🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_156
_راستش چند سال پیش این رامش من یه تصادف خیلی بد داشت... از اون روز باباش اجازه نمیده زیاد پشت فرمون ماشين بشینه.... البته اینم بگم ها.... گاهی دور از چشم باباش نشسته.... ولی ما دنبال یه راننده ی خوب و مطمئن بودیم که واسش دلواپس نباشیم.
زن عمو نفس بلندی کشید و در حالیکه به شربت اشاره می کرد ادامه داد :
_ شربتت گرم نشه پسرم..... خدا امروز زبون این کوکب جان ما رو باز کرد که شما رو به ما معرفی کرد و خیالمون رو راحت .... حالا در مورد حقوق و این حرفا خود رامش باهاتون صحبت می کنه.... خود بابای رامش هم می خواست شما رو ببینه و از نزدیک با شما آشنا بشه ولی امروز یه جلسه کاری براش پیش اومد که نشد..... ولی از چهره و وَجنات تون پیداست که پسر سر به راهی هستی.... آخه این دختر یکی یک دونه ی من خیلی زود باهمه صمیمی میشه.... بارها بهش گفتیم که این کارش اصلا خوب نیست ولی درست بشو نیست که نیست.... واسه همین یه کم دردسر واسه خودش درست می کنه.
و رامش بلند اعتراض کرد.
_مامان!
سرم را کمی پایین گرفتم و گفتم :
_به هر حال بنده در خدمت شما هستم.
_ممنونم ازت پسرم... با اینکه پدر رامش خیلی خیلی حساسه و از همه یک کارت شناسایی می گیره اما چون ما بیشتر از 20 ساله کوکب جان رو می شناسیم و خاله ی بچه های من محسوب میشه..... ما فقط از شما می خوایم که آهسته رانندگی کنی و مراقب باشید.... حالا تو اولین فرصت اگه تونستی کارت ملی ات رو بیار پسرم.
_چشم.... البته ممکنه یه کم طول بکشه.... چون من برای دانشگاهم از جایی وام گرفتم و چون ضامن نداشتم، کارت ملی ام رو گرو گذاشتم....
مجبور به گفتن دروغ شدم.
لعنت به این زندگی.... برای گرفتن حق مادری که یک عمر زحمت کشیده بود.... ناچار شدم.
زن عمو نگاهی به رامش انداخت و گفت :
_واسه چی نشستی؟!.... تا ایشون شربتش رو بخوره برو حاضر شو....
و رامش با تامل برخاست.
_خاله کوکب..... بیا کمکم می خوام موهامو سشوار بکشم.
و خاله کوکب هم همراه رامش رفت.
من ماندم و زن عمو.
_شربتت رو بخور پسرم.
دست دراز کردم سمت لیوان پایه بلند شربت که زن عمو آهسته تر از قبل گفت:
_راستش باید یه چیز دیگه ای هم بهت بگم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_157
_بفرمایید.
_حقیقت من راضی نبودم امشب رامش بره این مهمونی.... آخه یه جریان خانوادگی داره.... ولی رامش خیلی اصرار کرد.... فقط همین قدر بهت بگم که خیلی مراقبش باش.... باهاش برو.... نذار ازت دور بشه.... یه جورایی می خوام چهار چشمی حواست بهش باشه.... حقیقتش، ما فقط یه راننده واسه شرکت رفتن رامش نمی خواستیم..... ما.... ما یه محافظ واسه رامش می خواستیم.
چشمانم روی صورت زن عمو خشک شد.
_محافظ!!
زن عمو لب پایینش را زیر دندان گرفت و سکوت کرد.
عصبی از رازی که انگار نمی خواست فاش کند اما از من انتظاراتی غیر از یک راننده ی ساده داشت، سر بلند کردم و گفتم:
_خانم فرداد.... اگر به من نگید دقیقا جریان از چه قراره، من با همه ی نیازی که به این کار دارم.... اما ترجیح میدم بی دردسر،کنار بکشم و به همون مسافرکشی خودم بپردازم.
آه غلیظی سر داد و گفت :
_حرف های منو به رامش نگو.... اما من..... به شما میگم.... راستش چند سال پیش.... یکی از دوستان رامش یه پسری رو توی یکی از مهمونی ها به رامش معرفی می کنه که به گفته ی رامش و تحقیقات ما پسر بدی نبود..... یه نامزدی یه ماهه شکل می گیره اما ما تو همین نامزدی فهمیدیم که این پسر مشکل داره.... دچار یه سری اختلالات روحیه.... بیچاره رامش منم بعد از آشنایی و نامزدی با اون، دچار یه سری مشکلات روحی شد.... از اون بدتر اینکه اون پسر نقشه ی مال و اموال رامش رو کشیده... و با اونکه خودش هم خانواده ای ثروتمند محسوب می شد اما به مال و اموال ما چشم داشت.... خلاصه نامزدی رو به هم زدیم اما این وسط این پسر خیلی آتیش سوزوند.... خیلی رامش رو تهدید کرد..... تهدید به اسیدپاشی.... تهدید به کتک کاری.... حتی همین تهدیدای اون بود که باعث تصادف رامش شد.... از اون تصادف به بعد بود که شر اون پسر کم شد.... یه مدتی برای دوا و درمون از ایران رفت.... یکی از دلایلی که من و پدر رامش دنبال یه راننده ی مطمئن و جدی برای رامش بودیم همینه که تازگی ها شنیدم که اون پسر برگشته.... درسته مهمونی امشب خانوادگی هست ولی..... دختر دایی رامش با خانواده ی اون پسر در ارتباطه.... احتمال می دم اونم امشب تو مهمونی باشه.
نفس پُری کشیدم و پنجه های دستم را در هم گره کردم.
_اسم اون پسر چیه؟
_سپهر.....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°﴾♥️͜͡🌿﴿°•
اگر من بہ آرزویم رسیدم و دل
از این دنیا کـ⛓ـندم، بدانید کہ ...
#استورے '-🎞-'
#شهیدامیرحاجامینے'-💔-'
➖➖➖➖➖➖
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_158
نفسم را حبس کردم و سکوت.
_من نتونستم جلوی رامش رو بگیرم که به این مهمونی نره.... از طرفی پدرشم نمی دونه که سپهر برگشته..... واقعا خدا شما رو برامون رسوند.... امروز که کوکب از شما تعريف کرد و سفارشت رو به من کرد ، انگار خدا خواست یه امشب رامش با همراهی شما بره مهمونی .... هم کوکب رو می شناسم و هم بهش اعتماد دارم.... هم الان که شما رو دیدم خیالم از بابت رامش راحت شد... مراقبش باش پسرم.... کوکب جان می گفت خیلی پسر خوب و معتقد و مومنی هستی.
معتقد و مومن!
اگر ایمان به این بود که حلال بخورم و حق کسی را از او نگیرم، بله.... آدم خیلی مومنی بودم.... اگر ایمان به این بود که از کله سحر تا دم غروب توی خیابون ها می چرخم تا پول خرج و مخارج خونه و دانشگاه رو در بیارم، آره.... آدم مومنی بودم.... ولی من در واقع آدم چندان مومنی نبودم!
تنها یک نماز می خواندم و آن را مدیون اعتقادات پاک مادر و خواهرم میدانستم.... همین!
شربت را نخورده، توی حیاط منتظر شدم. قدم زدم و فکر کردم.
من تنها نقشه ام این بود که بتوانم وارد شرکت رامش شوم و به نحوی حقم را از او و عمو بگیرم.... اما من نامرد نبودم!
نمی خواستم حتی با همان گرفتن حقم.... رامش، آسیب روحی ببیند.
چقدر این چارچوب منشور اخلاقی که برای من تمام باید ها و نباید های زندگی ام بود، دست و پایم را می بست.
یا گاهی باعث عذاب وجدانم می شد.
ولی باز هم به آن معتقد و پایبند بودم زیرا.....
