eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی طلبه با استعداد #قسمت_23 همان سال اول آنقدر خوب خوب درس خوانده
فرشته نبود برادر من فرشته نبود اینکه بخواهم بگویم هیچ عیب و نقصی نداشت نه ولی. سعی می کرد به مرور زمان خودش را خوب کند به نظرم چیزی که احمد را به مقام شهادت رساند اراده قوی و محکمی بود که از خودش نشان می داد بارها شده بود کاری را با هم شروع می کردیم ولی به خاطر مسائلی وسط کار خسته می شدیم ولی احمد تا آخر کارش را ادامه می داد. مثل همین حفظ قرآن. من و محمد حسن تا جز ۱۰ حفظ کردیم ولی احمد تقریبا حفظش را کامل کرد. راوی: برادر شهید محمدحسین مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
روی تخت.خوابم برده بود.😴 سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند.قبل از سِرُم. آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود😞 اما به روی خودش نمی آورد.با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت😃 سلما کلافه به زهرا بانو گفت: _زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!😕 صالح حق به جانب گفت: _چرا؟!!مگه چکار کردم؟!!!😒 سلما به من اشاره کرد و گفت: _ببین بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد.همش حرف می زنی. مهدیه...خودت بگو...اصلا متوجه حرفاش شدی؟🤔 لبخند بی جانی زدم 🙂و گفتم: _آقا مونو اذیت نکن.چیکارش داری؟ صالح گفت: _خوابت میاد؟ _یه کمی... _ببخش گلم.اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. _تنهام نذار صالح.😟 _باشه خوشگلم.دکتر گفت جواب ازمایش زود مشخص میشه.برم ببینم چ خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم .نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.😴 با صدای زیر و بم چندنفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی😁 که سراسر پر از شوق بود خم شد و پبشانی ام را بوسید.😘خجالت کشیدم. بابا و پدر جون هم آمده بودند.همه می خندیدند😃 اما من هنوز گیج بودم.سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.😧 _چی شده؟؟؟ صالح گفت: _چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.☺️ سلما سرک کشید و گفت: _آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست و چشمکی زد.😉 از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود.دستم را نوازش کرد و گفت: _دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. *مثل اینکه قضیه جدیه * بابا و پدر جون تبریک گفتند و با هم بیرون رفتند.صالح فقط با لبخند😀 به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم _اینا چی میگن؟ _جواب آزمایشتو گرفتم گلم.تو راهی داریم ضعف و سرگیجه ت به همین دلیل بوده. چیزی نگفتم.فقط به چشماش زل زدم👀 و سکوت کردم. *یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟ * @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ 📝راوی رقیه به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه🙂 از اتاق خارج شدیم مادر آقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم؟☺️ -حاج خانم من به آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین😔 خونه تو سکوت طولانی فرو رفت بعداز چنددقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن🚶🚶‍♀ بعد از رفتنشون رو به سمتم کرد و گفت:رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم😠 -خانم رضایی محترم اون آقای که تو مزار شهدا خوابیده پدرمه پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار آغوشش لمس نکردم😞 حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان اصلا پدر یعنی چی😔 حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه وگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید😢 با گریه 😭دویدم سمت اتاقم عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن -به خدا اگه برای ازدواجم ازدواج نمیکنم😔 باگریه خوابم 😴برد خواب دیدم وسط مزار شهدا سفره عقد پهنه خودمم عروسم😍 پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم دستم گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی بعد سرم بوسید 😘گفت کوتاهی بابا رو میبخشی رقیه جان دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد من سید مجتبی تایید کردم مبارکت باشه❤️😍 گریه😭 میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش اشکای من و بابا هردو روان بود بابا خیلی دوست دارم❤️ سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان با گریه بلند شدم ساعت⏰ اذان صبح بود بابا فدات بشم عاشقتم😇 رفتم پایین حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن😳 مادرم با نگرانی گفت: رقیه چی شده؟😞 بریده بریده گفتم ما مان -جانم عزیزم -بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد مامانم بابام تو عقدم بود😢 مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من... ..... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