حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۴ کمی نفس عمیق کشیدم و گفتم : _یکی از دکترا بهم گفت : ب
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۵
میثم : داداش خودم عملت میکنم اگه اجازه بدی ، البته قبلش باید مامان یا بابات یه برگه رو امضا کنن و رضایت بدن بابت عمل .
بابا حسابی تو فکر بود گفت :
_پسرم راضی به زحمت نیستیم ، به اندازه کافی تو نبود ما برادری کردی درحق کوثر و علی ، دیگه ..
میثم حرف بابا رو قطع کرد و گفت :
+نه آقا مهدی ، من خودم دوست دارم هم علی جون و هم کوثر خانم جای خواهر و برادر خودمن ، هیچ فرقی ندارن ...من که خواهر و برادر ندارم این دوتا درحق من لطف کردن منم وظیفمه جبران کنم .
_خیر ببینی پسرم .... ان شاءالله عروسیت
میثم تشکری کرد و رفت کارهای عمل من رو انجام بده تا خودش بتونه عمل کنه .
تو فکر کوثر بودم که یک دفعه کوثر روی صندلی چرخدار نشسته بود و زهرا داشت صندلی رو هدایت میکرد باهم وارد اتاق شدند .
زهرا با خنده گفت
+سلام اقای قهرمان ، بفرما اینم خانمتون ، منو کُشت از بس شما رو صدا میزنه
خنده ای کردم و گفتم :
_سلام ، دستتون درد نکنه ، ببخشید مزاحم شما شدیم
+خواهش میکنم ، شوخی کردم ... اگه کاری بتونم انجام بدم براتون ، خوشحال میشم ،
اینقدر من و میثم به شما و کوثر جون زحمت دادیم که هرچقدر کار انجام بدیم جبران نمیشه ...
_نه خواهش میکنم خواهر ... میثم درحق من برادری کرده ، بهش مدیونم .
خوشحالم که شما هم بهم رسیدید ...
+ممنونم ، اجرتون با اقا امام حسین .
میثم :خانمی ، این داداش ما رو تحویلمون بده چند دقیقه ما هم کارش داریم ...
زهرا : بفرمایید جناب دکتر اینم داداشتون .
میثم با تیم پزشکی صحبت کرده بود که خودش عملم کنه که تیم پزشکی رضایت داده بودن .
منو روی صندلی چرخدار گذاشتند و بردند اتاق عمل .
میثم قبل از عمل وضو گرفت و اومد بالا سرم
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۵ میثم : داداش خودم عملت میکنم اگه اجازه بدی ، البته قب
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۶
میثم : داداش عروسیت کیه؟
کمی فکر کردم تا خواستم جواب بدم ، دیگه نفهمیدم چی شد ، پلکام سنگین شد و بیهوش شدم .
میثم بالا سرم بود و صدام میکرد به سختی چشمام رو باز کردم .
همه جا تار بود ، بعد از چندبار پلک زدن تونستم چشمامو باز کنم .
میثم و بابا و کوثر و فاطمه و مهدی و جناب سرگرد و جناب سرهنگ امیرحسین و مامان بالای سرم بودن .
دلم برای سجاد تنگ شده بود .
اما اجازه نمیدادن بیاد ...
به مهدی گفتم تا بره سجاد رو بیاره .
مهدی بعد از نیم ساعت برگشت .
_پس سجاد کو ؟
+شرمنده اجازه ندادن .
حسابی ناراحت شدم ، رومو کردم اونور که صدای خنده ی سجاد و مهدی رو شنیدم .
وقتی برگشتم همه میخندیدن .
سجاد پرید بغلم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد