eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی قرآن و بازی #قسمت_13 در سن ده یازده سالگی درگیر حفظ قرآنش بودی
تلاش و استعداد احمد توی موسسه قرآنی به قدری خوب قرآن می خواند که همه تعجب میکردند یادگیری خوبی هم داشت طوری شده بود که فکر میکردند احمد قبلا این سوره ها را حفظ کرده و حالا دوباره آمده سرکلاس. خدا رو شکر با تلاش و استعدادی که داشت در یک سال حدود ۲۲جز قرآن را حفظ کرد. کلاس چهارم تمام شده بود. یک روز گفت: بابا دیگه نمی تونم. هر چه اصرار کردیم که حالا که مشغول حفظ شدی تا آخر ادامه بده، قبول نکرد توان ادامه دادن نداشت و دیگر موسسه نرفت. از جز ۲۲به بعد را خودمان داخل خانه با او کار کردیم و آرام آرام حفظ کرد. راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان صلوات @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی تلاش و استعداد #قسمت_14 احمد توی موسسه قرآنی به قدری خوب قرآن
کچل شدیم برنامه حفظ قرآنمان باهم بود. من، محمد حسن و احمد . احمد هم بزرگتر بود هم بیشتر از ما حفظ کرده بود به همین خاطر سرگروه بود برنامه این بود که هر روز یک صفحه از قرآن را حفظ کنیم قانون گذاشته بود که هرکس این صفحه را حفظ نکرد سرش را کچل می کنیم. به خاطر این بر نامه من و محمد حسن کچل شدیم ولی احمد نه‌ آن زمان حدود ۸سالمان بود. راوی: برادر شهید محمدحسین مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
لباس ساده و مححبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم.آن روز از ظهر آرایشگاه بودم.آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم.قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم.صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد،سوار ماشین گل زده ی خودش شوم. چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم.مولودی ازدواج حضرت زهرا وحضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. 14سکه طلا و آینه و قرآن و 14 شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد.صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند. محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر. صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم.لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم.کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد _قربون دومادم بشم من... شرم کرد و گفت: _خدانکنه.من پیش مرگ عروس محجبم بشم. سلما در این حین چند عکس غیرمنتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم. شب وقتی که مهمانها رفتند زهرابانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند.خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود.مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد. خودم را به آغوش زهرابانو انداختم و هق زدم .بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت: _بابا جان...سربلندم کنی.دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته.همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربان دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه.تو دختر زهرا بانویی...مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی. دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند. با صالح به اتاقمان رفتیم.خسته بودم و دلتنگ،اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد .تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود اما شرمگین هم بودم. کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت: _روزی منو زیاد میکنه عروس خوشگلم. مفاتیح را باز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد.... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ بالاخره نوبت من بود چای بردارم استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانم مشخص بود از خجالت قرمز شده صورتش منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد از یک مکث کوتاه از جلوم رد شد و روی مبل نشست صدای مادرم منو از فکر و خیال آورد بیرون مادر:حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن حاج خانم:بله حتما حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارم اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید نظرتون چیه درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت: علی که باشد فاطمه میشوم -مبارک باشه باهم از در خارج شدیم کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا، کوتاه و مفید مادر:دهنمون شیرین کنیم حسنا:هرچی مامان بابا بگن حاج آقا:مبارک ان شالله پ.ن:دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن ممنونم از صبرتون... ..... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