حافظهـ
غسالخانه کم کم خلوت شده. خانواده ها با عزیزشان وداع کردند. من مدام آنجا چرخ می زدم تا بیشتر ببینم و بشنوم، گاهی البته کم می آوردم و می آمدم بیرون. در فضای گلزار شهدا که قدم می زدم آرام می شدم. بعد از مدتی رفتم داخل. دیگر از آن فریادها، گریه ها خبری نبود. تعدادی از شهدا را هم بردند. رفتم کنار تابوت شهید مجتبی ندیمی. دو خانم دستشان را روی تابوت می کشیدند. یکی از آنها پیرزنی با عینک آفتابی بود و خیلی آرام به نظر می رسید. یادم آمد همین دونفر گوشه ای مشغول خواندن قرآن بودند. گمان کردم از فامیلهای دور باشد یا شاید از مردمی است که به گلزار آمده.
بعد از خالی شدن غسالخانه با آقا سید برگشتیم. قرار شد دم غروب برویم خانه شهید مجتبی ندیمی. با یکی از رفقای فیلمبردار هماهنگ کردیم تا تصویر و فیلم بگیریم. 3 نفری رسیدیم. با آسانسور به همراه برادر شهید بالا رفتیم. داخل که شدیم دیدم کلی جمعیت نشسته. آن پیرزنی که عینک آفتابی داشت هم بود. دیگر دوزاری ام افتاد که از خانواده شهید است. سید خواست با برادر شهید مصاحبه کند. گفت و گویی شکل گرفت و در حینش برادر شهید ندیمی اشاره می کند حاج خانم (مادر شهید) جزییات بهتری تعریف می کنند. مادر شهید؟ پس چرا اینقدر آرام است؟
مشکل چشم داشت. نور اذیتش می کرد. تند حرف می زد ولی خیلی صدای مهربانی داشت. لهجه ی شیرینش داغ بر دل نشسته اش را شفاف تر می کرد و دل مارا بیشتر می شکست.
سید از او می پرسد: "حاج خانم آخرین گفت و گوتون چی بود؟" تعریف می کند: " همیشه برام می رفت کلی خرید می کرد. اون روز هم گفت میخوام برم خرید.از فروشگاه اومد، نهار که خورد گفت میخوام برم شاهچراغ. ساعت 3 بود. گفتم مامان جان امروز نرو، شلوغه خطرناکه. گفت مامان تو نگران نباش امام زمان هوای منو داره. ما صاحب داریم این کشور صاحب داره امام زمان حواسش به ما هست نگران نباش" ناگهان یاد خاطراتی می افتد و صحبتش را ادامه نمی دهد،"منو میگذاشت تو بغلش، می بوسید، می گفت مادر کلمه مقدسیه. یه روز تو آشپزخونه بودم اومد این پشت پایم رو بوسید، چشمش رو به کف پایم می مالید. گفتم مامان نکن این کار. می گفت، مادر، کلمه مقدسیه من تورو خیلی دوست دارم گفتم نکن مادر خاک به سر من، منکه لیاقت ندارم.. " بغض و غم صدایش را تغییر داد. گریه اش می گیرد ولی همچنان آرامشش را حفظ می کند. صدای هق هق از جمعیت بلند شده. ادامه می دهد"مجتبی گفت این چادر چادر حضرت فاطمه زهراست. زنها با وجود حضرت زهرا نجات پیدا کردن، وجود شما به وجود خانم فاطمه است ما به وجود فاطمه زهرا افتخار می کنیم" دوباره گفت و گوی آن روز را ادامه می دهد، "بهش گفتم ساعت 7 هرجوری هست خونه باش. خبر که پخش شد گفتم آخ مجتبی من اونجاست. بعد گفتم چرا آخ؟ امام زمان صاحب ماست. هرچه خدا بخواهد، هرچی امام زمان بخواهد. دیگر خیالم راحت بود. آرام گرفتم"
روایت میدانی پویان حسننیا
بعد از ظهر و عصر ۶ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
چهارشنبه شب بود...
