🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وششم
#رمان_شبانه😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
آقام آمد جلو سر و پیشانی ام را بوسید و گفت:《 مهدی جان خیلی از خودت باشه بابا !ماروهم از خودت بی خبر نذار !》
گفتم :《چشم آقا !فقط اگه میشه اسم این داداش کوچولو رو بذارید محمد حسین... .》
به خاطر علاقه و ارادتی که به شهید فهمیده و شهید بهشتی داشتم دلم می خواست اسم بچه را محمد حسین بگذاریم. آقام گفت:《باشه بابا جان !اسمشو میزاریم محمد حسین... ماشالا اسم قشنگی هم هست .》
سر راه رفتم خانه خاله ایران و با او و شوهرخاله ام عمو رستم و پسرخاله محسن خداحافظی کردم مرتضی همراهم آمد جلوی دفتر غلغله بود آقای زارعی تا من را سرحال و ساک به دست دید فهمیدآقام رضایت داده است حسین محبوبیان که چند وقتی بود مسئول بسیج شده بود با دیدنم با حالی بین تعجب وخوشحالی گفت:《 آقا مهدی شمام رفتنی شدی؟ داری ما رو تنها می ذاری ؟
گفتم :《اگه خدا بخواد... .》
یک لحظه چشمهایش پر از اشک شد بی آنکه حرفی میزند دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند از وسط جمعیت گذشتیم و رفتیم بالای خاوری که همان نزدیکی پارک شده بود نمی دانستم می خواهد چه کار بکند میکروفون بلندگوی تبلیغات را گرفت و رو به جمعیت سلام کرد و گفت:《ما به لطف خدا و نظر ائمه همیشه سعی کردیم اسلام را مبنای کارهامون قرار بدیم.
#پارت_سی وهفتم
#رمان_عیدانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
توی راه دفاع از اسلام و دین هم از امام حسین(علیه السلام)پیروی میکنیم از امامی که در راه احیای دین خدا از همه هستی اش گذشت. از مالش گذشت از جانش گذشت از علی اکبر جوان و طفل شیرخواره اش علی اصغر گذشت... ما هم امروز به حرمت خون مبارک سیدالشهدا (علیه السلام) که به ناحق ریخته شد از جوونها ونوجوون هامون میگذریم از قاسم ها و علی اکبر هامون میگذریم... این آقا مهدی که الان دستش تو دست منه با اینکه چند ساله توی بسیج فعالیت داره اما امروز با وجود اینکه ما بهش اصرار داریم همینجا بمونه و کمک مون باشه تصمیم گرفته بره جبهه و دِینش را ادا کنه... شماها شاهد باشید ! اگه ما امروز راضی شدیم و با اعزامش موافقت کردیم فقط و فقط به خاطر حفظ اسلام بوده و بس... نکنه بعضیها فکر کنن که ما با کمبود نیرو و سرباز مواجه شدیم.》
خیلی از مردم و کسبه شهر مرا می شناختند . آنقدر به خاطر کارهای بسیج این در و آن در زده بودم که دیگر همه می دانستند چه خبر است چند نفر از حرفهای آقای محبوبیان اشکشان در آمده بود تا از بالای خاور آمدیم پایین خیلی ها آمدند برای دست دادن و روبوسی کردن بعضی بزرگترها قربان صدقه ام میرفتند نمی دانستم چطور باید جواب محبت هایشان را بدهم از بلندگو اعلام کردند که نیروها به ترتیب اسامی که میخوانند سوار اتوبوس ها شوند.
وقت رفتن بود مرتضی یک گوشه ایستاده بود و رفته بود توی بحر جمعیت دوباره با او دست دادم و صورتش را بوسیدم بعد هم با بچه های دفتر خداحافظی کردم وسوار اتوبوس شدم .
