eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• چه قشنگ گفت :) شب‌دراز است‌‌و‌قلندر‌ بیدار ||🌿 ||🤞🏻 🕌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب برای من همیشه یاد آور تنهایی هایم بوده است. یاد آور مرور خاطرات تلخی که بعضی از آنها، هیچ کس جز خودم از آن خبر نداشت. حالم خوب بود. اما دلم بدجوری می خواست باز علت آن همه نفرت و انتقام را در گذشته ام کنکاش کنم. من می خواستم حتی خودم را قانع کنم که باید انتقام بگیرم تا آرام شوم. و این اقناع می‌توانست عذاب وجدانم را خاموش کند. من دختری مذهبی بودم. یادم می آید وقتی خیلی خیلی کوچک بودم.... وقتی مفهوم مادر و پدر را فهمیدم و صدا زدم.... و حتی وقتی فهمیدم پدرم فوت کرده است و من پدری ندارم!.... تمام احساساتم را وقف مادرم کردم. مادرم برای من همه چیز شد.... شد تمام زندگی ام.... شد تمام آرزوهایم.... یادم هست وقتی در دبستان، اولین بار انشا نوشتم، چه اتفاقی افتاد. « می خواهید در آینده چکاره شوید »... این موضوع انشا من بود و من نوشتم : « می خواهم مادرم را خوشحال کنم.... می‌خواهم کار کنم تا مادرم دیگر کار نکند.... مادر من تا دیر وقت کار می‌کند و کم می خوابد... من به او گفتم؛ کار نکند تا خسته نشود ولی گفت؛ اگر کار نکند، ما دیگر غذا نداریم.... گاهی مادرم آنقدر کار می‌کند که مریض می‌شود و نمی‌تواند کار کند و من برای اینکه مادرم کمتر کار کند، شب ها زود می خوابم تا غذا نخورم. » حتی یادم هست وقتی انشا را خواندم، نگاه خانم سجادی فر، معلم کلاس چهارم دبستان ما، به من تغییر کرد. از آن روز به بعد انگار مهربان‌تر شد.... گاهی زنگ تفریح مرا صدا می زد و یک لقمه ی نان و پنیر یا شامی به من می داد. گاهی هم برایم میوه یا خوراکی می خرید. اوایل نمی گرفتم. اما او آنقدر اصرار می‌کرد و بهانه می تراشید که قبول می کردم. شاید هم از همان خواندن همان انشا به بعد بود که مدرسه گاهی مرا بعد از تعطیل شدن کلاس ها و زنگ آخر نگه می‌داشت و ناظم و معلم پرورشی کلی برنج و حبوبات و بُن خرید از رفاه و بُن کفش و لباس به من می‌دادند. مادر هم انگار نمی پرسید این ها برای چی داده شده.... چون مقدار ارزاق و کمک ها به حدی نبود که بتوانیم راحت زندگی کنیم. سال ها گذشت.... من کنار سفره ی مادری که نانش را با پاک کردن سبزی و سرخ کردن آن و انداختن ترشی و.... به دست می آورد، بزرگ شدم. و با گذشت زمان این سوال برایم پر رنگ شد، که پدرم چطور آدمی بود و چطور فوت کرد؟ حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ یادم می آید وقتی برای اولین بار این سوال را پرسیدم، مادر آهی کشید که قلبم از شدت غم، گرفت. داشت طبق معمول سبزی پاک می‌کرد که جوابم را داد: _ما وضع مالی خوبی داشتیم.... پدرت چند تا شرکت داشت.... حتی کارگر داشتیم و من دست به سیاه و سفید نمی زدم..... و این جا بود که باز آه غليظی کشید. _اما.... عموت نذاشت.... آنقدر بزرگ شده بودم که بپرسم چرا؟ و مادر جواب داد: _بابات وضع مالیش خیلی بهتر از عموت بود.... کلی شرکت داشت و توی تجارت کارش گرفته بود اما عموت سرش کلاهی گذاشت که همه ی ثروتش رو از چنگش درآورد.... پدرت هم از غصه دق کرد.... بعد از فوت پدرت، مجبور شدم خونه و وسایلش رو بابت بدهی طلبای اون بدم و این طوری شد که شما توی تنهایی و بی پدری به دنیا اومدید. هنوز باور نداشتم که برادری بتواند همچین بلایی سر زندگی برادرش بیاورد. _چطور آخه؟.... مگه میشه برادر آدم همچین بلایی سر آدم بیاره. مادر آه غلیظی کشید. _حسادت مادر..... حسادت آدم رو دیوونه