eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دلتنگ سامراتم ▪️گریون روضه هاتم...🥀 🏴 شهادت امام هادی علیه‌السلام تسلیت باد🖤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نفس پُری کشیدم که دکتر مانی از اتاقش بیرون آمد و من فوری پرسیدم : _ببخشید دکتر حالش چطوره؟ _این بچه لوزه داره لوزه‌هاش هم خیلی ورم کرده و احتمالا عفونی شده..... غذاهای چرب یا خیلی سرد مثل بستنی اصلا براش خوب نیست. و باران زیر لب گفت : _وای دیشب هم کیک بستنی خورد هم بستنی. و دکتر با عصبانیت به باران توپید: _خانم شما چه طور مادری هستی که هنوز نمی دونی پسرت لوزه سوم داره نباید اینا رو بخوره مخصوصا تو فصل سرما. باران سر به زیر انداخت و به جای مادری که نبود، جواب داد: _بله حق با شماست. _به هر حال این بچه فعلا مهمون ماست.... باید آنتی بیوتیک بگیره.... با اجازه. دکتر از ما دور شد که با حرص به باران نگاه کردم. _گناه مادر بی خیالش رو هم تو باید گردن بگیری؟ سکوت کرد و باز نشست روی صندلی. اسیر دارو و دکتر بیمارستان شدیم. تا ظهر کارهای بستری مانی را انجام دادیم که وقتی کارها تمام شد، گوشی‌ام زنگ خورد. خود مادر بی‌عاطفه‌اش بود. _الو رادمهر.... کجایید شما؟.... اومدم خونه هیچ کی اینجا نیست، جلوی پله‌ها خونیه! _سلام... خوش گذشت مسافرتتون؟.... تازه یادت افتاده بچه هم داری، آره؟! _بسه رادمهر.... اصلا حوصله‌ی بحث ندارم باهات. _بیا بیمارستان.... بیمارستان نیکان.... ما اینجاییم. _وای خدای من... چه بلایی سر بچه‌ام آوردید؟ _نترس بچه‌ات سالمه..... بیا بلکه یه کم عاطفه تو وجود بی عاطفه‌ات گُل کنه. تماس را قطع کرد و من می دانستم آمدنش باز حتما جنجالی به پا می کند. و کرد.... طلبکار هم بود تازه! از همان دور که می آمد، با قدمهای تندی که سمتم بر می داشت و عصبانیتی که منتظر یک بهانه برای انفجار بود، فهمیدم که جنجال تازه‌ای شروع خواهد شد. _کجاست؟!.... بچه‌ی من کجاست؟! باران که هنوز شراره را به قدر من نشناخته بود گفت : _حالش خوبه.... بستری شده چون باید آنتی بیوتیک بگیره. صدای فریاد شراره بلند شد. _آنتی بیوتیک برای چی؟.... چه بلایی سر بچه‌ام آوردی!؟ و من طاقت نیاوردم و فریاد کشیدم: _خفه شو دهنتو ببند..... تو اصلا مادری؟... می دونستی بچه‌ات لوزه داره؟... اگه می دونستی چرا به پرستار بچه نگفتی؟!.... پس الان زرت و پرت الکی نکن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🚶‍♂ گروھ‌مذهبۍمیزنید‌براۍخوش‌وبشو‌ شوخـے‌با‌نامحࢪم‌😏‼️ اونوقت‌به‌اونۍڪه‌اینکارهارونمیکنهھ میگید‌خشڪ‌مذهب/: تاحالا‌از‌خودتون‌پࢪسیدید‌: 🌱😐💔
--در ماه رجب بلند شو، داد بزن... هر کَس در خانہ‌ی خدا داد و ناله بزند، درب به رویش باز می‌شود! "آیت‌الله‌حق‌شناس"
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه تند شراره سمتم آمد. از شدت حرص و عصبانیت، نفس نفس می زد که رو به باران گفتم : _بیا بریم.... مادرش اومد... دیگه از اینجا به بعدش به ما ربطی نداره. من چند قدمی سمت در خروج برداشتم اما باران هنوز همانجا رو به روی شراره مانده بود که با عصبانیت صدایم را بالا بردم. _بهت می گم بیا..... و باران محجوب و متین سر پایین انداخت و دنبالم آمد. سمت ماشین می رفتیم که خودش را شانه به شانه‌ی من رساند و گفت : _اصلا طرز برخورد شما با همسرتون، اونم جلوی من، مناسب نبود. نگاه تندی سمتش روانه کردم. _شما فقط پرستار بچه‌ای ، تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن. او هم مصمم مقابلم گفت : _باشه.... پس اصلا رفتار شما درست نبود که همسر و بچه‌تون رو تنها تو بیمارستان رها کردید. چشم غره‌ای برایش آمدم و با جدیت نگاهش کردم. _مانی بچه‌ی من نیست. و باز چند قدمی برداشتم که بلند جوابم را داد: _هیچ درست نیست وقتی با همسرتون دعوا می کنید، بچه تون رو به اسم مادرش بزنید. داشت دیوانه‌ام می کرد. همان چند قدم رفته را برگشتم و باز مقابلش ایستادم. هم او عصبانی بود از دست رفتار من و هم من عصبانی بودم از ندانسته هایش. _مانی بچه‌ی من نیست.... مانی بچه‌ی شراره است.... اگه دیدی منو بابا صدا زده چون شراره وقتی با من ازدواج کرد مانی شیرخواره بود.... شراره عادتش داد به من بگه بابا.... ولی من هیچ علاقه‌ای ندارم که بابای بچه‌ی شراره باشم..... حالا اگه حرفات تموم شد با من بیا. باز با همان جدیت نگاهش که تنها لحظه‌ای، رنگ تعجب گرفت، نگاهم کرد. _حتی اگه بچه‌ی شما هم نباشه، به خاطر مانی که داره بابا صداتون می کنه، کاش یه کم خوشرو تر بودید. رگ دیوانگی‌ام گرفت اصلا. فریاد کشیدم: _تو واسه زندگی من دستور صادر نکن.... تو از کجای زندگی من خبر داری که حالا واسه‌ی من دستور صادر می کنی؟.... همه‌ی بدبختی‌های من و زندگیم از همون روزی شروع شد که توی لعنتی گذاشتی و رفتی.... این گندیه که تو به زندگیم زدی.... می فهمی؟ نگاهش چند ثانیه روی صورتم چرخید و بعد بی‌هیچ حرفی رفت کنار خیابان و یک ماشين گرفت. بعد از رفتنش کمی آرام شدم و متوجه تندروی خودم.... اما دیر شده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکاری برای بهتر دیده شدن خانم‌ها در جامعه ♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما ╔═════ ೋღ
ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم اے مهربان امام فداےتو مےشويم هادےِ خلق، ڪورے چشمان گمرهان پروانگان شمع عزاے تو مےشويم شهادت امام هادی (ع) به همه عزیزان تسلیت باد 🏴 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«♥️🕊 » یک مبارزوقتی نورخدا دراوساکن میشود شهیدمیشود..! ♥️¦↫ 🕊¦↫ ‹›
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ به خانه که برگشتم متوجه ی پیام باران به گوشی ام شدم. « سلام جناب فرداد.... اگر مانی از بیمارستان مرخص شد به من خبر بدید تا بیام » این یعنی می خواست که از فردا نیاید و من همان لحظه پیام دادم. « فردا راس ساعت همیشگی بیا ». با آنکه خبری از مانی و ترخيصش نبود اما برای خیلی چیزهای دیگر، حضورش لازم بود. یکی دل خودم! از ظهر گذشته بود که شراره به خانه برگشت. لااقل انتظار داشتم بالای سر پسرش بماند که نماند. و از همان بدو ورود یک راست سراغ من آمد. کیفش را پرت کرد روی یکی از مبل ها گفت : _خیلی پررو شدی رادمهر جان.... من با خیلی از اَداهات ساختم.... الان چهار ساله که اتاق ما جداست.... ناهار و شام ما جداست... تفریحات ما جداست.... من هیچی نگفتم... اما امروز جلوی این دختره، دور برداشتی.... هیچ خوشم نیومد که جلوی این دختره بهم گفتی مادرش اومد دیگه کاری نیست بریم. نگاهم را روی صورتش نگه داشتم. _اشتباه تو همین بود..... همین که می گی هیچی نگفتم.... تو حتی نفهمیدی من دردم چیه چون الان بعد چهارسال اومدی می گی.... اگر همون موقع... همون چهارسال پیش ازم می پرسیدی چرا اتاقمون، شام و ناهارمون چرا تفریحاتمون جداست بهت می گفتم چرا. یک دست به کمر گرفت و پرسید: _خب چرا؟ _چون نمی خوامت.... تو شوهر نمی خواستی.... تو مرد زندگی نمی خواستی... تو یه برده خواستی.... حق طلاق رو گرفتی چون می خواستی تا وقتی برات جذابیت دارم، بتونی با من باشی.... ولی هیچ با خودت نگفتی اون چی می خواد.... تو اجازه ندادی خودم انتخاب کنم..... همه‌ی زندگی ما با زور تو چرخیده..... تو نذاشتی بپرسم با کی می ری، با کی میای، کجا می ری..... بعد از من می خواستی تفریحاتم رو با تو تقسیم کنم؟!..... می شه؟! پوزخند صدا داری زد. _وای خدا..... تو الان داری به من می گی آدم مثل یخی چون تو می تونست عاشق باشه اگه من ازش اجازه‌ی ورود و خروجم رو از تو می گرفتم؟!! نفس عمیقی کشیدم تا فعلا آرامشم را حفظ کنم. _بحث من ورود و خروج تو نیست... بحث من اینه که من کسی رو می تونم به اسم همسرم بخوام که اون منو به عنوان مرد زندگیش بخواد.... تو همه‌ی اختیارات منو ازم گرفتی.... می گم برده‌ی دستت بودم چون تو به جای من انتخاب کردی..... بعد حالا داری ربطش می دی به اخلاق سرد و جدی من! چشمش را برایم ریز کرد. _ببین..... من یقین دارم نه تنها من.... بلکه هیچ زنی نمی تونه با تو یه روز هم زندگی کنه. لبخند زدم. _تو برو تا ببینی می تونه یا نمی تونه. _آهان پس پای همین دختره در میونه..... چشمت دنبال این پرستار بچه است! _فرقی هم داره مگه؟ .... مهم اینه که حالم از تو به هم می خوره.... همین. باز خندید. اما عصبی. دیگر کش دادن این بحث را نمی خواستم. ناچار شدم من سمت اتاقم بروم تا او دست از ادامه ی دلیل تراشی اش، بردارد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
📝ازدواج کم خرج... 💍 خودمونی 💢 می‌گفتن اگه سفید نباشه شگون نداره؛ مجبور شدیم یک بلوز و دامن سفید از همسایه‌مون قرض کنیم ☺️ 🍒ولی سفره رو دیگه بر اساس و این‌جور چیزها نچیدیم🙃 🎉 به جای سفره با گردو و بادام طلایی یا نقل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ، یک سفره پلاستیکی ساده انداختیم که روش یک جلد کلام‌الله مجید بود و یک آینه و مقداری نان و پنیر!😌 سفره‌اش بود...! ولی صفا و صمیمیتش اونقدری بود که دلمون می‌خواست!😍❤ 📚روایت همسر«شهیدفریدون بختیاری»
🎓🔹💄 آینده‌اے را خواهیم ساخت ڪہ زنان ؛ براے دیده‌شدن پولشان را صرف ڪنند نه
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا روز بعد با شراره حرف نزدم. حتی سعی کردم با او رو به رو هم نشوم. دیگر درجه ی تنفرم از او به حدی رسیده بود که حتی نمی خواستم لحظه ای ببینمش. اما فردای آن روز..... وقتی باران طبق عادت هر روز آمد و میز صبحانه را چید، و من سر ساعت همیشگی سمت آشپزخانه رفتم.... اتفاق دیگری افتاد. _سلام صبح بخیر.... سلامی که گفت خیلی جدی و رسمی بود. نشستم پای میز و او در حالیکه لیوان چایم را روی میز می گذاشت، بی آنکه نگاهم کند گفت : _من می رم یه سر به مانی بزنم. _لازم نیست.... نگاه