eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی خوش گذشت #قسمت_25 دوران اول دبیرستان ما خیلی خوش گذشت دوست های
درس وکار رشته تحصیلی دبیرستانمان برق بود. تابستان ها که وقت داشتیم می رفتیم برای برق کشی ساختمان غیر از تابستان هم کارهای متفرقه انجام می دادیم ولی خیلی مقطعی وکم. دوست نداشتیم درسمان تحت الشعاع قرار بگیرد. اولین کاری که درست و حسابی انجام دادیم رنگ کاری نمای ساختمان بود کاری که اول برادرهایش پیدا کرده بودند بعد من و احمد وارد کار شدیم چهارتایی می رفتیم سرکار ولی پیمانکار پروژه از بین ما احمد را به عنوان مسول تیم انتخاب کرد ‌ با اینکه محمد حسن و محمد حسین اول وارد کار شده ولی صاحب کار احمد را به عنوان سرگروه انتخاب کرد. بخشی از این انتخاب به خاطر زرنگی و تلاشی بود که احمد داشت و بخشی دیگر به خاطر نظرات و ایده هایی بود که در حین کار می داد. یعنی اینطور نبود که فقط همان کاری که صاحب کار می گوید انجام بدهد و خلاص. روی کار فکر می کرد پیشنهاد می داد پیشنهاداتی که به درد صاحب کار می خورد. مثلا در مورد همین رنگ نمای ساختمان پیشنهاد داده بود که کمی درصد چسب را اضافه کنیم تا ماندگاری بیشتری داشته باشد یا به جای نمای معمولی نمای آجری کار کنیم. صاحب کارمان انقدر از کار احمد خوششان امده بودکه پیشنهاد یک پروژه پیمانکاری در مشهد را به او داد ولی به دلایلی آن پروژه را قبول نکردیم. آخرین جایی که قبل از رفتن به سوریه کار میکرد یک فروشگاه زنجیره ای در قم بود اول در بخش انبار کار می کرد بعدها آمد داخل سالن فروش کالا. راوی: دوست و همرزم شهید احمد مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😒صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔بیشتر نگران بچه بود بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم.😍 انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتظارم برای پایان این مدت شروع شده بود. گاهی با او حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش قرآن می خواندم و مداحی و مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم.😃حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق🚪 را باز کرد و تلویزیون📺اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت.😓 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟🤔 این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بزاره. خدایا کمکمون کن😔 قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد.😢وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد.🍛 کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند😂 و لا به لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند.😅 دوست نداشتم از غمم با خبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔 _چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟🤔 _نه چیزی نیست.😞 _مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ 😕سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.😪 _صالح؟! _جانِ صالح؟😊 _چیزی از من پنهون کردی؟ _مثلا چی خانومم؟ آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم.😢 صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه💍 را توی انگشتش چرخاندم. _من می دونم...😒 نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم: _کی میری؟😞 انگار نمی توانست حرف بزند. دستش را فشردم و گفتم: _فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه.😊 آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن. اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره.🖼 آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت: _آخه تو از کجا فهمیدی؟🤔 _اونش مهم نیست. کی میری؟ _بعد از سال تحویل. _امروز چندمه؟ _بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: _خداروشکر... ☺️دو سه روزی وقت دارم. _مهدیه جان... اگه بخوای نمیــ...😔 صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: _من کی هستم که نخوام...؟😒 جواب حضرت زینب رو چی بدم؟ نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات😭 @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ امروز قراره ساعت⏰۱۱همرزم شهید بابایی مهمون ما باشند ساعت🕰۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشد بگم سید مجتبی😢 خدایا🙏 وارد معراج الشهدا به نشان💍 تودستم نگاه کردم یعنی متاهل وارد اتاق مصاحبه شدم اه آقای حسینی اومده☺️ -سلام خوب هستید سید:ممنون خانم گل شما خوبی🤔😊 -ممنونم آقای حسینی سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه😕 من وشما محرمیم ۱۰روز دیگه عقدمونه😇 حالاسیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید -خب من خجالت میکشم😞😰 سید:من فدای خجالتت بشم😍 ازشما آقا سیدم مقبوله سرلشگرمحمدی به گوشی 📱آقاسید زنگ زد که نزدیکه بعداز یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد ضبط صوت و دوربین🎥 آماده کردیم قرارشد آقا سید سوالات بپرسه من یادداشت📝 کنم سرهنگ محمدی:خب من درخدمتم اول خودمون بهم معرفی کنیم سید:من سیدمجتبی حسینی ام سرلشگر پاسدار ایشونم خانم جمالی همسرم هستن😊 سرلشگر:سلامت باشید بسم الله شروع کنیم بسم الله😇 سید:آقای محمدی خودتون معرفی کنید سرلشگر:من سرلشگر بازنشسته ارتش سعید محمدی هستم ازهمرزمان شهید بابایی🙂 سید:سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید سرلشگر: زندگینامه:عباس بابایی(۱۳۲۹-۱۳۶۶) عباس بابایی،درسال ۱۳۲۹درشهرستان قزوین دیده به جهان گشود وی دوره ابتدایی و متوسطه را درهمان شهر به تحصیل پرداخت و درسال۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی👨‍✈️ نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.🙃 بابایی در سال ۱۳۴۹،برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای ✈️پیشرفته اف-۱۴ به نیروی هوایی،وی که جزء خلبان های👨‍✈️ تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف-۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف-۱۴انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد... ..... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