#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_41
صالح،پدر جون را به دکتر متخصص برده بود.دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد.😔
خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم.خودم حواسم به همه چیز بود و غذاها را با وسواس بیشتری درست می کردم.😕
قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم.🌳
صالح هم در طول روز چندبار به منزل می آمد🏠 و سری به پدر جون می زد.
به خواست پدر جون،سلما و علیرضا💑 در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم.
لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد😭 و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد.😓
دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
_سلما جان...هیجان برا پدر جون خوب نیست.قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده.😥
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت.اشکشان سرازیر شده بود.😰 صالح سلما را بوسید😘 و او را راهی کرد.
بعد سلما خانه خیلی خلأ داشت😞 حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود.😟
صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای گز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند.😶
مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد.خانه بهم ریخته بود و من هم خسته.😕کمی میوه شستم و آوردم.با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
_چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.🙁
صالح لبخندی زد😊 و پدر جون گفت:
_الهی شکرت...حالا دیگه راحت می تونم سرمو بذارم و برم پیش مادر بچهها.🙂
صالح بعض داشت و نتونست چیزی بگوید.من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:😣
_خدانکنه پدر جون.الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید.حالا هم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم.صالح جان...
_جانم.
_فردا نری آژانس.باید صبحانه برای سلما ببریم.در ضمن نگران نباشید سلماو علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن.😉 خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو.
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم،سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدر جون آمدند.
سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😭
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🔔 #تلنگرانه
✅اگر آقا اباالفضل العباس از ما سوال⁉️ کنند:
من برای یاری کردن امامم از آب💧 گذشتم، دستهایم🙌 را دادم، چشمم👀 را دادم، تیر🗡 را با چشمم خریدم، تیرها را با جان💚 و دل قبول کردم، ولی دست از یاری امام زمانم❗️برنداشتم،
شما برای امام زمانتان چکار کردید⁉️
چه جوابی داریم بدهیم⁉️
💠آیا بخاطر امام زمانمان از یک #گناه گذشته ایم⁉️😔
#التـماس_دعـای_فـرج
📌 #لطفا_نشر_حداکثری👌
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌷❣🌷🍃🌷❣🌷🍃🌷❣🌷
💢امشب مےخوام دو تا #میانبر_شهادت رو بهتون بگم...
♦️گر چه خودم شکسته بال و پرم ولی
دلمـ❤️ به #حرف_شهدا قرصه قرصه!!!
⇜ #شهید_رحیم_کابلی یک توصیه محرمانه داشت، مےگفت: "شهادت را در #نماز_شب بخواهید"
⇜ #شهید_ثامنی هم هر شب دو رکعت نماز هدیه به خانم #فاطمه_زهرا(س) مےخواند به نیت شهادت🌷
♦️یادم نیست کدوم شهید ولی یکی از شهدا هم بسیار روی #قرآن_خوندن تاکید داشتند☺️
👈و اینکه اگه طبق حدیث
🔸"مَن طلبنی وجدنی ....."
🔹مزد دوست داشتن خدا
♦️شهـــ🌷ــــادت باشه پس باید این #عشق رو یه جوری نشون بدیم وگرنه به قول قدیمیا با حلوا حلوا کردن دهن شیرین #نمیشه😉
#نمازشب_میانبر_شهادت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
مکان و زمان شهادتش را می دانست😭
🔸 #محمدرضا علاقه زیادی به #شهیداصغر_وصالی فرمانده پاوه داشت
و همیشه میگفت غیرتی که #اصغروصالی در پاوه و کردستان وسنندج به خرج داده قابل تحسینه😊
میگفت من دوست دارم اسمم اصغر وصالی باشه☺️ و بهش میگفتیم که تو با فرمانده جنگ اشتباه گرفته میشی.😂
#شهید_اصغر_وصالی
#حسین_وصالی
#شهید_محمدرضا_دهقان
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
4_6028489295793226442.mp3
2.73M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴بیقرارم از یاد روز های جدایی
🌴ناله داری در سینه ام با بیقراری
🎤 #حاج_محمود_کریمی
⏯ #زمینه
👌فوق زیبا
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❣ #سلام_امام_زمانم❣
حالشان هیچ خوب نیست😔
#واژه_ها را میگویم
آمدنت را به #انتظار ایستاده اند
تا دلتنگی های💔 نگفته را با تو بازگو کنند...
#رحمی به حال واژه ها کن
ببین بی قراری هایشان را💓
ای #وعده_خدا...
#الّلهُـــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَــــرَجْ🌺
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