چند ساعت بعد از حادثه، حدود ساعت 9 شب
وقتی رسیدم جلوی بیمارستان مسلمین با درب بسته بیمارستان و تجمع خونوادهها مواجه شدم
خانوادههایی که میشد ترس، استرس و دلهره رو توی چهرشون دید.
یکیشون اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت گریه میکرد... مثل اینکه بهش خبر رسیده بود که دوستش شهید شده، ولی نمیدونست چجوری باید به خانوادشون اطلاع بده.
تو همین حین چشمم به تعدادی خانم که از یک خانواده بودند جلب شد که با گریه و صدای بلند از انتظامات بیمارستان میخواستند که خبری از عضو گم شدهی خانودشون بدن ولی جوابی بهشون نمیدادند... نمیدونم، شایدم خبری نداشتن که بدن.
حتی خواستم به همکارم پیشنهاد بدم که یکم باهاشون صحبت کنیم و گزارش بگیریم ولی نگفتم... راستش دلشو نداشتم!
امروز (شنبه) عصر بعد از خستگیِ گزارشگیری در مراسم تشییع شهدای شاهچراغ اومدم نشستم پای سیستم تا فیلم و عکس مراسم وداع خانوادهها با شهدا که جمعه برگزار شده بود رو گلچین کنم.
ندیده میدونستم کار سختیه؛ حتی شاید سختتر از اون شب که رفتم بین پیکر شهدا توی سردخونه!... دست و دلم یکم میلرزید.
دونه دونه گشتم و انتخاب کردم
تا اینکه به یک فیلم رسیدم؛ خشکم زد!
وداع خانواده شهید خادم حرم، شهید پورعیسی بود
ولی چیزی که باعث شوکه شدنم شد خانواده شهید بودن... دقیقا همون خانوادهی جلوی بیمارستان!
دلهرهی اون شبشون طاقتمو برید...
*روایت میدانی سیدمهدی طباطبایی*
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* : قسمت اول
صبح دوربین را برداشتیم و زدیم بیرون. از خیابان خیام مستقیم رفتیم وسط جمعیت بلوار زند. کمی بین جمعیت ماندیم و رفیق ما چند عکس از مردم گرفت. راه افتادیم سمت چهارراه زند. نزدیک کوچه نوبهار، پاکبانی توجهم را جلب کرد. توی باغچهی بین پیادهرو و بلوار ایستاده بود. نگاهش روی جمعیت خیابان قفل شده بود و همزمان اشکهایش را پاک میکرد. حال غریبی داشت. دلم شکست. به رفیقم گفتم برود بین جمعیت و بدون اینکه آقای پاکبان متوجه شود، یک نما بگیرد. صبر کردم کمی آرام شود. رفتم جلو:
-سلام، خسته نباشید. میتونم باهاتون صحبتی داشته باشم؟
-خواهش میکنم.
-خبر حادثه رو چطور شنیدید؟ کجا شنیدید؟
-سرِ کار بودم، داشتم میرفتم خونه که خبر رو شنیدم.
-دوست و آشنایی تو حرم نداشتید نگرانش بشید؟
-چندتا مغازهدار اطراف حرم میشناختم که زنگ زدم و حالشون رو پرسیدم. شب هم رسیدم خونه و همینطور پای تلوزیون اشک میریختم.
اینجا که رسیدیم، مداح میخواند: تشنه لب کربلا، یا حسین یا حسین.
بنده خدا هم یا حسینی گفت و زد زیر گریه: این بندگان خدا همه عین اولاد ما بودند. الان همه عزاداریم...
روایت میدانی محمد صادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :قسمت دوم
مسیر را ادامه دادیم. جلوتر، نگاهم افتاد سمت پیادهرو. خانمی مسن با ظاهری ساده و معمولی به کرکره مغازهای تکیه داده بود. دو نفری رفتیم آن سمت. اجازه مصاحبه گرفتم و شروع کردیم:
-خودتون رو معرفی کنید
- نوربخش هستم.
این فامیلی برایم آشنا بود اما مصاحبه را ادامه دادم.
