مثلاً بهش پیام بدے
جنابِ مخاطبِ گرامے!💙
این بار نہ بستہ اینترنتے تمام شده
و نہ شارژ اعتبارے
چیزے نیست
تنها دلمـآن برایتان تنگ شده..🙂
#عاشقونہ_طورے
||
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•شہادټامامهادي🖤🌿• - _ @ashganehzinbevn _.mp3
زمان:
حجم:
4.06M
#مداحے
هاديگرتویی
کسيگمنمیشود ..🥀🍃
ماراهمبہنورایمانتهدایٺکن :)
| |التماسدعآ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_377
دلارام از همان روز خواستگاری، اعتصاب غذا کرد!
میدانستم آخر و عاقبت این جریان خوش نخواهد بود.
ناچار دو روز بعد از خواستگاری، خودم با مهیار صحبت کردم.
بیچاره از روزی که از مسافرت برگشته بود، دائم درگیر رفتارهای نسنجیده ی دلارام شده بود.
سرش گرم نقشه های ساختمانی پروژه ی جدیدش بود که با سینی چای وارد اتاقمان شدم.
_خسته نباشی مهندس.
در حالیکه با آن عینک مطالعه ای که به چشم زده بود، بیشتر جذاب به نظر می رسید، جواب داد:
_مهندس!.... مهندس بیچاره ای که حرفش رو جز کارگرای ساختمان بیشتر گوش نمیدند.
_بی انصاف!.... من حرفت رو گوش نمیدم؟
سر بلند کرد و نگاهم. لبخندی زد که به خنده ای بی صدا تبدیل شد.
چرخی به صندلی اش داد که سمت من چرخید.
_تو کارگر ساختمانی!.... تو نفس منی....
و بعد دستانش را برایم باز کرد که سینی چای را روی میزش گذاشتم و لبه ی تخت نشستم.
_دیگه فایده نداره..... حرفتو زدی.
_کلافه ام مستانه.... لجبازی های دلارام اعصابم رو خرد کرده.... این دختر یه ذره شعور نداره.... دارم دیوونه میشم از دستش.
آهی کشیدم. حق داشت.
_چکار میتونی بکنی؟.... بچه که نیست که دست و پاشو ببندی که از خونه بیرون نره.... حبسش هم که نمیتونی کنی.... من میگم باید بذاری حتی اگه اشتباه هم داره انتخاب میکنه، انتخاب کنه بلکه خودش عیب و ایراد این پسره رو بفهمه.... هر قدر ما بخوایم دخالت کنیم فکر میکنه ما دشمنش هستیم.
عینکش را از روی چشمش برداشت و روی میز گذاشت و سرش را سمت بالا گرفت و به سقف اتاق خیره شد.
_گاهی شک میکنم دلارام دختر من و رها باشه.... به خدا رها هیچ وقت اینجوری با من لجبازی نکرد.
_خدا بیامرزتش..... دلارام نتیجه ی تربیت توران خانمه..... کاری نمیشه کرد.... شاید ما هم مقصریم مهیار..... ما نباید میذاشتیم این دختر از بچگی بره پیش توران خانم..... نتیجه اش هم شد این..... حالا فقط باید صبر کنیم تا خودش سرش به سنگ بخوره.
_اگه سرش به سنگ بخوره..... میترسم....
نذاشتم ادامه داد و گفتم:
_دعا میکنیم که بخوره....
نگاهش توی چشمانم ثابت شد.
_حالا یعنی میگی مفتی مفتی شوهرش بدم؟!
_نه.... مفتی یعنی چی!.... مهریه ببر.... شیر بها، چه میدونم مثل همه ی رسمای دیگه.... فقط بذار بیشتر نامزد بمونن بلکه خود دلارام متوجه ی اشتباهش بشه.
آهی کشید غلیظ و بلند.
_لااله الاالله.... ببین برای یه ندونم کاری باید چه بلاهایی سرمون بیاد.
_مهیار جان!
نگاهم کرد و میان آنهمه نگرانی، لبخندی زد.
_جان مهیار.... تو غصه نخور که طاقت دیدن ناراحتیت رو ندارم..... آره.... درست میشه.
_پس خودتم غصه نخور.... نذر میکنم براش که ان شاالله سر عقل بیاد.
_ان شاء الله.... بده اون چایی رو که سرد شد.
_چایی رو میزتونه آقا.
_ای بابا.... کورم شدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_378
دلارام بلایی سرمان آورد که مجبور شدیم، شروین، پسری که تنها یکبار دیده بودیم، را قبول کنیم.
جلسه ی دوم خواستگاری شروین از دلارام، لااقل طولانی تر از قبل بود.
و باز هم تنها آمد.
نه من حال خوشی داشتم از آن جلسه خواستگاری و نه حتی مهیار.
محمد جواد هم جسته و گریخته به مهیار گفته بود که شروین سابقه ی خوشی ندارد.
