eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی ولایت فقیه #قسمت_29 هیئتی می رفتیم که خیلی اهل افراط بودند تا چ
کرامت حضرت معصومه سلام الله علیها زمانی که توی مراسمات هیئت های مختلف شرکت می کرد بعضی مجالس و هیئت ها بودند که یک سری شبهات و سوالات برایش مطرح می کردند بعضی انحرافات عقیدتی داشتند حتی یک سری سوالات و شبهات در مورد مقام معظم رهبری بود آن زمان شانزده سالش بود تحت تاثیر این شبهات قرار گرفته بود و می آمد سوال می پرسید به حدی که من می ترسیدم نظرش در مورد رهبری عوض بشه. تا اینکه سفر رهبری به قم پیش آمد ما همه آماده شده بودیم برویم برای استقبال از آقا. خواستیم از خانه برویم بیرون که دیدیم احمد نشسته و قصد آمدن ندارد خیلی ناراحت شدم مادرش هم اصرار کرد که با ما بیاید ولی قبول نکرد به هر حال از خانه به طرف حرم راه افتادیم من وقتی از دور گنبد طلایی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها را دیدم به گریه افتادم و گفتم: یا حضرت معصومه من پسرم رو از شما می خوام ‌ کاری کنید که احمد من خدایی نکرده منحرف نشه. چند ساعتی طول کشید تا آقا آمدند و ما بعد از استقبال و اتمام مراسم برگشتیم خانه. وقتی وارد خانه شدم دیدم کسی خانه نیست ‌ وقتی نشستم دیدم در باز شد و احمد آمد داخل خانه. ولی اینقدر خوشحال و خندان آمد داخل. طوری که احساس کردم که می خواهد خبر مهمی بدهد گفت: بابا نمی دونی چی شده. گفتم: چی شده. گفت: ما بچه ها رفتیم استقبال آقا دیدیم خیلی شلوغه. جمعیت رو دور زدیم و رفتیم جلوی جمعیت. از جاده خاکی داشتیم می رفتیم که یک مرتبه دیدیم یک ماشین شاسی بلند آمد نگاه کردم دیدم آقا دارند به ما سلام می کنند دست و پایم را گم کردم و با بچه ها دویدیم دنبال ماشین آقا. کمی دنبال ماشین دویدیم تا اینکه ماشین وسط جمعیت از ما دور شد. از همان یک دیدار چند لحظه ای احمد صد و هشتاد درجه برگشت نه تنها سوالات و شبهاتی که قبلا درباره رهبر می گفت تکرار نمی کرد بلکه اگر کسی آنها را به او می گفت احمد جواب می داد. این مسله به عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها تا زمان شهادتش هم برقرار بود ‌حتی در وصیت نامه اش هم به رهبر توصیه و سفارش کرده بود‌ . راوی: پدر شهید حجت الاسلام والمسلمین مجید مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
دل دردهای گاه و بی گاهم همه را نگران کرده بود.😰 پزشک معالجم نگران بود همچنان استراحت مطلق و یک سری آمپول تقویتی تجویز می کرد. هنوز اول راه بودم و نمی توانستند هیچ کاری برای چنین بکنند. از محیط منزل خسته شده بودم.😟 صالح که نبود. سلما و زهرا بانو هم علاوه بر گرفتاری های خودشان باید مراقب من هم باشند. سعی می کردم زیاد برایشان زحمت نداشته باشم. پدر جون هر روز برایم لواشک می خرید و دور از چشم سلما به من می داد. می گفت "این بچه که جیره بندی حالیش نیست. بخور اما جلدشو بنداز یه جایی که کسی نفهمه" گاهی با این شیطنت حال و هوایم عوض می شد.🙂 هنوز دوهفته از رفتن صالح نگذشته بود. حالم بد بود.😞 درد داشتم و علائم بدی که برای همه نگران کننده بود. آزارم می داد سه روز بود که صالح تماس نگرفته بود. تنها بودم و منتظر زهرا بانو. گفته بود کلاس قرآنش که تمام شود می آید. سلماهم درگیر کارهای پایگاه بود. دید و بازدید ها تمام شده بود و سیزده بدر بدون صالح را توی حیاط سپری کرده بودیم. بخاطر من، بقیه هم پاسوزم شده بودند. سعی کردند خوش بگذرد اما وقتی صالح نبود، وقتی که هر لحظه از نگرانی دستم را به حلقه ی آویزان گردنم می بردم و آیت الکرسی می خواندم و انگار دلم را به مشتم می گرفتم چطور خوش می گذشت؟ تلویزیون اتاق را روشن کردم. 📺 اگر سلما بود نمی گذاشت شبکه ها را بگردم اما حالا که تنها بودم استفاده کردم. شبکه خبر... *درگیری های اطراف حلب،نیروهای سوری را تحت فشار قرار داده و رزمندگان در شرایط سختی قرار دارند.به گزارش خبرنگاران ما در سوریه،تجهیز شدن گروه های تکفیری داعش از طریق کشورهای پشتیبان،عامل شدت حملات داعش به نوار غربی حلب می باشد * انگشتر 💍 را توی مشتم فشردم و شبکه را عوض کردم،سرم سنگین شده بود و دهانم تلخ.... *خدایا...