اعتقادم این بود که این حلال و حرام ها ..... این باید ها و نبایدهای زندگی من.... این که دلم نمی خواست دلی بشکنم یا آهی پشت سرم باشد..... همه و همه تاثیرات نان حلالی بود که مادرم با کار و زحمت فراوان به دست آورده بود.
این نان خالی سفره ی ما به هزار سفره ی رنگین خانه ی عمو.... می ارزید.
آنقدر در حیاط خانه ی عمو راه رفتم که بالاخره رامش آمد.
_خب بریم.
سرم را تا بلند کردم با تیپ و قیافه ی جدید رامش مواجه شدم.
تمام افکارم با دیدن رامش و تیپ و قیافه ی جدیدش، از سرم پاک شد.
شاید آن موقع بود که فهمیدم چرا برای یک راننده ی ساده ی شرکت، آن کت و شلوار و کفش و پیراهن را به عنوان فرم شرکت، سفارش داده بود!
برای او کسر شان به حساب می آمد که مرا با همان پیراهن رنگ و رو رفته ام، در کنار خودش ببیند!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_159
شالی روی سرش انداخته بود که اگر نمی انداخت سنگین تر بود. از جلو و عقب تمام موهایش را در معرض دید گذاشته بود عمدا و با آن آرایش غليظ،.... لحظه ای حالم را بد کرد.
سرم را برگرداندم سمت باغچه ی پر گل حیاط و کلافه از این ماموریت جدید گفتم:
_شما بفرما الان من میام.....
رامش در حالی که از کنارم رد می شد گفت :
_دیرم می شه.... زود بیا.
و او که رفت زن عمو پشت سرش ظاهر شد.
_آقای فرهمند... یه لحظه لطفا....
_بله....
_حواستون بهش باشه... دیگه سفارش نکنم.... لازم بود یه تشر به رامش بزنید... نمی خوام باز دلش به حال سپهر بسوزه و باهاش صمیمی بشه.... این عادتش باعث دردسره .... زیادی با همه صمیمی می شه می ترسم باز به این پسره رو بده.... در ضمن.... اینم یه راز بین خودمون بمونه.... بابای رامش چیزی نفهمه که امشب شما رامش رو بردی توی مهمونی که سپهر هم هست..... بگیر پسرم، اینم آدرس.
برگه ی میان دست زن عمو را گرفتم و گفتم :
_خیالتون راحت.... چشم.
_برید به سلامت.
از حیاط خانه ی عمو گذشتم و سمت ماشین برگشتم. رامش باز با آن تيپ و قیافه صندلی جلو نشسته بود که با جدیت سمت در شاگرد رفتم و در سمت او را گشودم.
_تشریف بیارید.
_کجا؟!
_شما تشریف بیارید.
از ماشین پیاده شد که در صندلی عقب را برایش گشودم.
_بفرما....
_عقب بشینم؟.... می خواستم جلو بشینم آهنگ گوش کنم.
_باندای ماشین عقبه.... صداش هم بهتره... بفرمایید.
اخمی کرد که اصلا بُرش نداشت.
نشست و من در صندلی عقب را بستم و نشستم پشت فرمان.
_دیگه خیلی جدی شدیا..... اصلا از اخمات و دستورات خوشم نمیاد.
_مهم نیست.
ماشین را روشن کردم که گفت:
_مهم نیست؟!..... واقعا که.... حتما مامانم بهت گفته با من جدی باشی که زود باهات گرم نگیرم.... آره؟
جوابی به او ندادم که با حرص گفت :
_لااقل اون ضبط ماشینو روشن کن.
دست بردم سمت ضبط ماشین که هنوز حرکت نکرده، پشیمون شدم.
تمام آهنگ ها خارجی بود و به دلم نمی نشست. اصلا انگار رانندگی ام نمی اومد با اون آهنگ ها.
فوری از ماشین پیاده شدم و رفتم سراغ ابوقراضه ی خودم. همان نزدیک خانه ی عمو پارک کرده بودم.
فلش را از روی ضبط ماشینم برداشتم و برگشتم.