اما دلارام مدام میگفت حرفهای محمد جواد، از روی دشمنی است.
فایده ای نداشت. اصرار و اعتصاب غذای
دلارام کار خودش را کرد.
مهریه ای که باید مهر و محبت می آورد و هنوز تعیین نشده، باعث جنگ و جدال شد.
مهیار میخواست به عدد سال تولد دلارام مهریه تعیین کند و دلارام میخواست تنها یک سکه مهریه اش باشد.
واقعا داشتم دیوانه میشدم. حتی مهریه ای که مهیار تعیین کرده بود را هم قبول نداشتم. اما یک سکه ای که دلارام گفته بود دیگر نهایت حماقت بود!
با کلی حرف و بحث و قهر و.... بالاخره قرار شد 300 سکه مهریه ی دلارام باشد.
اما این بد قلقی دلارام مرا میترساند.
اینکه میخواست بی هیچ مراسم و مهریه ای، زن شروین شود، مرا داشت دیوانه میکرد.
این حرفها و بحث ها هیچ دل خوشی برای جلسه ی دوم خواستگاری، برایمان نگذاشت.
اما جلسه ی دوم چندان هم بد نبود.
شروین خودش به مهریه ی دلارام افزود.
350 سکه، مهریه ی نهایی او شد و تمام مراسم و هزینه ها را یا برای فخر فروشی یا رسم و رسومات، هم پذیرفت!
و نتیجه شد اینکه برای مراسم و عقد و غیره، دنبال کارهایشان بروند.
و از همانجا مشکل درست شد!
دلارام و شروین هر روز به بهانه ی خرید و مراسم نامزدی از صبح تا شب، با هم بودند و من چه حال خرابی داشتم از این دیدارهای روزانه!
دلم نوید اتفاق بدی را میداد و ناچار به مهیار گفتم:
_مهیار.... بهتر نیست یه عقد موقت بین این دوتا بخونی.
اولین بار اخم کرد.
_دیگه چی؟!.... دخترمو عقد موقتش کنم که.....
و نگفت ولی قابل حدس بود.
_الان چه فرقی میکنه.... اینا هر روز تا شب باهم هستن.... پسره خودش گفته دوتا خونه داره اگه یه وقت بدون عقد.....
و شاید اولین بار بود که سرم فریاد زد :
_بس کن مستانه..... من خودم به اندازه کافی به همه ی این احتمال ها فکر کردم.... اونقدر اگر و اما توی سرمه که شب تا صبح خواب ندارم.
سکوت کردم ولی آرام نشدم. شاید باید از طریق بهار با دلارام حرف میزدم.
قطعا بهار بهتر میتوانست با دلارام حرف بزند.
و چقدر روزهای بدی بود.... من مادر بودم و به رها قول داده بودم مثل بهار خودم مراقب دلارام باشم ولی دلارام مرا عشق پدرش میدانست و کسی که زندگی مادرش را نابود کرده بود.
و من نامادری بودم نه مادر!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
2.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
«أعاناللّٰہ قلباً تمنے ما ليس مكتوباً لہ»
خدا یارے کند
قلبے را کہ در آرزوےِ چیزےست
کہ تقدیرش نیست.. :)💓
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
2.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ سالروز شهادت مظلومانه حضرت رقیه (س) تسلیت باد..
🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_379
#دلارام
بالاخره با ترفند اعتصاب غذا و قهر و کمی هم لجبازی، حرفم را به کرسی نشاندم.
شروین گفته بود فقط یکبار خواستگاری می آید و اگر پدرم قبول نکند، بار دومی در کار نیست.
و من توانستم به هزار زور و زحمت کاری کنم که همان جلسه اول و دوم کار تمام شود.
هر روز با شروین برای خرید های نامزدی به بازار میرفتیم. خدایی خیلی دست و دلباز خرج میکرد.
از لباس نامزدی گرفته، تا سفارش گل آرایی و کیک و فیلمبردار و عکاس و باغ و حتی شام ....
چه روزهایی بود!.... چقدر خوشحال بودم. ذوقی در وجودم بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم.
روز دوم بود که خسته از یه روز پر مشغله و خرید از بازار به خانه برگشتم.
تمام خرید ها را با کمک بهار روی میز چیدم. و مبل کنار میز از خستگی وا رفتم.
نگاهم به سکوت خانه بود که نشان از نبود مستانه و محمد جواد و پدر داشت.
_بقیه کجان پس؟
بهار در حالیکه برایم یک لیوان شربت می آورد گفت :
_مامان و بابا رفتن دنبال خانم جون واسه مراسم بیارنش.
تکیه زدم به پشتی مبل و به کنایه پرسیدم:
_فرمانده کجاست؟
بهار نشست کنارم و جواب داد:
_اونم سرکارش.
شربت را کمی سر کشیدم که بهار با مِن مِن گفت:
_میگم..... دلارام جان.... من خیلی نگرانم.
_نگران؟!
_آره..... یادته خیلی وقت پیش بهم گفتی این پسره....
با حرص نگاهش کردم:
_این پسره اسم داره.... شروین.
_ببخشید.... منظورم شروین بود.... یادته گفتی، بهت گفته باید قبل از ازدواج رابطه داشته باشه تا مطمئن بشه تو زن ایده آلش هستی.
_خب.....
چشمانش توی چشمانم زل زد.
_خب میترسم از اینکه مبادا بخواد الان....
عصبی سرش فریاد زدم.
_میفهمی چی میگی بهار؟!.... همتون گیر دادید به این بدبخت.... یه نگاه به این خریدا کردی؟.... کلی داره واسم خرج میکنه.... فقط چند میلیون پول گل آرایی مراسم نامزدیمون شده.... اونوقت تو....
سرش را پایین انداخت.
_من فقط خواهرانه گفتم که مراقب خودت باشی.... نگرانتم.
لیوان نصفه ی شربتم را محکم روی میز کوبیدم.
_نباش.... خواهرم نباش.... نگرانم نباش.... چرا همتون به اسم محبت به من زخم میزنید؟!.... نیش و کنایه هاتون رو فراموش نمیکنم.... به جای اینکه به من تبریک بگید، مدام ته دلمو خالی میکنید.
_گفتم ببخشید.....
_نخواستم..... نه محبتت رو.... نه ببخشیدت....
این همه نصیحت، داشت روانی ام میکرد. خرید ها را بغل زدم و سمت اتاقم رفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_380
#مستانه
در راه خونه ی خانم جان بودیم که مهیار میان رانندگی گفت:
_با روحانی مسجد صحبت کردم روز نامزدی بیاد یه خطبه عقد موقت بخونه.
گوشی ام را از جلوی چشمانم پایین کشیدم و نیم نگاهی به او که نگاهش به جاده بود انداختم.
_پس قانع شدی که لااقل یه خطبه عقد خونده بشه؟
سکوت کرد و من دوباره نگاهم را به گوشی ام دوختم.
_فقط میخواستی یه داد بعد اینهمه سال سر من بزنی؟
ناگهان فلشر زد و کشید سمت خاکی جاده.
_چی شده؟.... پنچر شدی؟
ماشین توی شانه ی خاکی جاده توقف کرد که چرخید سمت من. نگاهش میگفت که چقدر پشیمان است.
_مستانه.... منو حلال کن....
نگاهم توی صورتش میچرخید که سرش را جلو کشید و گونه ام را بوسید.
_شرمنده ام واسه اون فریاد.... حالم بخاطر حماقت های دلارام خیلی بد بود.
_مهیار جان.... تنها راهی واسمون مونده همینه.... باید اجبار کنی تا در عرض یکی دوهفته عقد کنند و از طرفی هم دعا کنیم که توی همین دو هفته این پسره خودشو نشون بده بلکه دلارام زیر یه سقف با این پسر نره.
نفس بلندی کشید. آنقدر بلند که چشمانش را هم با نفس عمیقش بست بلکه آرامش کند.
چشم که گشود لبخند زد.
من هم لبخند زدم.
_دیگه چیه آقا مهندس!
دوباره گونه ام را بوسید.
_تمام دلخوشی ام توی این روزهایی که درگیر کارهای بچگانه ی دلارامم، اینه که تو کنارمی....
لبخندم کشیده شد روی لبانم.
_منم خوشحالم که تو کنارمی.
_الکی نگو.... دلت میخواست سرم یه بلایی میومد تا یه نفس راحت از دستم میکشیدی.
فوری اخم کردم.
_مهیااااار.
_جانم.... قبل از رفتن خونه خانم جان، پایه ای بریم یه رستوران خوب.... مجردی، دو نفره.... عشقولانه.
خندیدم.
_من پایه ام.... جیبت چی؟.... جیبتم پایه است؟
سری کج کرد.
_پایه ی پایه.... بزن بریم.
حالش کمی بهتر شد. طاقت نگرانی اش را نداشتم. تنها دلخوشی زندگی ام بود.
ناهار مهمان مهیار شدم.
رستوران سنتی معروفی در فیروزکوه.
بعد از مدت ها خیلی چسبید.
آخرین باری که دونفره باهم رستوران رفته بودیم را خاطرم نیست.
و آن رستوران بعد از مدت ها، برایمان خاطره ساز شد.
بعد از ناهار، خانه ی خانم جان رفتیم و با آنکه از قبل با او هماهنگ کرده بودیم اما کلی غر شنیدیم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
2.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
#انگیزشی
lf God is your support yoU LL
never Gonna Get Down:)😊
اگھ خدا تکیھ گاهت باشھ ـ
هیچ وقت زمین نمیخورے ـ.... 🎈
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#طنزجبهه
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•