میکنه..... _یعنی الان تمام شرکت های بابای من.... دست عموئه؟! مادر سکوت کرد. دیگر نگفت و می‌دانستم پرسشم بیهوده خواهد بود. زیرا تمام سختی زندگی که ، بدون پدری که حمایتش چتر خانواده اش باشد را به خوبی حس کرده بودم. من و بهنام زود بزرگ شدیم. ما حتی بچگی هم نکردیم.... یادم هست از همان دوران دبستان، وقتی بهنام از مدرسه به خانه می آمد، مشق هایش را تند و تند می‌نوشت و می رفت بقالی سر کوچه شاگرد آقا ناصر میشد تا در عوض کمک به او تا آخر شب، کمی قند یا شکر، تخم مرغ یا ماست و پنیر بگیرد. و من.... از همان دوران بچگی، با همان دستان کوچکی که به اندازه کف دستان مادرم بود، سبزی پاک می کردم. ما یاد گرفتیم در سخت ترین شرایط، مرد باشیم! گاهی حتی مادرم با سوزن لحاف دوزی، کفش هایمان را وصله می‌کرد.... لباس هایمان را باز و باز و باز ترمیم می‌کرد و گاهی آنقدر و سال به سال لباس نمی خردیم که یا بُنی از مدرسه برای خرید لباس داده می‌شد یا از طرف مسجد محله کمکی برایمان جمع..... من و بهنام خیلی زودتر از سن مان فهمیده شدیم.... و این را مدیون سختی روزگار بودیم. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
عنایت امام زمان(عج) - حجت الاسلام محرابیان.mp3
5.27M
•• 🎧 (:♥️ 🥺 عنایـت‌امام زمــان[عج] • حجت‌الاسلام‌محرابیـان🎙 🕌🚩 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صبح شده بود. و من شبی را در ویلای اشرافی برادرم گذراندم که دلم از مرور خاطرات گذشته ام خون بود. هنوز به نظرم انتقام لازم بود. گرچه آن زندگی اشرافی، حق زحمات بهنام بود اما وقتی یادم می آمد که من و مادر چه سختی هایی را از بهنام مخفی کردیم تا او بتواند با خیال آسوده درس بخواند و به اینجا برسد، می دیدم که من هنوز حقم را از این زندگی نامرد نگرفته ام. دست و صورتم را که شستم، از اتاق بیرون آمدم. بهنام زودتر از من بیدار شده بود انگار و این از سر و صدایی که از سالن می آمد، پیدا بود. _سلام.... حالت چطوره امروز؟ نگاهم به تلاش او برای چیدن سفره بود و عجب زحمتی هم کشیده بود. نان تازه و خامه و عسل و تخم مرغ! نشستم پشت میز که لیوان چایی ام را کنار دستم گذاشت. _یعنی من تا الان واسه رامش میز صبحانه نچیدما.... ببین دیگه چقدر تو رو دوست دارم. اولین لبخند آن روز، به لبم آمد. _اینکه شما برادر فوق العاده ای هستی، شکی درش نیست. تا خواستم لقمه ای برای خودم بگیرم، یک لقمه بدستم داد و گفت : _خامه از ماست بندی خریدم ها. _ممنون.... راضی به این همه زحمت شما نیستم. _ببین تا یه خونه برات پیدا کنم همین جا بمون. نگاهم در چشمانش ماند. _دیگه چی؟!.... همین مونده رامش یه روز با دوستاش بیاد اینجا و منو ببینه. _نترس تا آخر ماه کلی کار داره، نمیاد.... تازه هم بخواد بیاد اول به من میگه و من بهت خبر میدم. _بهنام.... من از پس زندگی خودم برمیام.... تو به زندگی خودت برس. ناگهان صدایش بالا رفت. _چطور از پس زندگیت بر میای؟!.... پول اجاره خونه ات رو چطور در میاری الان؟! فقط نگاهش کردم. بدون هیچ تفکر یا قصد خاصی و او فورا کف دستش را بالا آورد. _ببخشید.... از دیشب تا الان رفتم تو فکر تو.... _تو کاری به من نداشته باش.... منو به رادمهر معرفی کن. _باز داری روی مخ من میری ها.... دست از سر زندگی رادمهر بردار. _بر نمی دارم بهنام.... اینو یادت باشه. جرعه ای از چایم را نوشیدم و گفتم: _بابت زحمتی هم که کشیدی ممنون.... اما قضیه ی رادمهر فرق داره. کلافه دستی به صورتش کشید و ناگهان باز عصبانی شد. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿...........