_آهنگ های شما زیاد به دلم نمی شینه.... واسه همین رفتم فلش ماشین خودمو آوردم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_160
حرفم این بوده همش، روزی که می ترسم ازش
روزی که خسته بشی و بخوای منو ترکم کنی
آخه وقتی با منی، حرف رفتن می زنی♪♪♫
مگه چی خواستم به جز اینکه یه کم درکم کنی
آخه بی انصافیه، تا همین جا کافیه
تا کجا می خوای به این فاصله مجبورم کنی
من به هر دری زدم تورو از دستت ندم
تا کجا می خوای به این فاصله مجبورم کنی
منو درکم کن یه کم از پیشم نرو♪♪♫♫♪
هرچی تو بخوای همون می شم نرو
از حِسم بهت فرصت بده که بگم
بگم دیوونتم، منو درکم کن یه کم
منو درکم کن یِکم، از پیشم نرو
هرچی تو بخوای، همون می شم نرو
از حِسم بهت فرصت بده که بگم
بگم دیوونتم منو درکم کن♪♪♫♫♪
بَند بند حرف من، پُشت هر لبخند من
هی می خواستم بهت بگم حرفی که توی دلمه
من فقط خواستم بگم فکر من باشی یه کم
فکر من که غصه هام قد تمومه عالمه
نه می شه دست کشید ازت، نه می شه دل برید ازت
نه می شه پنهونش کنم این حس عاشق بودنو
کاش بدونی خَستم و انقدر بهت وابستمو
انقده می گم که باور کنی احساس منو
منو درکم کن یه کم، از پیشم نرو♪♪♫♫
هرچی تو بخوای همون می شم نرو
از حِسم بهت فرصت بده که بگم
بگم دیوونتم منو درکم کن یه کم
_آهنگات بد نیست.... این کیه الان؟!
_داداش محسن.
صدای متعجبش بلند شد :
_چی؟!!.... داداشته؟!
بی اختیار خندیدم.
_محسن یگانه است.... نه بابا داداشم کجا بود! .... من بهش می گم داداش محسن.
اَبرویی بالا انداخت و در حالی که چانه اش را روی لبه ی صندلی شاگرد تکیه می داد و به من نگاه می کرد، پرسید :
_راستی چند سالته؟
_فکر نمی کنم لازم باشه شما بدونی.
_اَه چقدر تو لوسی واقعا.... این قدر خشک و جدی نباش.... می گم چند سالته؟
_شما خودت چند سالته؟
_منننننن....
نون من را کشید و آخرش گفت :
_بهم چند سال می خوره؟
_نمی دونم.... بیست و پنج یا شیش.
صدای عصبانی اش کل ماشین را برداشت.
_چه خبرته!... من 26 سالمه واقعا؟!
_این قدری که شما آرایش می کنی.... بیشترم می خوره.
نفس تند و آتشینش را در فضای اتاقک ماشین فوت کرد.
_من تازه 19 سالم شده....
باورم نشد! آنقدر که یک لحظه سرم سمتش چرخید.
_واقعا؟!.... دختر 19 ساله شرکت می زنه آخه؟!
_اینم از هنرای بابامه.... من حوصله ی درس خوندن نداشتم واسه همین یکی از شرکت های لوازم آرایشی خودشو به من داد تا سرم رو گرم کنه.... خودش تا یک سال هر روز باهام می اومد شرکت تا کار یادم بده.... هنوزم حوصله ی شرکت و کاراش رو ندارم اما چون تمام درآمد شرکت واسه خودمه و دیگه بابا بهم پول نمی ده، واسه همین مجبورم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیب تر از این دیدی❗️😳
💯معجزه جدید ژل اسکراب صورت و بدن
😱 برای همیشه از شر پوست مرده و پر از لک خلاص شو
🟣 فرصت محدود 🟣
هر چه سریع تر عدد ۷۵ رو به ۱۰۰۰۴۳۳۱ پیامک کنید
🧏 از بین بردن سریع جای جوش و کک و سیاهی پوست فقط با این محصول👌
#یاردلمــ♥️
•هـࢪچـہدࢪعـالم
دࢪےبسټَستمفتـاحشتـویے
#اللهمعجللولیڪالفرج
••🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•