eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشق‌نیایدجمعہ‌حالش‌نگران‌است..! :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _بهم بگو چرا این بلا رو سرم آوردی؟.... لااقل به خاطر هم خون بودن باید بهم رحم می کردی. پوزخندی زد. _هم خون؟!.... کدوم هم خونی منظورته؟.... اگه می خوای بگی پدرت، برادر منه، باید بگم نیست..... همون بیست و چند سال پیش، وقتی قید حتی زن و زندگیم رو زدم،.... قید پدرتم زدم. اون موقع پدرت خیلی می تونست کمکم کنه ولی نکرد..... شایدم فکر نمی کرد دوباره بتونم روی پاهام بایستم...... ولی ایستادم..... دوباره از اول شروع کردم.... همه چی رو از اول گرفتم..... خونه‌ام رو... کارم رو.... زندگیم رو..... پف بلندی کشیدم: _بله.... حق باشماست.... اشتباه کردم.... اشتباه کردم که فکر کردم کسی که زن باردارش رو رها می کنه.... هم خونی سرش می شه. باز نگاه تیزش را به من دوخت. _تو الان اومدی حق و حقوق زن سابقم رو بگیری؟! _نه..... به من ربطی نداره.....اما وقتی باران یه مدت کوتاه توی شرکتم کار کرد، از نزدیک زندگیشو دیدم..... همون موقع باید باور می کردم که تو که رحمی به همسرت نداشتی و اون زن بیچاره رو رها کردی تا با بدبختی زندگیش رو بگذرونه..... هیچ رحمی هم به من نخواهی داشت. خندید و با آرامش تمام از جعبه ی سیگارهای برگش، یک سیگار برگ برداشت و در حالیکه با فندک، سر سیگارش را آتش می زد گفت : _عجیبه برام که اینا رو می دونستی و تهدیدم کردی که می خوای بری پیش پلیس! حتی یک لحظه هم از جدیتم کم نکردم. اگر شاید به قدر ثانیه ای ترس را در چشمانم می خواند، همانجا کارم تمام می شد. _چرا؟... برام سواله.... اومدم جواب همین سوالم رو بگیرم. دود سیگارش را در فضای اتاق خالی کرد. _خب بپرس.... _چرا شراره رو انداختی توی زندگی من؟ اگه می خواستی شراره از بدهی‌اش بگذره، خب به من می‌گفتی خودم بدهی‌اش رو می دادم تا از شرش خلاص بشی.... با همان دستی که سیگارش را گرفته بود به من اشاره کرد. _همینه.... همین فرق من و توعه..... من هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمی دم..... من به تو نیاز داشتم.... باید تو رو پیش خودم نگه می داشتم.... واسه همین شراره رو انداختم تو زندگیت تا بتونم نگهت دارم.... حالا زوده که بفهمی باهات چکار دارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
38.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری درگلزارشهدای تهران❤️😍 از شهیدادواردو آنیلی💚
و سلام بر او که می گفت: «اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند و مقام معظم رهبری یک طرف، مطمئناً من طرفِ آیت اللّٰه خامنه ای میروم» ♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا جانتان را 🌷به آسمان عشق پرواز دهید 🌷ریه‌هاتان را از اکسیژن مهربانی پرکنید 🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید 🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
🖼✨ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره حاج مهدی رسولی به حاج قاسم سلیمانی در حضور رهبرمعظم انقلاب و اشکهای حضرت آقا...♥️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ داشتم دیوانه می شدم از شدت عصبانیت. _دیگه چی از جونم می خوای.... خب بگو. برخاست و میزش را دور زد و بالای سر یکی از صندلی های خالی دور میزش ایستاد. _لازم نیست بهت بگم.... ولی همینو بدون که اگه لازم بشه، همین شراره رو هم از زندگیت می اندازم بیرون.... تو فعلا مهره ی وزیر منی تو این بازی.... هیچ کس وزیرش رو با دست خودش از بازی دور نمی اندازه..... حالا اگه به جوابت رسیدی.... می تونی بری.... منم سعی می کنم یادم بره که تو اومدی اینجا و تهدیدم کردی..... دعا کن که یادم بره وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیارم پسر.... نفس تندم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم : _خدا کنه منم یادم بره که چه عموی نامردی دارم..... برخاستم که گفت: _چه یادت بره یا نره..... دیگه سراغم نیا.... من اگه از دست سماجت کسی عصبانی بشم، کارش رو تموم می کنم.... فهمیدی که منظورم چیه؟ حرفهای نگاه تندم آخرین کلامم شد و سمت در رفتم. از شرکت عمو به خانه برگشتم. زندگی عجیبی برایم رقم خورده بود.... از طرفی شراره.... از طرفی عمو.... از طرفی اصلا نمی دانستم عمو، باز چه خوابی برایم دیده است. شراره خانه ی 50 متری اش را به نام عمو زد. و بازی از همین جا شروع شد. از همان روزهایی که برای من جهنم واقعی بود و برای رامش یک عاشقانه ی آرام! مادر چند باری از بهنام برایم گفته بود، اما فکر نمی کردم قضیه ی رامش و بهنام جدی شود ولی شد! پدر با همه ی ناراضی بودنش، رضایت داد ولی مادر که بدش نمی آمد، پسر با جربزه ای چون بهنام، بتواند رامش را جمع کند.... از همان اوایل از بهنام خوشش آمده بود. یک مراسم ساده گرفته شد..... که حتی در آن هم شراره شرکت نکرد. پدر یک واحد آپارتمان برایشان خرید و خانه را به عنوانِ هدیه به نام رامش زد. خیلی برای این همه خوش شانسی خواهرزاده ی خاله کوکب، حسودی کردم! این پسر چه طور توانست در عرض یک سال و چند ماه، دل مادرم و رامش را نرم کند.... و حتی پدرم را راضی! مادر می گفت، روز خواستگاری، خودش به زبان آورده و گفته که : _من هیچی از خودم ندارم جز یک پراید داغون.... حتی توان خرید یک خونه در شان دختر شما رو هم ندارم.... صادقانه گفتم تا همه چیز روشن باشد.... من اگر امروز مدیر شرکت خانم رامش هم شدم، به دستور و اوامر خود جناب فرداد بزرگ است. مادر کلی از بهنام تعریف می کرد. می گفت حتی پدر می خواهد در شرکت خودش هم از او کمک بگیرد. این استعداد ذاتی مدیریتی خوب این پسر، مرا باز یاد باران انداخت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا جانتان را 🌷به آسمان عشق پرواز دهید 🌷ریه‌هاتان را از اکسیژن مهربانی پرکنید 🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید 🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مراسم ساده ی ازدواج رامش و بهنام هم تمام شد..... اوایل با همه ی غرورم مقابل بهنام موضع می گرفتم. بارها او را خانه ی پدر دیدم و یک بار هم به خاطر تمام شدن هزار حرف و حدیث، با شراره به خانه شان رفتیم. پسر مودب و با احترامی بود! با همه ی جدیتی که در رفتار من نسبت به خودش می دید اما باز هم رفتارش را تغییر نداد. پدر که از حال بد شرکتم، به خاطر بدهی های زیادم و ولخرجی های شراره ، خبر داشت، به من پیشنهاد داد که با بهنام هم فکری کنم. پدر معتقد بود این پسر راه حل های خلاقانه‌ای دارد که معجزه می کند. اما غرورم این اجازه را نمی داد که به بهنام رو بزنم. روزها برای من خیلی سخت می گذشت. شراره که به اسم همسرم بود و فقط از همسر بودن، می خواست مالم را برای خودش کند و هیچ ترفندی جز دلبری که به قول خودش، تنها راه رام کردن، مردها بود، راه دیگری بلد نبود.... و هر روز هم داشت مرا با بی خیالی هایش و مهمانی و مسافرت هایش عصبی تر می کرد، چطور می توانست خودش را همسر من معرفی کند! اوایل با جدیت مقابلش ایستادگی کردم.... و فریب دلبری هایش را نخوردم اما بالاخره یک روز به قول خودش رام شدم. رنگ این زندگی زهرآلود را خواستم عوض کنم.... فکر می کردم شاید اگر من هم کمی کوتاه بیایم شاید او هم دست از ولخرجی هایش بردارد. یا شاید دیگر برای کارهایش، از من اجازه بگیرد اما نشد..... شراره به خاطر 8 سال بزرگتر از من بودن، همیشه