❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی ورزش، عزاداری،پذیرایی #قسمت_21 حاج آقای محمد زاده را خدا حفظ کن
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه _هفتادی
ورود به حوزه
#قسمت_22
بعد از سوم راهنمایی با دوستانش مشورت کرد و تصمیم گرفت برود حوزه. ولی آن زمان مهلت ثبت نام در حوزه گذشته بود و باید یک سال صبر می کرد. گفتم: بیشتر مشورت کن اگه به نتیجه رسیدی که می خوای بری بگو تا سوال کنم ببینم چه کار می شود کرد. با دوستان واقوام مشورت کرد و تصمیمش قطعی شد من در مدارس قم جایی که بشود ثبت نامش کرد پیدا نکردم. رفتم سراغ حوزه های شهرستانی. مسئول یکی از حوزه ها قبول کرد که یک سال آنجا درس بخواند و سال بعد پذیرش شود. این طور شد که احمد از قم به شهرستان رفت و مشغول تحصیل در حوزه علمیه قم شد.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_22
با صالح به همه ی فامیل سر زدیم.می گفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام شویم.
کمی خجالت زده بودم.😓 می ترسیدم فامیل،از ما دلخور شوند.منزل اقوام خودشان که می رفتیم با روی گشاده☺️ و رفتاری عادی پذیرای ما بودند.
می گفتند انتظار این رفتار را از صالح داشته اند اما اقوام من....بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم
*والا بخدا این مدل پاگشا نوبره*
_سخت نگیر خانومم.اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.🙂
_می ترسم ناراحت بشن😔
_نه عزیز دلم .من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه.😊
کم کم داشتم به رفتار هایش عادت می کردم.
مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت.
_سلام🙂
_سلام به روی ماهت خانووووم.خوبی؟😄
خسته نباشی.
ناخنکی به غذا زد و گفت:
_بلیط هواپیما گرفتم.🛫 برا امشب.
از تعجب چشمانم گشاد شده بود.😳
_امشب؟؟؟!!! کجا؟!😦
_اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه
_الان باید بگی ؟
گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت.😉
_خب...من آمادگی ندارم....واااای صالح همیشه آدمو شکه می کنی.😕
_خب این خوبه که....
_نمی دونم .اگه دیوونه نشم خوبه😇
تا شب به کمک صالح چمدان را بستیم.
از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم.🛫
صبح بود.از خواب😴 بیدار شدم و روی تخت جا به جا شدم.صالح توی اتاق نبود.
همه جای اتاق را گشتم اما نبود.بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل حبس بودم.دلم نمی خواست تنها جایی بروم.😔
کلافه و گرسنه بودم.😟
از طرفی نگران بودم برای صالح...😣
درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد.لبخندی زد😊 و گفت:
_سلااااااام خانوم گل.....صبح بخیر😍
ابرویی نازک کردم و گفتم:
_ظهر بخیر ☹️میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی ؟
_قربون اون اخمت...😌ببخشید.کار داشتم.
_دارم می میرم از گشنگی.آخه تو شهر غریب چیکار داشتی ؟
_برات غذا آوردم.😋ببخشید خانوممم.کاری بود از محل گارم سپرده بودن بهم.
چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم😋 و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم.
شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم.خیلی با صفا بود😃 و دل سیر زیارت کردیم.
دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم.
دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم.😍هوا خوب بود🌥 و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود.دلم تاب نیاورد.
_صالح جان...🙃
_جان دلم؟😊
_اااام....تا اینجا اومدیم.منطقه نریم؟
_دو روز مرخصیم مونده.همه جا رو نمی تونیم بگردیم.اشکالی نداره؟
_نهایتش چند جاشو می گردیم خب.از هیچی که بهتره😅
_باشه عزیزم.عجب ماه عسلی شد😁
دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم.
جال عجیبی بود.همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد.نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم.😭
بغض کردم و از صالح جدا شدم.گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم.مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.
*شهید گمنااااام سلام....خوش اومدی مسافرم...خسته نباشی پهلووون....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_22
یه ذره استراحت کردم
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا😇
یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سر کردم
بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم
این بار با ماشین 🚗خودمون رفتم
درب🚪 ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم
به سمت مزار بابا حرکت کردم🙃
درب گلابو باز کردم
سلام بابایی
دلم برات تنگ شده 😔
بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد😞
بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته میشناسم
پسر خوبیه🙂
اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم
بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم
بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو😢😔
بــــــــــــابــــــــــا😭
تا ساعت⏰۶ پیش بابا بودم
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم
ساعت ⏱۷:۳۰بود رسیدم خونه
-سلام مامان جونم❤️
++سلام دخترم
بهشون چی بگم؟☺️
خندم گرفت از سوال مامانم
-آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس
چقدر حولی آخه🙄🙂
++باشه دختر خوشگلم حالا بگو🤔
-بگو بیان😇
++مبارکـــ باشه😍
برق شادی تو چشمای👁 مهربون مامانی موج میزد
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