❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
🌀 #تلنگرانــه
به #بدحجابِ خیابانی میگویند 👈 ( دل پاک )😕 و# زنان_چادری مارا به هرچیزی ( محکوم ) میکنند..!!😑 . . .
📣 توجه : . اگر کسی با چادر #خطایی کرد ، خطایش را پای همه چادری ها#ننویسید ⛔
چادری باید #عفیف باشد ، وگرنه #نقاب هم بزند بی فایده اس..! . .
📝 آیت الله #مجتهدی_تهرانی (ره) فرمودند : .
🔷 بعضی ها ميگن : بابا ❤دلتــ پاڪ باشد❤ ! . .
🚫 جوابــ از #قـرآن : آنڪس ڪه تو را خلق ڪرده استــ ، اگر فقط دل پاڪ ڪافی بود فقط میگفتــ 👈 [ آمنوا ] . در حالیڪه گفته👈 [ آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات ] . یعنی هم#دلتــ پاڪ باشد ، هم #ڪارتــ درستــ باشد .😏
🔷 اگر تخمه ڪدو را بشڪنی و مغزش را بڪاری سبز نمی شود . پوستش را هم بڪاری سبز نمیشود چون 👇:
مغز و پوستــ باید #با_هم باشد. . . ✅ هم دل ... ✅هم عمل ... . . 💥پس در آخر نتیجه میگیریم کمتر به صورت#روشن_فکرانه 🙄درباره دین و خدا و حکم خدا نظر دهیم و عمل کنیم..! باشد که رستگار شویم🙏
#حجاب
#چادر
#هرکس_مسئول_عمل_خویش_است #همه_را_جمع_نبندیم😑🙏
#بی_حجابی⛔
#فساد
#بی_بند_و_باری⛔
#گناه
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🍃🌺🍃🌺🍃
💢تازه #نامزد کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام #عید بود. خیلیها منتظرند که ایام عید فرا برسد تا از قوم و خویشها دیدن کنند. تعطیلات نوروز برای خیلیها مهم است. اما عباس باید این #لذت را زیر پا میگذاشت.
💢آتش درونش هر لحظه #شعلهورتر میشد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم: «گذرنامه چی میشه؟» گفت: «همهچی هماهنگه»
💢یکبار با آن #شور و حالش زنگ زد و گفت:«حسین! گذرنامهها رو #هماهنگ کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم، شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از #خدامونه!»
💢ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق میافتاد. خیلی از #شهدا را به ایران آورده بودند و از بچههای ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ #دل_کندن_از_دنیا بود. و عباس از دنیا دل کنده بود.
✍نقل از:
حسین جوینده-همرزم شهید
#شهید_عباس_دانشگر🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
هوای این روزهای من(امام رضا) شیخی.mp3
6.9M
🎤کربلایی شیخی
هوای این روزای من هوای مشهده
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬غیرتی شدن مردم از لحظۀ اجرای سکانس هجوم به خانۀ وحی در تئاتر ...🔥🚪
گفت زهرا جان:
شرمنده ام بخاطر من زخم خورده ای!
تقصیرِ دست بستۀ من شد حلال کن
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
دلم این روزها عجیب گرفته😔
برای #غربت امام زمانم...
برای چشم های بدون #کنترل مان
برای این فضای #مجازی مان که هیچ چارچوبی ندارد📱
تو دلت نگرفته❓
تو خسته نشدی از این همه تصاویر پر از #گناه🔞
تو دلت برای امام زمانت نسوخته؟😔
بیا رفیق❕
بیا شده یک قدم برای ظهورش برداریم
🔴من که میدونم ته دلت مُهر تایید میزنی بر حرف هایم
بیا از این ب بعد #کنترل کنیم نگاهمونو
بیا دست از #شیطنت جلوی نامحرم برداریم..
بیا دل مان را از #غیرخدا و هرچه لیاقت ندارد پاک کنیم
بیا....
این راه تهش فقط و فقط ب نفع خودته💫
بیا اینقدر نگوییم آقا بیا...😭
باید برای آمدنش از خودمان شروع کنیم..
اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...♥️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهید_مصطفی_چمران:
نمازهایت را #عاشقانه_بخوان. حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری،
#تکرار هیچ چیز جز #نماز در این دنیا #قشنگ نیست...