متعجبش این بار مجبور شد سمتم بیاید. _نگرانشم آخه. _هنوز بیمارستانه. رنگ تعجب نگاهش بیشتر شد. _شما دیشب گفتید مرخص شده! تیر تیز نگاهم مستقیم در چشمانش نشست. _من همچین حرفی نزدم. عصبانی شد. _من گفتم اگه مانی مرخص شد بهم بگید بیام و شما گفتید بیا. _خب این کجاش يعني مرخص شده؟!... من واسه کارهای شرکت گفتم بیای... حالا هم به جای حرف زدن، بشین صبحانتو بخور که کلی کار دارم. نشست پشت میز و با همان لحن عصبی کنایه اش را زد. _من نمی دونم پرستار بچه شدم یا مدیر تبلیغات شرکت شما! و همان موقع شراره هم وارد آشپزخانه شد. نگاه تندش اول سمت باران رفت و بعد من. _کی به شما گفته امروز بیایید؟! و تا باران خواست حرفی بزند، من گفتم : _من.... نگاه شراره سمت من آمد. _برای چی؟ _برای کارهای شرکت نیاز به کمک داشتم. _کارهای شرکت شما رو یه پرستار بچه می تونه انجام بده؟! ابرویی بالا انداختم و جوابش را دادم: _خانم سرابی قبلا مدیر فروش و تبلیغات شرکت من بوده. نگاه شراره با تعجب بین من و باران چرخید. _آهان.... پس علت اینکه این پرستار رو انتخاب کردی به عشق گذشته‌هات برمی گرده! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
••|📿🤗|•• ⛄️🐾•••|↫
••؏ـشق‌‌ یعنـے.... دࢪمیاݩ‌غصه‌هاے زندگے یڪ حسین‌‌؏ باشد‌.... ڪھ‌آࢪامت‌‌‌ڪند...❤️ 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی دوختن شادی‌هاست و به تن کردنِ پیراهنِ گلدار امید...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و نگذاشت تا من حرفی بزنم و رو به باران کرد. _خب خانم پرستار... شما هم انگار بدت نمیاد یه زندگی رو بهم بزنی.... امروز که مانی بیمارستانه واسه چی اومدی اینجا؟ _خب.... من.... آخه.... و آن « من و خب و آخه » اصلا برای شراره قانع کننده نبود. _همین الان از اینجا می ری.... دیگه هم نمی خوام تو خونه‌ام ببینمت.... من عاشق شوهر و زندگیم هستم می فهمی. بلند و عصبانی خندیدم. _عاشق!!.... کدوم عشق؟!.... تو منو واسه پول شرکتم می خواستی..... بس کن این حرفا رو. و شراره با نگاه خاصی، خواست دلبری کند شاید! _رادمهر!.... من عاشقت هستم عزیزم. دیگر کفرم بالا آمد. برخاستم از پشت میز و فریاد زدم. _عاشقمی؟!.... عاشقم بودی که منو مثل یه کالا معامله کردی!.... عاشقم هستی؟!... عاشقم هستی که صبح تا شب با دوستاتی و من و این بچه رو ول می کنی؟!.... ببین شراره.... اصلا قبول.... تو عاشق.... ولی من عاشقت نیستم.... حالم ازت بهم می خوره.... از تو... از این ناز و اَدایی که می خوای برام بیای.... از حرف زدنت.... از طرز تفکرت.... از زندگی با تو.... متنفرم..... می فهمی؟ باران فوری برخاست و گفت : _فکر کنم این صحبت‌ها خصوصیه و به من ربطی نداره... با اجازه جناب فرداد. و هنوز یک قدم برنداشته، شراره محکم توی گوش باران کوبید. _دختره‌ی بی‌چشم و رو.... واستادی تمام دعوای ما رو بشنوی بعد یادت افتاده این حرفا خصوصیه؟! باران باز سکوت کرد و همین سکوتش و همان نگاهی که نمی دانم چرا به من انداخت، حالم را بد کرد. با یک خداحافظی رفت و همین که در خانه را بست من دیوانه شدم. چنان لیوان چایم را زمین زدم که خود شراره هم ترسید. _نمی خوامت..... به کی باید بگم؟.... برو گورتو گم کن از زندگیم..... حالم ازت بهم می خوره.... می فهمی اینو؟ او هم عصبی صدایش را بالا برد. _آره... فکر کردی.... می خوای من برم که راه رو واسه تو باز کنم؟.... نخیر جناب فرداد... همینه که هست.... می خوام باشم سر زندگیم ببینم چه جوری می خوای منو از خونه‌ات بندازی بیرون. و من با حرص و عصبانیت سمتش حمله کردم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️✨» خدیاشکرتツ بہ‌خاطر‌هر‌نفسۍکہ‌مۍکشم و‌هر‌دم‌و‌بازد‌مۍکہ با‌یاد‌تو‌متبرک‌مۍشود✨ ♥️¦↫ ✨¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
‌ پروردگارا؛ از قهر تو، به لطفت پناه می‌برم... •➜ ♡჻ᭂ࿐
مهم نیست که قفلها دست کیه مهم اینه که کلیدها دست خداست🔐💛 •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ داشتم او را با عصبانیت به عقب هل می دادم و فریاد می زدم: _گمشو بیرون از خونه‌ی من..... گمشو.... و او سخت مقاومت می کرد. حتی با ناخن‌های بلندش روی دستم را چنگ انداخت و چون دید زورش به من نمی رسد دستانش را بالا آورد و شروع به زدن من کرد. حالا هم من داشتم او را می زدم و هم او مرا..... این بود عشقش!! نفهمیدم چی شد... دقایق بین داد و فریادمان از یاد رفت. یه وقت به خودم آمدم که او بشقاب و پیش دستی‌های روی میز را شکسته بود و میان داد و فریادش چند تا پیش دستی سمتم پرتاب کرده بود. او داشت جیغ می کشید که من چشمم به دست خونی‌ام افتاد. اصلا متوجه نشدم چطور و چگونه دستم را بریدم. _خفه شو فقط... خفه شو... اما او کوتاه نیامد. _خفه شم که بری با اون دختره‌ی هرزه.... اولین باری بود که این لقب را به باران می داد و من تاب تحمل شنیدن این لقب را به باران نیاوردم. چون می دانستم این لقب لایق خودش هست تا باران. دوباره دیوانه تر از قبل سمتش حمله کردم. _ببند دهنتو تا نبستم.... فهمیدی؟... هرزه تویی کثافت... هرزه تویی که حتی نمی گی شبا کدوم گوری هستی.... دهنتو ببند پس. آنقدر کتکش زدم که بلند زد زیر گریه و همانجا پای ورودی آشپزخانه نشست. _دوستت داشتم رادمهر.... به خدا دوستت داشتم اما..... تو حتی یه بار هم نخواستی کنارم باشی. نفس نفس زنان، خسته از این کتک و کتک کاری، افتادم روی صندلی میز ناهارخوری. _آره.... من زن هرزه نمی خوام..... واسه همین حالم ازت بهم می خوره..... تو حتی هیچ وقت بهم نگفتی پدر مانی کی هست.... تو شناسنامه‌ات هم که چیزی از اسمش نداری.... این مهمونی‌های کوفتی هم که هر شب هر شب داره تکرار می شه..... حالم از بوی گندت بهم می خوره.... نه خودتو می خوام... نه عشقت رو.... از این به بعد همینه..... تا روزی که ببینمت کتکت می زنم..... او هم با شنیدن این حرفم جیغ کشید. _نمی بخشمت بی شرف.... و کیف کردم انگار.... لبخندی زدم و گفتم : _جان... فحش بده.... دلم میخواد زجری که من تو این چهار پنج سال کشیدم رو تو هم بکشی. از شدت حرص و عصبانیت، همان تکه‌های شکسته شده‌ی بشقاب را سمتم پرتاب کرد. _بی‌شرف.... بی‌احساس.... تو مرد نیستی اصلا.... اگه مرد بودی احساس داشتی.... دیوونه... مردای دیگه برام می میرن.... و این جمله‌اش مثل تیغی بود که انگار روی شاهرگم گذاشتند. _پس برو پیش همون مردای دیگه..... گفتم من زن هرزه نمیخوام. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............