-خبر را کی شنیدید؟
-از تلویزیون. مصیبتی بود. همهش ناراحتی و گریه و زاری داشتیم. ما خودمون مصیبت دیدهایم. سال 60 بمبی توی اتوبوس گذاشتن و بچه کوچیکم جزغاله شد.
شستم خبردار شد ایشان مادر لیلا نوربخش هستند. همان دختر دو سالهای که سال 60، بعد از به آتش کشیدن یک اتوبوس حوالی میدان نمازی به دست منافقین به شهادت رسید.
-شما خانواده شهید نوربخش هستید؟
-بله. من مادر شهید نوربخشم.
-خبر شاهچراغ رو که شنیدید، یاد اون روز افتادید؟
-بله. ما مصیبت کشیدهایم و میدونیم چه مصیبت سنگینی هست.
برادر خانم نوربخش هم که چند دقیقهای ساکت ایستاده بود، صحبتهای خواهرش را ادامه داد: بچه خواهر من را توی همین خیابون سوزوندن، ولی از این کشورهای دنیا یه صدا درنیومد. یه دختری هم از دنیا رفت و مشخص نبود چی شده، ولی این کشورها از جنازه این دختر سواستفاده کردن و این اغتشاشات رو علم کردن...
پ. ن: قبل از خداحافظی، خانم نوربخش به خواست ما تصویر دختر شهیدش را دست گرفت و رو به دوربین ما ایستاد.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :
قسمت سوم
نزدیک چهارراه زند، دختر خانمی را دیدم. همراه مادر و خواهر و چندتا از اقوامشان آمده بود. مادرش میگفت: «فاطمه از وقتی عکس آرتین رو دیده، دوست داره کاری کنه. توی همین یکی دو روز هم یه نقاشی براش کشیده.» با فاطمه کوچولو که صحبت کردم، دیدم دستنوشته کوچکی را هم خودش آماده کرده و برای مراسم تشییع شهدا آورده.
***
چهارراه پیروزی، آقا پسر دهسالهای جلوی دوربین ما آمد. محمدحسین میگفت: «وقتی عکس آرتین رو دیدم، ناراحت شدم. چون آرتین هم پدر و مادرش رو از دست داده و هم برادرش رو.»
برایش پیامی داشت:
«آرتین! من مثل برادرت هستم. همهی ایران خانواده تو هست. ما خیلی تو رو دوست داریم و نگرانتیم.»
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحن قشنگت شد کربلامون
مداح: کربلایی رضا شریفی
کاری از حسینیه هنر یزد و شیراز
@hafezeh_shz
امروز رفتم خونه آرتین پانسمان دستشو عوض کنم.
وقتی سرم بهش وصل کردم گفت عمو اشک صورتمو الان چجوری پاک کنم؟
مامانم هم که خونه نیست. یک دستش تیر خورده، تو سرشم یکی دیگه!
یک لحظه فرو ریختم....قلبم شکست...شب اول هم تو بیمارستان آورده بودنش من شیفت بودم، ازم پرسید عمو داداشم مرده؟
جواب مظلومیت و آه این بچه و تنهاییش رو چه کسانی باید بدهند....
روایت جناب آقای اکبری، پرستار و مسئول تعویض پانسمان آرتین
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
1️⃣قسمت اول:
با دوستم قرار گذاشته بودیم ساعت هفت و نیم صبح جلوی درب باب الرضا، اما اتوبوس ها دیر به دیر می آمدند و با ربع ساعت تاخیر رسیدم.
توی ایستگاه اتوبوس، چشمم خورد به شعارهای مختلف، بین همشون یکی از همه بدتر بود، شعار جنسی.
الکل زدم روی شعار و با دستمال کاغذی پاک کردم چون ممکن بود دانش آموزهای ابتدایی بخونند. بقیه را بیخیال شدم.
خانمی صحنه را دید. گویی که بعد از مدت ها، محرمی پیدا کرده بود.
والا ما هم اجاره نشین هستیم، به سختی داریم زندگی می کنیم. ما هم معترضیم ولی راهش از بین بردن امنیت جانی نیست.