📸 #شهیدصادق_عدالت_اکبری
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
که_مکان_و_زمان_شهادتش_را_میدانست😭
#قهر_بی_کینه
در دنیای رفاقتش قهر و آشتی با هم بود. دعوا و آرامش هم بود. #دیر_عصبانی میشد و اگر از دست کسی ناراحت بود، بیمحلی میکرد و توجهی نداشت. قهر میکرد، اما #کینهای نبود. طاقت قهرهای طولانی را نداشت و عاطفی و دلنازک بود و زود آشتی میکرد😊. اما هربار که آشتی میکرد، صمیمیتها چند برابر میشد.❣
#نقل_از_دوست_شهید 🌹
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_28
دیشب اصلا نخابیدم . حال دلم خراب بود .😔صالح هم درست نخابید . همین که می دید بیدارم غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدارماندن برای خودم و بچه خوب نیست . دست خودم نبود . خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود . اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم ؟
نماز صبح را با صالح خواندم . لبه ی تخت نشستم و قامت بستم . بعضم ترکید و باصدای زمزمه صالح دل سیر گریه کردم .😭نماز که تمام شد ، صالح چادر نماز را ازروی چشمم کنار زد وبا اخمی ساختگی گفت :😕
_چیکارکردی با خودت ببینم ...نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی
چیزی نگفتم . می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود . می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سرقولش بماند. می ترسیدم...از خیلی چیزا می ترسیدم . ذهنم اشفته بود و از نگرانی حالم بهم میخورد . صالح از کمد بسته یه لواشک را بیرون آورد و گفت :
_میدمش دست سلما...فقط روزی یه دونه بهت بده تا بخوری . دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته .😂درست و حسابی غذاتو بخور و مامان لوسی نباش . باشه؟
سری تکان دادم و بغضم را فرو بردم . تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم 📿
_ اینو بنداز دستت . می خوام همراهت باشه . مثل دستبند بنداز به مچت .😞
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
_ خودت برام بنداز.😊
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد . انگشتر فیروزه را ( حلقه مان) از دستش در آورد وبا زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت . دلم گرفت . دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم . حالم دست خودم نبود ومدام دلشوره داشتم . دلم نمی آمد به رفتنش ” نه “ بگویم اما حالم خیلی بد بود . چرا سپیده نمیزنه ؟😭 امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن .
_مهدیه جان
نگاهش کردم .
چرا نمی خوابی خانومم ؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم . 😊
_خابم نمیاد بخدا...😔
_مرگ صالح بخ...
دستمرا روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم :😠
_ تورو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار .
چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو .
اشکجمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.
_ قربون اون چشمات...
اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم . دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد . کاش موهایم را نوازش نمی کرد . نفهمیدم چطور خوابم برد.
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده ، درحال چک کردن وسایلش بود . مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم .😥 صالح سراسمیه لبه ی تخت نشست ومرا در آغوش کشید.
_ آروم باش خوشگلم... چی شده ؟
بغض کردم و گفتم :
_ چرا بیدارم نکردی ؟ می خواستی بدون خداحافظی بری ؟!😭
_ نه عزیز دلم...چطور ممکنه بدون خداحافظی برم ؟ خواستمکمی استراحت کنی .
بغضم ترکید و گفتم :
_ الان وقت استراحته ؟؟؟!! صالح منوازاین دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.
_ مگهمی خوام برنگردم ؟ وقتی برگشتم هرروز بشین نگاهم کن .
حالم بهم خورد . خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم .
_ چی شد فداتشم ؟😧
حالم را که دید با خنده گفت :
_ دخملم داره اذیتت میکنه ؟!😂
و خطاب به بچهگفت :
_ اینجوری می خواهی مواظب مامانت باشی پدر صلواتی ؟😁
آب دهانم را فرو دادم و گفتم :
_ از کجا میدونی دختره ؟🙄
_ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه.
حرفیه ؟!😒
خندیدم و گفتم :😂
_ نه چه حرفی از خدامم هست همدم مامانش باشه .
پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ قربون مامانش... مهدیه جان ... من برم؟
قلبم هری ریخت .😰اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم .
_ دیگه سفارش نمیکنم هاا... مراقب خودت و بچه باش . تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاءالله .😊
کوله را به دستش گرفت و روبه رویم ایستاد.
_ یه چیزی توی گوشیت📱برات یادگاری گذاشتم . وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.
مقاوتم از دست رفته بود . بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد . انگار بار آخر بود می دیدمش . آغوش مأمن دلتنگی ام شد و سینه ام تکیه گاه سرم . جلوی لباس نظامی اش خیس شد بس که هق زدم .😭 بعداز رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد .
دلم برای سلما می سوخت . حالش را فراموش نمی کنم وقتی که تنها تکیه داده بود به درب حیاط وبا قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت😭 و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من ، سکوت کند ، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند .😞
”خدایا سپردمش دست خودت “
نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم .خسته بودم . هرچه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت .
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