❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی فرشته نبود #قسمت_24 برادر من فرشته نبود اینکه بخواهم بگویم هیچ
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
خوش گذشت
#قسمت_25
دوران اول دبیرستان ما خیلی خوش گذشت دوست های خیلی خوبی بودیم از یک طرف درس خوان بودیم از طرف دیگر شیطنت های خودمان را داشتیم حتی بعضی وقت ها زنگ آخر از مدرسه جیم می زدیم. البته شیطنت ها و بازی گوشی هایمان طوری نبود که به درس و بحثمان لطمه بزند. راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_25
صالح دیوانه ام کرده بود.نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم.دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود.می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.
من نمی ترسیدم.اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم.
چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب میکردم.
یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم.
و از فرصت استفاده کردم.سلما پایگاه رفته بود و زهرا بانو هم به خرید...
صالح که از سرکار برگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد.😠
از آن به بعد سلما و زهرا بانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند.
در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...☹️
خودش از سر کار باز می گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد.
حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم.صالح دوست داشت هر چه زودتر جنسیت بچه مشخص شود.
می گفت:«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر ...فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم.»
_خب صالح جان هم دخترونه بخر خم پسرونه😕
اخم می کرد 😞و می گفت:
_اسراف میشه خانومم.تو که میدونی این کار تو مرامم نیست.
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت.بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
_هنوز که خیلی زوده
_اشکالی نداره خانوم دکتر...اگه ضرری برا بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند گارش را انجام داد.
هرچی سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد.با کمی اخم گفت:
آقای محترم گوش نمیدید...خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟
هنوز زوده برا جنسیت.حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست.فقط بدونید بچه سالمه.
توی راه بازگشت،صالح خندید😁 و گفت:
_پدر صلواتی چ لجی هم داره.
و خطاب به شکمم گفت:
_نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😍
ولی مهدیه باید دکتر تو عوض کنی.با طرز برخوردشو اخم و تخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه.دکتر باید خوش اخلاق باشه.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_25
بعد از نیم ساعت گریه آروم شدم
مامان:حالا زنگ بزنم به سید🤔
-بله فردا صبح
فقط طوری زنگ بزن به روی من نیاره
مامان:سعی میکنم😊
صبح ساعت⏰۱۱راهی معراج شدم
خدایا خواهش این سید زودتر از من اومده باشه😢
ساعت🕰۱۱:۳۰بود سید رسید معراج
خاک تو سرم😰
الان مامان زنگ زده اینم فهمیده😥
سید:سلام خانم جمالی
خوب هستید؟
-بله ممنونم🙃
سید:ان شالله شب میایم خونتون🙂
-تشریف بیارید در خدمتیم
اون چندساعت با
گونه های قرمز من
عرق شرم سید
و سربه زیری ما گذشت
رسیدم خونه
مامان:رسیدن بخیر
رقیه سید اینا ساعت۷:۳۰میان به زینب و حسنا و عموتم گفتم بیان😊
مادر سیدم گفت نشان میارن و صیغه میخونن😇
رقیه آب میشود😢😰
ساعت⏰۸:۱۵دقیقه به وقت عاشقان
دینگ دینگ
همه رفتیم جلو در
گلی💐 که دست سید بود رز قرمز و سفید بود
وارد شدن بعداز چای بردن
مامان سید:خب عروس خانم الحمدالله پدر بزرگوارتون سید مجتبی تایید کرده نمیخواید حرف بزنید🤔
حتماً😇
با سید وارد اتاق شدیم
سید:خانم جمالی شما شروع میکنید یا من؟
باصدای لرزون😢
-شما
سید:من پاسدارم حتما مدافع میشم
-آقا سید
من من
سید:شما چی؟
-میترسم بازم تنها بشم😔
سید:خدا همیشه هست
حالا جواب؟
-حرف پدرم
سید:مبارکمون باشه☺️😇
باهم ازاتاق خارج شدیم
مادر سید:مبارکه؟
-بله😊
حاج خانم:خب پس با اجازه خان عمو و حسین آقا بچه هارو صیغه کنیم تا برن دنبال کارای عقدشون
عمو:بله حتماً
پدر آقا سید صیغه خوند مادرشون هم انگشتر💍 نشان دستم کرد
ما محرم شدیم🤗
و سید برای اولین بار بدون خجالت به چشمام نگاه کرد...
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