سوار اتوبوس شدم، صدای پیرزنی به گوشم رسید، به خانم کنار دستش می گفت: دیروز می خواستم بیام نماز جمعه، شوهرم نذاشت، می گفت میری بلایی سرت میاد اما امروز راضیش کردم بیام تشییع. به شوهرم گفتم من عمری ازم گذشته، بلایی هم سرم بیاد طوری نیست. بذار برم مراسم.
ایستگاه بعد باید پیاده میشدم و خودم را به مترو می رساندم.
خانمی پرسید چطوری باید رفت شاهچراغ؟ گفتم همراه من بیاین.
مابین صحبت هایمان متوجه شدم از اقوام شهید آزادی هست، از فسا آمده بود و خیلی مناطق شیراز رو بلد نبود.
گفت شهید آزادی مریض بوده، اومده بوده شیراز برای درمان و دکتر، قبلش رفته بوده حرم برای زیارت و کمی استراحت...
توی مترو پرس و جو کردم و سپردمش به خانمی که می خواست از میدان امام حسین توی مراسم تشییع شرکت کند.
ایستگاه چهارراه زند پیاده شدم. خیابان ها آب و جارو شده بودند، بعضی ها از آن وقت صبح آمده بودند برای مراسم.
صدای مداحی حاج محمود کریمی توی خیابان پخش می شد.
از خون جوانان حرم لاله دمیده....
عده ای با دیدن عکس شهدا سری تکان می دادند، عده ای اشک از گوشه ی چشمشان جاری می شد.
خودم را به درب باب الرضا رساندم. وارد حرم شدم. دوستم را در بین جمعیت پیدا کردم.
مسیری که داعشی رفته بود را مرور کردیم و بعد رفتیم سمتِ محل آماده سازی تدفین شهدا
خانمی بی تابی می کرد تا اجازه بدهند برود بالای سر قبرهای خالی.
اجازه دادند و رفت داخل (عکس متن از همین لحظه است)
منتظر شدیم که بیاید بیرون، دوستم رفت سراغ آن خانم و منم رفت سراغ یکی از خانم هایی که برای مراسم آمده بود.
می گفت اینجا رو درست کردند که به عنوان قبر بفروشند ولی قربون شاهچراغ برم، شش تای اولش رو گذاشت برای مهمونای ویژه ی خودش!
خانمی که دوستم با او مصاحبه گرفته بود، افغانستانی بود و پسرش مدافع حرم.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
2️⃣قسمت دوم:
زیارتی کردیم و دنبال سوژه های خاص می گشتیم.
پیرزنی زیر سایه ی درخت نشسته بود و مات و مبهوت به سمت قبرها نگاه می کرد. همراه شوهرش آمده بود.
توی دلم گفتم: نگاه! با این سن و سال اومدن مراسم بعد تو میخوای یه کاری بکنی، صدتا بهونه میاری.
داخل حرم، دنبال خادم هایی می گشتیم که آن شب توی حرم بودند و صحنه را از نزدیک دیدند.
با دیدن محل تیراندازی، فیلم های پخش شده از حمله ی دیشب به شاهچراغ در ذهنم مرور شد.
دوستم زد زیر گریه ولی من اصلا توی حال و هوای اونجا نبودم، فقط سر می چرخوندم، انگار که دنبال گمشده ای می گشتم.
کنار ضریح ایستاده بودم. متوجه شدم چند نفر دور خانمی جمع شدند و سر و شانه هایش را می بوسند و برایش صلوات می فرستند. کنجکاو شدم، دست دوستم را گرفتم که توی شلوغی همدیگر را گم نکنیم. به سمت خانم ها رفتیم.
_ننه خداروشکر زنده ای
ننه چی شد اون شب؟
_ننه حالش خوب نیست والو، بذارین بعدا براتون تعریف می کنه.
گوشه ای ایستادیم تا اطرافش خلوت بشود.
خانمی مسن اما ماشاءالله بلند قامت، به صورتش عرق نشسته بود و خیلی توان راه رفتن نداشت، با کمک دخترش راه می رفت.
