نمیذارید بیام صحبت کنیم... بابام هم میگه جوابشو بده... منم گفتم اگه قرار باشه جواب یک نفر رو بدم اون آقا پیمانه. نگاهش کردم. بغضی در گلویش بود که قورتش میداد. _خب چی شد؟ شانه هایش را بالا داد. _هیچی دیگه... دعوامون شد... گفت دیگه اسم پیمان رو نيارم... منم گفتم زن مراد نمیشم. سکوت کردیم چند دقیقه ای تا اینکه گلنار این سکوت را شکست. گریه اش گرفت. _خسته شدم مستانه... الان چند ماهه درگیر این قضیه ام... آقا پیمان همین چند روز پیش با بابام حرف زده بود... بالاخره تونسته پدرش رو راضی کنه ولی پدر من راضی بشو نیست که نیست. نگاهم به اطراف چرخید. دلم می‌خواست منم گریه میکردم. از دست همه ی وسوسه هایی که ترس های خفته ی ذهنم را، داشت باز بیدار می‌کرد. _دلم میخواد داد بزنم گلنار... بغض توی گلوم فقط اینطوری آروم میگیره. _یه جای خوب واسه داد زدنت سراغ دارم. _کجا؟! _همون دم غار. نگاهی به صخره های روی هم سوار شده ی پشت سرم انداختم. راه طولانی بود اما شاید می ارزید. برخاستم و مصمم گفتم: _خوبه... من میرم. _نه مستانه... هوا بدجور گرفته است... نزدیک غروبه و ممکنه بارون بیاد... دیره واسه رفتن بذار بعد. عصبی از بهانه ای که تراشید جواب دادم: _تو نیا... من دلم یه جای خلوت میخواد واسه گریه و جیغ زدن. و راه افتادم اما او هم دنبالم آمد. _حالا نگفتی با دکتر دعوات شده یا نه!؟ _غیر اون از کی میتونم اینقدر دلخور باشم؟!... از مریض ها واسه مریض شدنشون؟!! خندید. _آره... راست میگی... حالا سر چی دعواتون شده؟ چرخیدم نگاه گذرایی به او انداختم. _مگه نمیگی هوا داره تاریک میشه؟... پس واسه چی اینقدر حرف میزنی... دنبالم بیا دیگه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا