#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_21
روز های تنهایی و زجر آورم سپری می شد.😔حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آورم.😞زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم. موبایلم📱همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت.شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت😢که انقدر آرامم می کرد. تسبیح📿که همراه شبانه روزم شده بود.
نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم.شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.☹️من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه🏢 بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم. یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن📞نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جم بخورم. انقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.😌منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن.☎️نا امید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر گرفته روی مبل نشستم😞و زهرا بانو گفت:
_یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینطوری بق کردی؟!😒
آهی کشیدم و گفتم:
_منتظر تماس صالح بودم.😞
دسته گل نرگس💐از پشت مبل توی
صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:😍
_مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.☹️جیغ کشیدم.😃 انقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در🚪را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم😭و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود.😧
_آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیزدلم.... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین😊
توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح راکنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکت نماز شکر خواندم.... باز هم مرا غافلگیر کرده بود.😄
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🍃🌺🌺💠🌺🌺🍃
🔻 #احمد خیلی با ادب ومهربون بود ادمو با حرف زدنش جذب خود میکرد
درس خون وزیرک بود.....
🔻باهم ارتباط داشتیم موقع امتحان ها بود چند روزی دانشگاه نیومده بودم وخبری هم از #احمد نبود نه پیامی نه زنگی ومنم که پیام یازنگ میزدم میگفت خاموشه...
سرجلسه امتحان هم نیومده بود باخودم گفتم خدایا چرا از #احمد خبری نیست....
🔻بعد امتحان ها برگه های امتحان ولیست حضور غیاب رو برام اوردن دیدم #احمد_حاجیوند_الیاسی رو غیبت زده خیلی نگران شدم
فردا صبح اومدم دانشگاه از رفقا دوستان اشنایان واساتید سراغشو گرفتم که گفتن برا دفاع از حرم #حضرت_زینب_س عازم سوریه شده برا مقابله با داعش و....
🔻داشتم دق میکردم فقط یه چیزی بر لبم اومد که با خودم میگفتم احمد احمد احمد.....
✔️ نقل از:یکی از #اساتید_دانشگاه
#دانشجوی_شهید_مدافع_حرم
#کربلایی_احمد_حاجیوند_الیاسی
#سالروز_ولادت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان _امیری❤️ #شهید_مدافع_حرم😔
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
#شهیدی_که_زمان_و_مکان_شهادتش_را_میدانست😭
دوران دانشجویی....
میتونه فقط شامل چند ترم و چندین واحد درسی و نمره های پایان ترم باشه و آخرین یادگاریش مدرک تحصیلی که خلاصه میانگین نمرات توی یک رشته خاص هست....
و شایدم دوره ای از اولین رویارویی های جوان با جامعه؛ اعتقادات؛ دوستی ها و گروه ها، عشق ها و صمیمیت ها، عکس ها و یادگاری ها، امتحانات زندگی، انتخاب مسیر عمر، از دست دادن ها، رسیدن ها، شهید دهقان ها....
از منظر اول محمد دانشجوی درسخونی نبود
اما از منظر دوم افتخار دانشگاه ما شد به طوری که خیلی ها اولین بار اسم مدرسه شهید مطهری رو به واسطه محمد شنیدید.... بعد از شهادتش با هم دوره ای هامون که صحبت میکردم به یک مسئله خيلي جالب برخورد میکردم... اینکه محمد با تمام گروه های دوستی ارتباط داشت... وحتی جالب تر اینکه اکثریت بچه ها خاطره ای از درد و دل کردن و بردن مشکلاتشون پیش محمد داشتن... محمد موتور سواری بود که معمولا بعد کلاس ها یکی از بچه ها رو تا یک مسیری میرسوند... و تلاش میکرد به بهونه ی ساندویچ و بستنی و کافه باهاش ارتباط بگیره... ممکن بود اون شخص تنها باشه و یا دوستی نداشته باشه...ممکن بود اون شخص سر مسئله ی خاصی تحت فشار باشه... معمولا محمد اونا رو آروم میکرد... خیلی وقت ها مسیرش رو به سمت چیذر، امامزاده صالح، دربند، بهشت زهرا، شهرک محلاتی، هیئات سطح شهر تغییر ميداد ... تخصصش خاطره ساختن بود...
هیچ دو روزیش شبیه هم نبود... اکثرا محمد رو محرم رازشون میدونستن... سر کلاس بیشتر از همه سرش تو گوشی بود ولی حواسش به همه بود... توی گروه های شبکه های اجتماعی دانشگاه از همه فعال تر بود، چالش ایجاد میکرد و بحث راه مینداخت... واین ها رو ما حس نکردیم تا ترم پنج که دیگه رفت و جای خالیش پیش همه ی مقاطع دانشجویی و اساتید حس شد... و این دانشجو هست مدرک فارغ التحصیلیش رو با شهادت تعریف می کنند.....
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#پنـدانہ✨
✨🌹حــاج آقــا مجتبــے تهــرانــے(ره):
🔺 هــر ڪـارے میخــواهــے ڪُـن😊. امــا ایـن را بدان ڪـه این #عَمــل تــو را خــدا و پیغمــبر و مومنیــن مےبیننــد❗️
🔻حیـــا ڪــن ڪـه یڪ وقت نڪنــد عمــل #زشــتت را ببرنــد نشــان آقــا رســـول الله (ص) بــدهنــد...
#حــاجآقــامجتبــےتهــرانــے
#شـادےروحشـونصـلوات
#ازڪـــربـــلاتــاشــــهادتــــღ
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
پروانہ باش
حتے
اگر
هـــــنوز
در پیلہ اے ...😊
#التماس_دعاے_شھادت
#شبتون_شهدایی😊❤️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