خلوت که شد جلو رفتیم و سلام کردیم. از آن شب گفت که حرم بان بوده. با اینکه داعشی به سمتش تیراندازی می کرده، سریع بچه های کوچک را به سمت تالار آینه می برد، همکارش تیر می خورد.
اگر یگان ویژه کمی دیرتر آمده بود ننه و بچه ها هم جز شهداء بودند.
حس عجیبی داشتم. توی دلم گفتم: با این سن و سال چقدر زبر و زرنگ بوده که سریع بچه ها را برده توی تالار وگرنه خدا می دونه چند تا پدر و مادر دیگه عزادار کودکان خردسالشون می شدند.
دخترش می گفت این دو سه شب ننه به کمک آرام بخش کمی می خوابه و فشارش بالا هست چون صحنه ی جاری شدن خون شهدا از زیر حائل های بین قسمت خانم ها و آقایون دائم توی ذهنش مرور میشه.
شماره ی ننه را گرفتیم تا سر فرصت باهاش صحبت کنیم چون حال روحی و جسمی مناسبی نداشت.
از حرم بیرون آمدیم و سمت مخالف مراسم راه افتادیم.
از کسانی که فکر می کردیم شاید سوژه باشند مصاحبه گرفتیم.
پسری حدودا نه ساله دست نوشته ای دستش بود، سراغش رفتیم، خواهرش گفت خودش نوشته.
#من_برادر_آرتین_هستم
آرتین، آرتین، آرتین....
قطعا هیچ کس برای او پدر، مادر و برادر خودش نمی شود
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
3️⃣قسمت سوم:
میدان شهدا دست نوشته ای تایپ شده، توجه ما را جلب کرد با این مضمون: مردم خواستار تصویب فوری قانون جرم انگاری دروغ پراکنی هستند
خانمی مانتویی،حدودا سی ساله دست نوشته را بالا گرفته بود تا بهتر دیده شود.
ازش اجازه گرفتم تا مصاحبه بگیریم. اسمش راضیه بود.
من صوت پر می کردم و دوستم سوال می پرسید.
تا مصاحبه را شروع کردیم، خانمی مانتویی حدودا چهل ساله با اشتیاق از دست نوشته های راضیه عکس می گرفت.
رفتارش عادی بود پس طبیعتا چیزی نگفتم اما وسط مصاحبه متوجه شدم از چهره ی راضیه و دوستم از نمایی خیلی نزدیک فیلم می گیرد تا صحبت ها هم ضبط کند. حالا دیگر رفتارش چندان طبیعی نبود چون چندین دفعه روی چهره ی آنها زوم کرد.
مشغول ضبط بودم اما همه ی حواسم پیش آن خانم بود.
ذهنم درگیر شد. چرا داره بدون اجازه از ما فیلم میگیره؟
دست دوستم را فشار می دادم تا متوجه ی رفتارش شود اما غرق مصاحبه گرفتن بود.
خانمه دست خواهر راضیه را گرفت و گوشه ای برد. گوش هایم را تیز کردم، سمت ما اشاره کرد و گفت: مگه از جونتون سیر شدین؟ بدبخت سر به نیست می شین!
تعجب کردم. پیش خودم گفتم: اگر چنین نگاهی داره پس چرا با اشتیاق فیلم و عکس گرفت؟
خانمه متوجه تمام شدن مصاحبه ی ما با راضیه شد.
تا خواست برود، ناخودآگاه مچ دستش را گرفتم.
خانم ببخشید! چرا از ما فیلم گرفتین؟ سکوت کرد.
چرا به ایشون گفتین که ما سر به نیستشون می کنیم؟
جا خورد. فکر نمی کرد من حواسم به او بوده باشد.
با ابروهایی گره کرده و صدایی مظلوم گفت: آخه دلم براش می سوزه، نمی دونه شما چه بلایی می خواین سرش بیارین. داشتم راهنماییش می کردم.
گفتم مگه ما چه بلایی می خوایم سرش بیاریم؟
بعد نگاهی به راضیه کرد و گفت: بدبخت. دارن گولت میزنن، تو هنوز بچه ای!!