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
[باید مثلِ چمرانِ‌ عزیز با رنج برخورد کرد؛🌱] وقتی که گفت: ای درد اگر تو نماینده ی خدایی که برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم، تورا در آغوش میکشم و هیچ گاه شکایت نمی کنم ...:) •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔥آتش چوب کبریت، از سرش شروع میشود و برجانش می افتد... مراقب افکارت باش.. مخصوصا در خلوت ها....✨✨✨ بله 👇 بعضۍ ڪارها مثل ‌لیمو شیرین‌ هستند🍋 اولش‌ شیرینه؛ اما بعد از‌ گذشت ‌مدت‌ ڪوتاهۍ‌ تلخ‌ میشه...🧡 درست ‌مثل ‌گناه ارتباط با نامحرم حالا به هر نحوی یا چت ، دوستی ، صحبت ، نگاه ، .... همه ی اینا اولش ‌باعث ‌شادۍ میشه ؛ اما تا آخر عمرت ‌باید جواب همون‌ گناهت ‌رو بدۍ🌸✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به پاهاے خودت موقع راه رفتن نگاه کن! دائما یکے جلو هست و یکے عقب! نه جلویے بخاطر جلو بودن مغرور میشه، نه عقبے چون عقب هست شرمنده و ناراحت!! چون میدونن شرایطشون دائم عوض میشه:) روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته، دنیا دو روزه! روزے با تو ، روزے علیه تو!! روزے که با تو هست، مغرور نشو:) روزے که علیه تو هست، ناامید نشو:) هر دو میگذرن... 🍃❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💙🍃 » ❍چِہ‌میشَۅدبـٰاآمَدَنت‌این‌ پـٰآییزرابَھـٰارکُنۍآقـٰاۍقَلبَم ✦ـبیا‌آرومِ‌ـدلها•••♥ 🖐🏻¦⇠ 💙¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _دیوانه شدی تو!.... آخرش یه بلایی سر خودت و زندگی من میاری. _به جان تو اگه بذارم بفهمه که ما با هم چه نسبتی داریم. _آخه چی می خوای از جون رادمهر؟! _هیچی.... گفتی دنبال یه پرستار مطمئن برای پسرش میگرده.... من می خوام کمکش کنم همین. هر قدر من سعی می‌کردم آرام باشم او عصبی تر میشد. در آخر از پشت میز برخاست. _باران.... من تازه به همچی رسیدم.... درسته اون قدر دیر که دیگه مادر کنارمون نیست، اما... میتونم آینده ی خوبی برات بسازم.... به جان خودت... به جان خودم راست میگم... من جور دیگه ای حقمون رو می گیرم.... پوزخندی زدم. _لازم نکرده... تو به زندگی خودت برس.... من خودم می تونم حقمو بگیرم. باز صدایش بلند شد. _اَه لعنتی چرا نمی فهمی؟.... من نمی خوام بهت صدمه ای برسه. بلند خندیدم. _نگران منی الان؟!.... نگران منی یا نگران از دست دادن مدیریت شرکت خودت.... رامش خوب بهت رسیده.... ماشین خوب، خونه ی خوب، کار خوب.... معلومه که نمی خوای اینا رو از دست بدی.... ولی به جان خودت منم شوخی نکردم.... تهدید منو جدی بگیر بهنام.... قبل از اینکه بیام و با رامش حرف بزنم خودت منو به رادمهر معرفی کن. حرصی و عصبی اش کردم. طاقت نیاورد و از خانه بیرون زد. در خانه که بسته شد، تکیه زدم به پشتی صندلی ام و نگاهم به میز صبحانه ای خیره ماند که انگار قسمت نشد به تشکر و قدردانی بابت آن همه زحمت کشیده شده، برسد! اما من در ویلای بهنام ماندم. کمی ویلا را مرتب کردم. از فریزر یک قسمت ماهی در آوردم و سبزی پلو درست کردم و به تلافی تشکری که بابت صبحانه، بهنام از من نشنید، ناهار مفصلی برایش تدارک دیدم. حتم داشتم ناهار برمی‌گردد.. باید بحثمان را به سرانجام می‌رساند. این عادتش بود. و آمد. وقتی که از آمدنش ناامید شدم.... دیر وقت بود. ساعت از وقت ناهار گذشته بود اما آمد. همان وقتی که داشت ماشین را حیاط ویلا پارک می‌کرد، میز ناهار را چیدم. اما همین که آمد بی سلام و مقدمه گفت : _یه خونه واست پیدا کردم.... نزدیکای خودمون... یه خانم مسن تنهاست دنبال یه هم خونه میگرده.... تا جلوی ورودی آشپزخانه که آمد، چشمم به میز تشریفاتی ناهار افتاد. _سلام.... بفرمایید ناهار. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿...........
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
کسانی که برای هدایت دیگـران تلاش می کنند؛ به جای مُردن شـھید میشن! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به قول شهید‌حجت‌اللّٰہ‌رحیمے: « هرکس دوست داره برای امام زمانش تیکه تیکه بشه صلوات بفرسته . . ‌. »🍃🖐🏻 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سال 1401 بر شما مبارک باد 🌸 روزهایتان بهاری لبتان پر لبخند دلتان شاد و رزقتان پر برکت باد☘ ☘سال نو مبارک ☘
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|♥️🌱|•° 「🌊」 اون‌لذت‌حݪاوت-'🍯'-‌مناجات‌را‌‌از‌او‌میگیرم!! 🎙|⇜ ' 💯‌|⇜ ' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ می خواست جدی باشد ولی نبود. پشت میز نشست که گفتم : _الان هنوزم تو ماموریت شرکتی؟! متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: _به رامش گفتی. _آره..... گفتم چند روزی به تو برسم و ببرمت دکتر. _لزومی نداره به من برسی.... برو به زندگیت برس.... من کاری ندارم. _برم که باز وسط خیابون غش کنی؟! خندیدم. _نه غش نمی کنم.... من که خوب می دونم شبا واسه دوری از زن و زندگیت خوابت نمی‌بره.... برو پی زندگی خودت. با حرص نگاهم کرد و گفت : _این جوری که میگی اعصابم بهم می ریزه.... اگه من گیر زندگی خودمم ولی به فکر تو هم هستم.... اگه کاری داری خب بهم بگو... به جان تو برات کم نمی‌ذارم. _می دونم داداش خوبم ولی من نیازی به کمک تو ندارم.... برو سراغ زندگیت. سکوت کرد و من گفتم : _فقط آدرس خونه ی رادمهر رو بهم بده. سرش را از من چرخاند و کف دو دستش را روی میز زد. _ای وای خداااا.... باران دست از سر رادمهر بردار.... _باشه حالا حرص نخور خودم یه کاریش میکنم.... فعلا بشقابت رو بده واست غذا بکشم. چپ چپ نگاهم کرد که با خنده گفتم: _چیه؟!.... این دیگه سبزی پلوئه.... بشقابش را سمتم بلند کرد. _امروز برگرد پیش رامش.... من یکی دو روز اینجا می مونم.... بعدش برمی گردم خونه ی خودم. _لازم نیست.... تو هم دیگه به اون خونه برنمی گردی.... همین جا بمون تا باهات هماهنگ کنم یه جای خوب برات پیدا کردم. _اوه!.... داداش غیرتی ما رو ببین.... چه دستوراتی صادر کرده.... نگاهش به من افتاد. اخمش محکم بود اما همین که لبخند زدم، اخمش