صالح من کجاست ؟ * اشکم سرازیر شد😭 و نوار باریک پایین صفحه ی تلوزیون📺 توجهم را جلب کرد. *به اطلاع شهروندان عزیز می رسانیم فردا ساعت 9صبح مسیر اصلی ارامستان شهر،تشیع شهدای مدافع حرم می باشد. دیگر بقیه را نفهمیدم... * شهید؟!چطور نفهمیدم...؟!خدایا خودت رحم کن *😖 سلمت که بازگشت دلم تاب نیاورد. _سلما...شهید آوردن؟ توی خودش رفت 😞 و گفت: _شهید؟از کجا؟! _خودتو به اون راه نزن.تو حتما در جریانی. مگه به پایگاه اعلام نکردن؟فردا تشیعه... _می دونم .تا حالا داشتم بچه‌ها رو سروسامون می دادم برای فردا .کلی در به دری کشیدم تا اتوبوس گیر آوردم🚌 همه ی پایگاه ها آماده هستن.اتوبوسای خط واحد هم برای عموم مردم گذاشتن،به پایگاه ها نمیدن. _منم میام.فردا منم ببر😕 کلافه لبه ی تخت نشست و دستم را گرفت. _فدای تو بشم...کجا میخوای بیای؟بعدا مراسم رو از تلویزیون ببین.📺 اصلا بگو ببینم....چرا شبکه خبر نگاه کردی؟ _نگاه نکردم اما اطلاعیه ی تشیع رو از یه شبکه دیگه دیدم.زیر نویس کرده بودن. سلما ....صالح چرا زنگ نزد؟🙁 _نگران نباش مهدیه. _اخبار می گفت تو حلب درگیری بالا گرفته _خب از کجا میدونی صالح حلبه؟ _هرجا باشه درگیریه.جنگه،نقل و نبات که پخش نمی کنن.کار یه گلوله س... جلوی دهانم را گرفتم و حلقه 💍 را توی مشتم فشردم.حس خفگی می کردم. سلما پنجره را باز کرد و با عصبانیت گفت:😡 _چرا اینقدر خودتو زجر میدی؟رحمت به خودت نمیاد به این بچه رحم کن.توکلت کجا رفته؟ گریه ام گرفته بود.😖 نه از عصبانیت سلما و نه از حال خودم...از نگرانی بالا گرفتن درگیری ها و فکرهای آشفته ای که به ذهنم سرازیر می شد. با همان حالت گریه 😣 و نفس های بریده بریده گفتم: _میگن تجهیز شدن اون بی همه چیزا... تجهیز شدن برا مردم بدبخت و بی پناه .برای سربازان سوریه و رزمنده های ما... _نگران نباش...نیروهای ما هم بی تجهیزات نیستن.تو که بهتر باید بدونی.توکل کن و نذاذ شیطون ذهنتو پر از نا امیدی کنه.امیدت به خدا باشه.😕 نفسم قطع می شد و بند دلم پاره .سلما کمی شانه هایم را ماساژ داد و با کتابی که می خواندم مرا باد می زد.زیر لب زمزمه می کردم * اَلَا بِذکْرِاللّهِ تَطْمَئنَ الْقُلُوب * @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ برای نماز صبح رفتم پایین که مادرم گفت رقیه چمدونت👜 بستی -چمدون؟؟؟ مامان:مگه سید بهت نگفت میرید مسافرت؟🤔 -نه فقط گفت برات یه سوپرایز دارم☺️ مامان:خب میرید مسافرت🙂🙃 (مسافرت؟چرا به خودم چیزی نگفت؟خب دیوونه میخواست سوپرایزت کنه)😍 -شما و داداش هم اجازه دادید؟ مامان:رقیه سید شوهرته چرا نباید اجازه بدم بعدشم اجازت دست سیده😊 بازم به ما احترام گذاشته که میگه چمدونت🎒 ببند صبح راهید -بله چشم😊 نماز خوندم😇 رفتم اتاقم زورم نمیرسید چمدون بیارم پایین رفتم دنبال داداش -داداش میشه بیاید چمدونم بیارید پایین🤔🙂 حسین:بله عزیزم😇 صبح ساعت۷ ⏰ مامان بدو رقیه آقا سید پایین منتظرته -من آمادم مادر😌 میشه به داداش بگید بیاد چمدون ببره مامان:نه برو بگو سید بیاد بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت😊 -اء مامان تواما😢 مامان:تو مو میبنی من پیچش مو رفتم پایین سید تا منو دید:سلام خانم گلم بپر بالا -سید جان میشه بیایی چمدونم 🎒بیاری اولین بار بود گفتم سیدجان چشاش 👁برق زد سید:فدای سیدجان گفتنت چرا نمیشه خانم گلم❤️😍 سوارماشین 🚙شدیم -سیدجان میشه به من بگید کجا میریم؟ سید:من و خانمم میریم خادم الشهدا باشیم -وایییییی مرسی سیدم😁😍 سید میخندید گوشیم📱 زنگ خورد اسم محدثه زارعی با یه پاندا 🐼تو صفحه نمایان شد من:سلام پاندای من😁 محدثه:ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی😅 -خخخخخ محدثه:کوفته رقیه فرداشب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری😇☺️ -میدونستم عزیزم مبارکت باشه❤️ محدثه:مرسی عزیزم -یاعلی سید:دختر تو برای منم عکس پاندا 🐼گذاشتی؟ -نه روم نشده هنوز😅 سید:خب خداروشکر -مجتبی وای آب شدم اسمش گفتم چرا😢😰 سید:جانم😍 -هیچی سید:بگووووو -یادم رفت سید:چرا خجالت😢 میکشی از من -کجا خادمیم سید:هویزه... .... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