گفتم خانم اولا قبل از مصاحبه ازشون اجازه گرفتیم دوما ایشون هم سن من هستند پس بچه نیستند سوما شما اگر دلسوزش هستین برای چی از چهره و حرف ها و دست نوشته اش فیلم گرفتین؟
یا اصلا شما که چنین تفکری دارین اینجا چکار می کنید؟
گفت من داشتم رد می شدم اتفاقی صحبت هاتون رو شنیدم. خواستم کمکش کنم!
راضیه گوشی خانمه رو گرفت. گفت کلی فیلم و عکس از نمای نزدیک و کاملا واضح از او و دوستم گرفته. همه را پاک کرد
این وسط خانمی اصرار می کرد که این فرد مشکوک هست، او را نگه دارید تا من بیایم.
توی مسیر، ذهنم درگیر خانمه بود. اگر به صورت اتفاقی رد میشد پس چرا با تیپ عزادارها اومده بود؟ چرا از چهره ی آنها فیلم گرفته بود؟
هرچند مزیت این اتفاق، باز شدن باب دوستی ما با راضیه بود.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
4️⃣قسمت چهارم و پایانی:
دوباره رفتیم سمت حرم. خیلی شلوغ بود. یکی دو ساعتی از وقت اذان گذشته بود و نتوانسته بودیم نماز بخوانیم.
توی حرم سید میر محمد به سختی جایی دنج پیدا کردیم. بعد از نماز توی حیاط چشم می چرخوندیم. از دور خانمی با روپوش سفید دیدم. شال سرش بود و مدل عربی دور تا دور سرش بسته بود. زیرِ روپوش سفید، عبا پوشیده بود.
تا تماس تلفنی دوستم تموم شد، اشاره کردم به سمت خانمه و گفتم مطمئنم ایرانی نیست چون فقط مسلمونای خارجی اجازه دارند با عبا وارد حرم بشن!
به سمتش رفتیم. ابتدا از چادرهای خونی عکس گرفت و بعد جارو را از خادم حرم گرفت و موکت های قرمز رنگ پهن شده توی حیاط (درست جلوی ضریح) را جارو کرد.
کارش که تمام شد، جلو رفتیم و سلام کردیم. فارسی را دست و پا شکسته بلد بود. حدس زدم یا افغانستانی است یا پاکستانی
سیده بود و اهل پاکستان. خودش و خواهرش دانشجوی پزشکی دانشگاه شیراز بودند.
به سختی سوالات را ازش می پرسیدیم، انگار که داشتیم پانتومیم بازی می کردیم. هم خنده ام گرفته بود هم حرص می خوردم که حداقل چرا تسلط کامل به زبان انگلیسی نداریم تا بتوانیم راحت با او صحبت کنیم.
جالب اینجاست جواب سوالات ما را به زبان انگلیسی داد و ما هم ضبط کردیم اما من نمی دانستم دقیقا چه می گوید و سر تکان می دادم.
از توی صحبت هایش فقط چند کلمه متوجه شدم.
اسلام، شهدا، شاهچراغ،حسین بن علی.
به راستی حب الحسین یجمعنا.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
پایان
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
پدری در بخش کودکان
بخش کودکان بود، وارد اتاق شدم، یک مرد رو دیدم تعجب کردم از حضور یک مجروح در بخش کودکان با بالشت های کودکانه
روی تخت بغلیش هم بچه سه سالهای دراز کشیده بود بچه همین آقایی بود که اینجا با تیر تو بدن و وضعیت روانی نامطلوب، حتی از خالی شدن اتاق هم ترس داشت.
بی کم و کاست از زبون خودش مینویسم:
« موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوتتر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجون اومدیم با خونواده، بچهها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دستتون رو بذارید رو پنجرههای ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. داشتم آماده میشدم که ازشون عکس بگیرم، یکدفعه صدای جیغ و داد همهجا رو برداشت. فقط جیغ و اینکه میشنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمیدونستم چیشده تا اینکه صدای تیراندازی نزدیکتر شد. بچه بزرگم(علی اصغر) ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازیهای ایستاده، پناه بگیریم. بچهها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد میزدم نزن بچهست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من اورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...»