را باز کرد. بهنام.... برادر دوست داشتنی من.... سنی نداشت.... تنها 24 سال‌ بود.... مثل من... اما به اندازه ی یک مرد 34 ساله تجربه داشت.... زندگی ما را مرد بار آورد! و من راضی بودم.... ناهار را با هم خوردیم. انگار خوشمزه بود و بهش چسبید. تشکر کرد و خواست برود سمت پذیرایی که گفتم : _همین امروز برگرد پیش رامش.... نگاهم کرد. تردید داشت که ادامه دادم. _من اینجا می مونم.... خیالت راحت.... خوبه؟ حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
<•💌!•> عادت کنیم کہ.. همہ اخلاص و فداکاری و همہ محبت و همہ قلــ♥‌ـب خود را به آن بزرگوار اهدا کنیم. 🧡⇦ 🧡⇦ - - - - - - - - - - - - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آنقدر اصرار کردم که بهنام را فرستادم پیش رامش و ماندم در ویلای او.... شاید من هم به سکوت و آرامش نیاز داشتم. سکوتی که باز بی اراده، یادم می آورد که چقدر از عمو زخم خورده ام! کنار پنجره ی دلباز ویلا، رو به حیاط، نشستم و با دو دست لیوان چای را میان دستم گرفتم. لرزش خفیف دستانم یادگار روزگار تلخی بود که هیچ کسی از آن خبر نداشت. آه کشیدم و گذاشتم تنها تیک تیک پر صدای ثانیه شمار ساعت، مرا به گذشته ببرد. تازه ترم اول دانشگاه بودم. هم من و هم بهنام با تلاش فراوان و بدون شرکت در کلاس های کنکور، تنها با اراده ای فولادی و اتکا به یک برنامه ی ساده ی درسی که خودمان طراحی کرده بودیم، توانستیم در دانشگاه دولتی و در خود تهران، شهری که در آن بزرگ شدیم و زندگی کردیم، قبول شویم. چقدر مادر به ما و این قبولی، افتخار می کرد. اما تازه روزهای سختمان شروع شده بود. هم من باید کار می‌کردم و هم بهنام. من کمک دست مادر بودم در سرخ کردن بادمجان و سبزی و پیاز داغ..... و بهنام با ماشینی که به زور و زحمت خریده بود، مسافر کشی می‌کرد. آخر ماه تنها پول کرایه خانه در می آمد و پول خرید خانه..... سخت بود. سخت بود برای دختر جوانی مثل من که تنها 18 سال داشت و حالا باید با مانتویی رنگ و رو رفته به دانشگاه می رفت. خجالت می کشیدم. از نگاه خیلی ها که ظاهر برایشان ملاک بود. دنبال یک کار خانگی بودم که در کنار درس و کمک به مادر بتوانم لااقل برای خودم یک دست مانتو و کیف و کفش مناسب بگیرم که یک روز اتفاق عجیبی افتاد. خاله کوکب کسی که دوست قدیمی مادر بود و از همان زمان کودکی به دیدن مادر می آمد، به خانه یمان سر زد. مادر می گفت از زمانی که پدر هنوز برشکست نشده بود با خاله کوکب دوست بود. اما چند سالی می شد که دیگر از او خبری نداشتیم. آخرین باری که او را دیده بودم 3 سال قبل بود انگار . سرش خیلی شلوغ شده بود که دیگر به ما سری نمی زد اما آن روز بعد از سال ها دلش برایمان تنگ شد و ..... حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازاین صحـنه زیـباترم داریم...؟ یاحُسـین💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨هرکس می‌خواد بدونه ظهور کِی هست، به این علامت نگاه کنه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•