❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی مباحثه قرآنی #قسمت_20 بعد از دو سال که از موسسه جدا شد چند نفر
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
ورزش، عزاداری،پذیرایی
#قسمت_21
حاج آقای محمد زاده را خدا حفظ کند. هم مربی کنگ فو بود هم مربی اخلاق. اینها را می برد پارک های اطراف یا همین زمین های پشت مجتمع برای ورزش رزمی. اول به تمرینات ورزشی می پرداختند بعد از آن کمی مداحی و سینه زنی بعد هم با سیب زمینی از خودشان پذیرایی میکردند و برمیگشتند این برنامه هر شب شان بود.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_21
روز های تنهایی و زجر آورم سپری می شد.😔حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آورم.😞زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم. موبایلم📱همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت.شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت😢که انقدر آرامم می کرد. تسبیح📿که همراه شبانه روزم شده بود.
نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم.شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.☹️من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه🏢 بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم. یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن📞نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جم بخورم. انقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.😌منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن.☎️نا امید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر گرفته روی مبل نشستم😞و زهرا بانو گفت:
_یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینطوری بق کردی؟!😒
آهی کشیدم و گفتم:
_منتظر تماس صالح بودم.😞
دسته گل نرگس💐از پشت مبل توی
صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:😍
_مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.☹️جیغ کشیدم.😃 انقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی. در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در🚪را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم😭و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود.😧
_آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیزدلم.... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین😊
توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح راکنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکت نماز شکر خواندم.... باز هم مرا غافلگیر کرده بود.😄
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_21
داشتم میرفتم🚶♀🚶♀
به بچه ها نزدیک شدم
فرحناز:رقیه پر☝️
میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم😜
_فرحناز چی میگی ؟😳
فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه
_برو بابا😅
دیوونه
فرحناز:اگه شد چی؟🙃
_اگه نشد چی؟
فرحناز:اگه شد من برات یه انگشتر حدید میخرم💍
_شرط بندی؟😧
خاک عالم
فرحناز:نه خیرم☹️
هدیه
حسنا:بچهها بیایید میخاییم کارو شروع کنیم
سیه پوش شدن حسینیه تا ساعت⌚️ 1ظهر طول کشید
آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید😉😋
دیگه تا ما برسیم خونه ساعت 2/25 دقیقه شد
تا وارد خونه شدیم🏡
مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده
_هان؟😧
چی؟
خواستگار؟
مامان:بله خواستگار☺️
تو 19 سالته دیگه باید ازدواج کنی
_مامان
من قصد ازدواج ندارم
مامان:حداقل بپرس کیه😌
شاید نظرت عوض شد
_مگه فرقی هم داره🙂
مامان:بله دارخ
_خوب کیه🤔
مامان:سید مجتبی حسینی😍
_حسینی😳
مامان:حالا قصد ازدواج داری؟😅😉
_اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم
مامان: حاج خانم گفت 9شب زنگ میزنه📞
جواب بده
_چشم
تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه🤔🙃
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