بعد از گریه مفصلش گفت حالا خودش مونده و این بچه سه سالهش که هردو مجروحن. پسرش حرف نمیزد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.
.....
کنار پدرش بود، حرف نمیزد. چشماشو به زور باز میکرد. باباش که کنارش بود، خیالش راحت بود. برای همین تخت باباشم آورده بودند تو بخش کودکان. میگفتن اولش که آوردنش بیمارستان، وقتی یکم از بهت فاجعه خارج شد سراغ برادرش رو گرفته.
از باباش میپرسید که برادرش کو؟
داداشش بزرگتر بوده ازش، باباش از جفتشون مراقبت میکرد، منتها داداش بزرگه، داداش بزرگه رفت، رفت پیش مامانش...
وقتی میخواستم یک جوری باهاش سر صحبت رو باز کنم، باباش داشت شکر خدا رو میکرد که حداقل یکیشون براش موند ...
بابا، داداشت رفت از پیشمون....
روایت ابوالقاسم رحمانی
به کانال حافظه در بله و ایتا بپیوندید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
تلخ اما واقعی: امروز که رفتیم به خانه خانواده سرایهداران، فهمیدیم قرار بود همین چند روز آینده عروسی
طبق آدرسی که داده بودند به منزلشان رسیدیم. همه دور هم جمع بودند. غم و اندوه در تکتک چهرهها موج میزد. فضای سنگینی بود. دایی آرشام شروع کرد. ما اهل بوشهریم. یکی دو نسل اخیر ما همه به شیراز آمدند. دامادمان هم بعد از بازنشستگی اش آمد. از آن به بعد شاه چراغش ترک نشد. برنامه هفتگی داشتند. هر هفته پنجشنبهها به زیارت میرفتند اما، این هفته استثنائاً چهارشنبه رفتند.
صدای گریهی همکار پدر آرشام بلند شد. . این دوست ما ۳۰ سال با شرافت کارکرد. آنهم در شرایط سخت شهرهای جنوبی و جزایر. درآمدش زیاد نبود اما همیشه قانع بود و شاکر. از هیچکس و هیچچیز هم گلایه نداشت. آنطرفتر عزاداری مدیر مدرسه ی آرشام نظرمان را جلب کرد. میگفت خانواده ی خیلی مؤدب و محترمی بودند و بسیار دغدغهمند. باوجودیکه درآمد بالایی نداشتند اما در شرایط مختلف به مدرسه کمک میکردند. دایی دیگرش هم با بغض میگفت این هفته عروسی خواهر آرشام بود که عروسی دختر خواهرم تبدیل به عزا شد.
با صدای سنج و دمام همسایهها هم بیرون آمدند.فضا عوض شد.صدای گریه ها بلند شد. هیچکس آرام نداشت. غم سنگینی بود از دست دادن ۳ تن از اعضای یک خانواده.
روایت میدانی عبدالرسول محمدی
۵ آبان ۱۴۰۱
تنظیم: خانم زهراسادات هاشمی
کانال حافظه را ایتا و بله دنبال کنید:
@hafezeh_shz
عصر پنجشنبه، دم دم های غروب وارد شاپورجان میشویم. روستایی با نمایی شهری اطراف شیراز. کوچه را پیدا میکنیم، بلند است و تاریک. خانه شان انتهای کوچه ست. جلوی خانه شلوغ ست و نوای سوزناک محلّی به گوش میرسد. وارد خانه میشویم. راهرو تنگ و باریک است و پر از کفش، همان حوالی کفش مان را میگذاریم و میرویم داخل. سلام و احوال پرسی میکنیم و گوشه ای مینشینیم. خانه شلوغ است و صدای هق هق گریه ها لحظه ای قطع نمیشود. سه شهید از یک خانواده واقعا سخت است. میان جمعیت، مردی مسن از همه بی قرارتر ست. صدای ناله ی او از همه بلندتر است. پرس و جو میکنیم و میفهمیم دوست و همکار چندین و چند ساله ی شهید است. ۳۰ سال با هم در نیرو دریایی ارتش خدمت کرده بودند و از جیک و پوک هم با خبر بودند. مدام زیر لب میگوید:« من میدانم چی کشید، من از همه زندگیش خبر دارم. دلم برایش می سوزد ..»
