eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با حکم دادگاه قرار برای رفتن به دفتر طلاق قطعی شد و من برای این رفتن، عجله هم داشتم. می خواستم قبل از آنکه باز شراره حیله ی جدیدی به کار ببرد، و طلاق منتفی شود، کار را تمام کنم. به همین خاطر، در همان تاریخ مقرر شده برای طلاق به دفترخانه رفتم. وقتی خبر جدایی من و شراره را به پدر دادم، خودش حاضر شد مهریه ی شراره، که سه دنگ از خانه ای در تهران بود را بپردازد. بهای آزادی من، تنها همان سه دنگ خانه نبود! بهای آزادی من سختی روحی و روانی بود که در آن چهار پنج سال زندگی با او کشیدم! شده بودم یک مرد عصبی و تندخو که تنها امیدم این بود که شاید باران مرا آرام کند. بعد از طلاق من و شراره که رسمی و قانونی ثبت شد و خیالم را راحت کرد، به اولین کسی که زنگ زدم باران بود. _بله.... _سلام.... خیلی وقته دیگه نمیای! _جناب فرداد.... لطفا اول مشکلتون رو با همسرتون حل کنید بعد دنبال پرستار بچه باشید... روزتون بخیر. تا خواست تماس را قطع کند گفتم: _مشکل رو حل کردم. _جداً؟! _بله.... ما از هم جدا شدیم. بر خلاف تصورم، هین بلندی کشید. _وای خدا... چرا؟! _خودش درخواست طلاق داد.... منم موافقت کردم. _دلم برای مانی می سوزه.... _اینا رو ول کن... باید ببینمت. _منو؟!.... شما مگه نفرمودید که جدا شدید؟!.... پس دیگه با من چکاری دارید؟! _فردا بیا شرکت... آدرس شرکت رو که داری؟ _بله.... _خوبه.... بیا اونجا حرف می زنیم. و من فردای آن روز منتظر باران بودم. نه تنها برای دل خودم، بلکه برای یک تحول بزرگ.... شاید اول از همه اخراج اَشکانی، مدیر تبلیغات و فروش شرکت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
[•🌿🌼•] 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿 ☁️ 💌 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و فردای آن روز، اول از همه با مسئول حسابداری شرکت صحبت کردم. _جناب آقای دانشور.... با جناب اشکانی تسویه حساب کنید ایشون از این لحظه به بعد توی شرکت من جایی ندارند. حتی دانشور هم از شنیدن این خبر ناگهانی تعجب کرد. _با.... با جناب اشکانی؟!.... منظورتون آقای اشکانی مدیر تبلیغات شرکته؟! _بله.... اصلا هم نذارید سمت اتاق من بیاد... با حراست صحبت کنید، یک نفر همراه ایشون وارد اتاقشون بشه تا ایشون وسایلشو جمع کنه.... همین امروز هم باهاش تسویه کنید و چک بهش بدید برای آخر ماه. _چشم قربان. و همان موقع منشی شرکت در اتاقم را گشود. _ببخشید جناب فرداد... یه خانمی اومدن هر قدر من میگم شما جلسه دارید گوش نمی کنند، می فرمایند امروز با شما قرار ملاقات داشتند... ولی تو لیست من چیزی ثبت نشده قربان. نگاهم سمت دانشور رفت. _شما می تونید برید جناب دانشور. _با اجازه‌تون. بعد از خروج دانشور، میزم را دور زدم و پرسیدم : _خانم باران سرابی؟ _بله قربان.... _بگید بیان داخل.... لطفا تا وقتی با ایشون جلسه دارم کسی وارد اتاقم نشه. _چشم حتما.... در اتاق را بست و من سمت پنجره ی اتاقم رفتم. نگاهم از پنجره به بیرون بود. حس رهایی از چنگال شراره حس خوبی بود اما نقشه‌های زیادی هم برای باران داشتم. کسی که پدرش، بهترین سال‌های عمر مرا سیاه کرد! در اتاقم باز شد و صدایش به گوشم رسید. _جناب فرداد. _بیا تو.... صدای گام‌های آرامش را می شنیدم که جلو آمد تا نزدیک میز من و نشست روی صندلی مقابل میزم. _برات یه پیشنهاد دارم.... نه به عنوان پرستار بچه.... به عنوان مدیر فروش و تبلیغات شرکتم... درست مثل گذشته‌ها. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 📌گاهی یک گناه مسیر زندگی انسان رو تغییر میده! 🎤سید صادق رمضانیان ╔═════ ೋღ
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
⚡️ استاد پناهیان : ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید بیاخراب‌شو مدام مۍگوید: توالان‌خوب‌هستۍ او را در همین حد متوقف میکند! در حالۍ کہ این مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔 ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
مَن‌بَراۍتوهَمچون‌حَـبیب‌نِمی‌شَوَم اَمـٰا‌تویۍحَـبیب‌ِدِل‌ِتَنھـٰایَم‌حُسِین'♥️!
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _پیشنهاد غافلگیرانه ای بود.... چرخیدم سمتش و نگاهی گذرا به او انداختم. هنوز همانطور محجوب و متین، جذاب به چشمم می آمد. _از امروز هم میتونی کارت رو شروع کنی. _ببخشید جسارتا قضیه‌ی تعويض ویزیتورها چی شد؟! نشستم پشت میزم و گفتم: _دوباره با ویزیتورهای قبلی کار میکنم.... لیستشون رو دارم.... دیگه ریش و قیچی رو میدم دست خودت... باهاشون یه جلسه بذار، از خودشون کمک بخواه که اگه یه وقتی با یه مورد مشکوکی توی فروش مواجه شدن، حتما اطلاع بدن. _ممنونم به خاطر اعتمادتون به بنده.... نگاهش پایین بود که گفتم: _و یه کار دیگه هم دارم.... مکثی کردم که با کنجکاوی سر بلند کرد. _چه کاری؟ اصلا نفهمیدم چرا، چرا همچین دروغی گفتم. نمیدانم چرا عقده‌ی چهار سال زندگی نکبتی با شراره را داشتم سر او خالی میکردم. _من عاشق شراره بودم.... ولی خب یه جورایی باهم دعوامون شد و.... کار شراره به طلاق کشید.... الان خیلی خیلی پشیمونم.... رنگ غم نگاهش را میدیدم. و عجیب‌تر این بود که مثل یک آدم مریض، حریصانه میخواستم این زجر نگاهش را ببینم. _راستش توی دادگاه خیلی سخت بود اعتراف کنم بهش که دوستش ندارم.... من دروغ گفتم... اونم طلاقشو گرفت و رفت.... نفس پری کشیدم و تکیه زدم به پشتی صندلی‌ام. _خیلی تو دادگاه جلوی قاضي گفت میخواد بره تا ببینه من بعد رفتنش چکار میکنم.... می گفت میخواد ببینه اصلا کی میتونه بیاد با من زندگی کنه! خندیدم. به تمسخر و بیصدا. _حرصم گرفت.... این حرفش باعث شد تا بدجوری بیافتم روی دنده ی لج.... سرش را پائین انداخت باز و گفت : _این حرفا به من چه ربطی داره جناب فرداد؟! _ربطش اینه که میدونم، تو هم به خاطر پول، چندین سال پیش، برای دو ماه، همسر یه مرد 60 ساله شدی.... حتما دلایلی هم برای خودت داشتی... من کاری به دلایلت ندارم.... اصلا هم دیگه نمی پرسم چرا همچین کاری کردی... اما.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............