حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۵ میثم : داداش خودم عملت میکنم اگه اجازه بدی ، البته قب
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۶
میثم : داداش عروسیت کیه؟
کمی فکر کردم تا خواستم جواب بدم ، دیگه نفهمیدم چی شد ، پلکام سنگین شد و بیهوش شدم .
میثم بالا سرم بود و صدام میکرد به سختی چشمام رو باز کردم .
همه جا تار بود ، بعد از چندبار پلک زدن تونستم چشمامو باز کنم .
میثم و بابا و کوثر و فاطمه و مهدی و جناب سرگرد و جناب سرهنگ امیرحسین و مامان بالای سرم بودن .
دلم برای سجاد تنگ شده بود .
اما اجازه نمیدادن بیاد ...
به مهدی گفتم تا بره سجاد رو بیاره .
مهدی بعد از نیم ساعت برگشت .
_پس سجاد کو ؟
+شرمنده اجازه ندادن .
حسابی ناراحت شدم ، رومو کردم اونور که صدای خنده ی سجاد و مهدی رو شنیدم .
وقتی برگشتم همه میخندیدن .
سجاد پرید بغلم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_آخر
چند ماهی گذشته بود .
باید اماده میشدم برم دنبال کوثر آرایشگاه .
باورم نمیشد کوثر رو تو لباس عروس ببینم .
مثل قرص ماه شده بود .
بعد از شاباش دادن به بچه های ارایشگاه ، اجازه دادن خانمم رو ببرم .
باهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت تالار ....
تمام بچه های ستاد برای تبریک اومده بودن.
وقتی رسیدیم همه جیغ میکشیدن و دست میزدند .
بهترین روز زندگیم درکنار بهترینهای زندگیم .
بچه ها یکی یکی میومدن جلو و تبریک میگفتن .
تو جایگاه عروس و دوماد نشستیم .
کوثر خیلی حالش گرفته بود .
میدونستم برای چیه
به محمد اشاره کردم تا بره دنبال سورپرایزی که برای کوثرم داشتم .
ماریا دستش برای بابای کوثر رو شده بود و از هم طلاق گرفته بودن .
بعد از اینکه ارکستر اعلام کرد که هدیه ویژه شاه داماد تقدیم به عروس خانم ، پدر و مادر کوثر وارد تالار شدند .
کوثر اولش متعجب بود .
اما پدر و مادرش ، به سرعت به سمتش اومدن و بغلش کردن .
هردو ناراحت و غمگین بودن .
کوثر بهم زل زده بود و نگاهم میکرد ، منم دستش رو تو دستام گرفتم و بوسه ای به دستاش زدم و گفتم :
_کوثرم ، خوشحالم که تو مسیری قرار گرفتی که انتهاش به عشقمون ختم شد .
+علیرضا ... نمیدونم چی بگم خیلی مهربونی ، از امام رضا ممنونم که باعث شد تو این مسیر بیفتم با تمام سختی هاش این مسیر رو دوست دارم .
_اره عزیزدلم ، در مسیرعشق افتادی خانمی ... خوشحالم برات .
لبخندی زدم و بابت این همه نعمت خداروشکر کردم .
۱۳۹۷/۸/۱۸
ارادتمند تمام خواننده های عزیز که ما رو همراهی کردند :
🌹زهرا . الف🌹
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستــ بر سینه
ادبــ حڪم ڪند
وقتــ قیــام
رو به اربابــ
دو عالــم دهے
هرصبح سلام
💫السلام علیڪ یااباعبدالله الحســین(ع)💫
Join⇝ @Harame_bigarar
4_1346621926906265625.mp3
15.12M
🍃🌸
بیا با هم بازی کنیم ...💔
که حوصلم سر رفت بازم ...😔
مـادح :
❣سیـد رضـا نریمانـے❣
#نواے_دل💚
#فوق_العاده
اینجـا پایگـاه شهداستـ🔰
Join → @harame_bigarar
⚜💛⚜❤️⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_اول😍✋
#قسمت_1
🌸🍃﷽🍃🌸
برحسب عادت ڪمے خم مےشوم تا خاکے را ڪه روی چادرم خوابیده بتڪانم!
اما با یاداوری مکان مقدسے ڪه در ان هستم از ڪرده ام پشیمان مے شوم...
دلم میلرزد، چشمانم گرم میشود
گوشه ای مے نشینم و چادرم را با این خاڪ مقدس تبرڪ میڪنم...
با عشق دستم را به سمت قسمتی از چادرم میبرم!
بوسه ای بر ان میزنم و راهی چشمان بارانی ام میکنم...
میخواهم ثابت کنم عشقے را ڪه از کودکے به لطف مادرم زهرا به چادرم داشتم...
مے خواهم بگویم همین جا...
جلوی چشم هزاران شهیدی که هنوز ندای یازهرایشان بگوش مے رسد....
با نهایت عشق میگویم....
قسم به این خونهایی که برای حجاب من ریخته شد...
قسم به این عاشقان...
قسم به این خاک که این عاشقان را به اغوش کشید...
و قسم به این اشکهایم...
تا زمانی که جان در بدن دارم مدافع این حجاب و ارثیه فاطمی خواهم بود!
زجه میزنم...
دستانم را بین خاڪ ها میبرم ...
مے خواهم بگویم از ارزویی که مدتهاست در دلم خاک میخورد...
آرزویی که لیاقت رسیدنش را ندارم...
حالم دست خودم نیست،چشمانم همچنان میبارند و گونه های خشکیده ام را سیراب میکنند...
رو به اسمان می کنم...
برایم مهم نیست اطرافیانم چه فکری می کنند
انان چه می فهمند حال یک دیوانه ےعاشق را...؟!
با تمام وجودم میخوانمش تمام وجودم را...
و زمزمه میکنم ☆عهدنامه☆ عاشقےرا
🍃بار الها...
مے خواهم چادرم کفنم باشد و در خون خود غسل دهم و مانند...
به اینجا که میرسم گریه ام شدت میگیرد!
نفسهایم به شماره مے افتد
از عمق جان نامش را بر زبان جاری میکنم و می گویم:
و مانندمادرم 🍃زهرا گمنام بمانم!
چشمهایم ناآرامنددستانم می لرزند
دهانم خشکیده!
اما دلم ،دلم ارام است..
آخر گفت هر انچه را ڪه مدتها در سینه اش حفظ کرده بود...
به خودم ڪه مے ایم نگار را میبینم ڪه مقابلم ایستاده و خیره نگاهم می کند...
از جایم بلند مے شوم...
با دقت به اطرافم نگاه میکنم.
خبری از جمعیت نیست...
نگار سمتم می اید تا چادرم را بتکاند
_نگار جان نمی خواد دستت درد نکنه!خودش میره
شما چرا نرفتی الان دبیرت عصبانی میشه ها
نگار کمی عقب تر می رود و سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_نه چیزی نمیگه،خودم ازش خواستم پیشت بمونم...!
دستم را روی سرم میگذارم و میگویم...
_اوه اوه الان همه تبر به دست منتظرمونندخودتو اماده کردی واسه متلکایی که قراره بشنوی...؟!
_بعله
دستش را میگیرم و با تمام سرعت به سمت اتوبوس ها می رویم🍃🌸
⚜مــا هـَم شـَهید مے شَویـم آخَــږ
⚜اگـر ایـݩ شَـهـد دُنیــا بگذارد
#نویسنده:اف.رضوانے
☆کپےبدونِ ذکرِنام نویسنده
پیگردالهےدارد!
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