کم کم متوجه میشویم چند روز دیگر قرار عروسی دختر خانه بود، خواهر بزرگتر آرشام و آرتین اما حالا ...
روایت میدانی پویان حسننیا
۵ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
بالاخره دایی آرتین را از میان جمعیت پیدا میکنیم و سر صحبت را باز میکنیم. آرام است و شمرده شمرده حرف میزند. میگوید
خواهرم که با علی آقا ازدواج کرد، رفتند بندرعباس. علی آقا ارتشی بود و تمام مدت خدمتش را در بندرعباس و جزایر اطراف گذراند. حدودا یک سال و نیم پیش بازنشسته شد وبرگشتند شیراز. وضع مالی شان زیاد خوب نبود و نتوانستند در شیراز خانه بخرند و آمدند شاپورجان.
همیشه پنجشنبه ها برای زیارت می رفتند شاهچراغ. بر حسب اتفاق این سری چهارشنبه رفتند. ما هم خبر نداشتیم. تا اینکه ساعت ۸ خبر ترور را اعلام کردند و همان موقع یکی از زن برادرهایم زنگ زد و گفت:« عکس آرتین را در سایت خبری دیدم. جز مجروح هاست. خبر دارید چی شده؟» بلافاصله شماره خواهرم را گرفتم تا ببینم چه خبر است. هر چه زنگ زدم جواب نداد. به علی آقا زنگ زدم جواب نداد. دلشوره گرفتیم. نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم. بلند شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان. در راه بودیم که برادرم زنگ زد و گفت:« به آبجی زنگ زدم، یکی جواب داد، گفت بیاید بیمارستان مسلمین.»
راه را کج کردیم و رفتیم مسلمین. اما اسم شان در لیست مجروحین نبود. رفتیم بیمارستان شهید رجایی اما آن جا هم اسم شان نبود. بیمارستان نمازی را هم سر زدیم اما بی فایده بود. آرتین در بیمارستان نمازی بستری بود دستش تیر خورده بود. اما خبری از علی آقا و خواهرم و آرشام نبود. دلهره افتاد به جان مان که نکند شهید شده باشند. نزدیک ۲ و ۳ نصف شب بود که از اگاهی زنگ زدند و رفتیم برای شناسایی. عکس هایشان را دیدیم. هر سه شهید شده بودند. خواهرم، همسرش و آرشام پسر ۱۱ ساله شان.
رسول میپرسد:« آرتین میداند چه بلایی سر پدر و مادرش آمده؟»
_بله! اصلا خودش همه جزئیات را دیده! خودش همه چیز را تعریف میکند. میگفت تیر زدند در چشم مادرم، در سینه اش زدند...
بغض قاطی صدایش میشود:« در سینه پدرش زدند،در سینه برادرش زدند.» گریه دیگر امانش نمیدهد، به هق هق می افتد. بلند میگوید:« خدا لعنت شان کند. خدا این هایی را که باعث و بانی این همه بدبختی در کشور شدند را لعنت کند. این هایی که از آن ور آبی ها این چیزها را یاد میگیرند. آخر گناه بچه شش ساله چیست؟ گناه پسر یازده ساله چیست؟ چرا باید اینجوری پر پر بشوند؟ ان شاءالله که به سزای اعمال شان برسند و قطعا می رسند. مردم ایران هم صبورند. بالاخره آن هایی که پشت انقلاب هستند نمیگذارند به این سادگی انقلاب به دست نااهلان بیافتد.»
روایت میدانی پویان حسننیا
۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
پخش مستند "آرشام"
تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه)
چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30
شبکه دو سیما
@hafezeh_shz