آقای زارعی همراه آقای ابرقوهی فرمانده سپاه اردستان با چند نفر دیگر سوار ماشین آهو سپاه شدند و پشت سرمان راه افتادند قبل از سوار شدن آقای زارعی من را کنار کشید و گفت:《مهدی جان پادگان غدیر اصفهان یه پادگان آموزشی سفت و سخته با هیچکس هم تعارف نداره به احتمال خیلی زیادشمارو از اونجا برمی گردونن چون اجازه اعزام افراد زیر هجده سال روندارن .براشون مسئولیت داره .گفتم بهت بگم آمادگی شنیدن چنین چیزی روداشته باشی بعد نگی نمیدونستم... .》
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
دُخْتَـرانِحَریمِحَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
سلام سلام رفقای حریم حوراییییی😍❤️ خوبید خوشید ؟ امروزتون چطور بود؟😇 راستی امروز که عید غدیره و غذا
اسامی شرکت کنندگان:
۱.فاطمه قویدل
۲.فاطمه محب زاده
۳.خانم برزگر
۴.مبینا سلیمانی
۵.نفیسه دهقان
۶.فاطمه کاظمی
۷.فرشته یزدانی
۸.محتاج حرم
۹.زینب تقوی
۱۰.فاطمه جعفری
۱۲.خانم اقبالی
۱۳.عارفه شاکری
ممنون که تو چالشمون شرکت کردین😍🌹
نذرتون قبول🌺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️ @harime_hawra ❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره4
خانم مبینا سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره 12
خانم اقبالی
برندگان با قرعه کشی انتخاب شدن 📮بیان پیوی و مبارکشون باشه😁
@F_M_963
زندگی مثل یه کتابه و📚
هر روزش مثل یه صفحه جدید📃
چه بهتر که اولین سطر هر صفحه اون رو با “صبح بخیر” پر کنی!😍
صبحتون بخیر دوستان گلم🍓
#روز_از_نو⛅️
#دختران_حریم_حورا✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
༺ زندگے ات یـک قصـہ ایـست کـہ توسط یـک خداے خوب نوشتـہ شده! ༻
#بیوگرافی🎈
#دختران_حریم_حورا✨
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وششم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
تازه آنجا فهمیدم که آقای ابرقویی اصلاقرار نبوده همراه نیروها بیاید اصفهان وفقط وقتی دیده من همراه بقیه عازم هستم آمده تا اگر مرا برگرداندند تنها نباشم !
رادیو به هوای عملیاتی که درحال انجام بود مرتب مارش نظامي پخش می کرد پشت بندش هم سروده های حماسی ،لابه لای این ها ،اخبار لحظه به لحظه جبهه ها را گزارش میکرد ،نطنز و دلیجان و مورچه خورت را رد کردیم و ظهر نشده رسیدیم پادگان غدیر که مال سیاه بود !
در پادگان بروبیایی بود از بلندگو هایش مارش نظامی پخش میشید وقتی مسئول اعزام که سپاهی جوانی بود ،شروع کرد به قدم زدن مقابلمان حس کردم قلبم جای سینه در گلویم می زند!به من که رسید با فردی که شانه به شانه اش می آمد شروع کرد به پچ پچ کردن بعد هم دونفری لبخند زدند و رد شدند گفتم :《دیدی مهدی! دیدی پیش خودشون گفتن اینو ببین ! فکر کرده جبهه بچه بازیه !》
رفتند سمت فرمانده پادگان باهم چیز هایی گفتند و بعد دوباره دونفری آمدند کنارم چشم از آقای زارعی که چند متر آن طرف تر ایستاده بر نمی داشتم انگار آقای زارعی همه اعتماد به نفسم بود یکیشان گفت !《ببخشید برادر !ما یه بخش نامه داریم درباره درباره سن نیروهای اعزامی به خاطر همین بخش نامه اجازه نداریم شمارا بفرستیم جبهه 》
دهانم تلخ شده بود حالم دست خودم نبود هرچه تا امروز رشته بودم داشت پنبه میشد چیزی نگفتم پاهایم را کشیدم سمت آقای زارعی و با التماس گفتم :《اینا میگن من نمی تونم برم جبهه توروخدا یه کاری کنید برام خودتون بهتراز همه میدونید من چقدر برای این اعزام زحمت کشیدم و چشم انتظاری کشید....اصلا پام نمی کشه برگردم ... شایدحالا حرف شمارو قبول کردن! 》
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