خودش را بالاتر و فهمیده تر از من می دید و همین باعث شده بود تا هیچ وقت نتوانیم کنار هم آرام و قرار داشته باشیم. چندین سال گذشت.... وقتی مانی 4 یا 5 سالش شد.... وقتی شرکت به بدترین اوضاع ممکن رسید..... وقتی از دست بی خیالی ها و مهمانی های شبانه ی شراره به ستوه آمدم..... وقتی حتی می دیدم نمی تواند لااقل برای پسر خودش مادر باشد و روزها او را بی پرستار، تک و تنها در خانه رها می کند..... جرقه ی اتفاق عجیبی زده شد. یک روز وقتی خسته به خانه آمدم و باز مثل همیشه شراره نبود و مانی از ترس، گریه می کرد و بشقابی هم در آشپزخانه شکسته شده بود..... مثل دیوانه ها سمت گوشی ام رفتم. _کجایی تو؟! _سلام عشقم.... بیرونم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
01_Mostanade_Soti_Shonood_Part1_Aminikhaah.ir.mp3
21.99M
🎙 مستند صوتی 📀 فصل ۲ قسمت ۱ - بخش اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶تو جات تولشڪر امام زمان( عجل الله) کجاست؟؟ ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
آیت‌الله‌شاه‌آبادی: وقتی‌‌ با‌ امام‌ زمانت‌ حرف‌‌ میزنی‌ یا‌‌ درددل‌ می‌کنی‌، دیدی‌ حالت‌ عوض‌ شد بدان‌ که‌‌ وصل‌ شدی‌ به‌‌ آقا 🕊 💛 ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _ببین تا یه ساعت دیگه هر گوری که هستی خودتو می رسونی خونه.... فهمیدی یا نه؟ خندید.... ته اصوات صدایش مشکوک بود به لرزشی که فکر می کردم باز یا مست است یا موادی مصرف کرده.... _عشقم منو تهدید نکن.... بد می بینی. _شراره..... اومدی تا یه ساعت دیگه وگرنه زنگ می زنم پلیس، شماره ی پلاک ماشینت رو می دم تا به عنوان یه ساقی بگیرنت. حتم داشتم در ماشینش آنقدر کوکائین دارد که بتوانند او را دستگیر کنند. و این تنها چاره ای بود که می دیدم برای خلاصی از شر این عفریته دارم.... همین که احساس کند، حتی حاضرم من هم شریکش محسوب شوم در فروش کوکائین ها اما از دستش خلاصی یابم. و آمد.... حدسم درست بود. همیشه می گفت کم مصرف می کند اما لاغری اش می گفت بیشتر از آنچه می گوید، مصرف دارد. همین که با یک سرچ کوچک در گوگل تمام عوارض مصرف کوکائین را در شراره می دیدم، برایم کافی بود که بدانم دروغ می گوید. تا آمد سرش فریاد زدم: _تو چه کثافتی هستی واقعا.... تو مادری آخه؟... از صبح این بچه رو گذاشتی تنها رفتی پی خوش گذرونیت؟ پوزخندی زد: _برای تو که بد نمی شه عشقم.... خونه رو واسه تو خالی می کنم. _خفه شو دهنتو ببند..... اگه کسی غیر از توی عوضی الان تو زندگیم بود که وضع من این نبود. _می خوای بگی نیست؟!.... هی گیر دادی که پرستار بچه بگیریم.... واسه کی... واسه مانی!.... مانی می تونه همه ی کاراش رو خودش بکنه... نیاز به پرستار بچه نداره. تازه آن موقع بود که با آن حرفی که زد، یادم آورد که چه طور چند ماه قبل یک پرستار بچه تنها یک ماه خانه ی ما دوام آورد و یک روز چطور ناگهانی رفت! حتما کار خود شراره بود. جلو رفتم و یکی محکم زدم توی گوشش. _خاک تو سر منحرف تو کنم که اینقدر به من شک داری...پرستار قبلی رو هم تو رد کردی رفت؟... درسته؟... هی گفتی زیادی جوونه... زیادی می خنده... بعدم يک دفعه گفتی اصلا آدم نیست.... حتی به منم می گفتی چرا باهاش حرف می زنم!.... اینم از عوارض اون کوکائین هاییه که می زنی.... مغزت رو نابود کرده بدبخت.... به خودت بیا.... این بود اون عشقی که می گفتی بهم ثابت می کنی؟!.... اینکه هر روز با دوستات بچرخی و بچه ات رو به جون من بندازی و شب بیای تو چشمای من زل بزنی بگی به من شک داری؟! دستش را روی صورتش گرفت و نگاهش را به من دوخت. یه حس عجیبی در چشمانش بود. شبیه حس نفرت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............